-
و من چه سبزم امروز
پنجشنبه 28 آذر 1387 18:12
برف سفیدی که شهر رو پریشب سفید کرد، به همه زندگی من هم آرامش بخشید و طوفان تنهایی که چند روز پیشش داشت همه زندگیم رو در می نوردید به آرامش خوند...و حالا من چقدر آرامم و زندگی چه سکوت زیبایی این روزها درش جریان داره ... پریشب تا صبح هر بار که از خواب می پریدم و علی رو میدیم که هنوز پشت میز کارش ، داره کار میکنه ، هر...
-
به همین سادگی
دوشنبه 25 آذر 1387 08:36
حالم خوش نیست . سرم درد می کنه .سه - چهار شبی شایدم چند سالی هست که درست نخوابیدم. بشدت احساس تنهایی و کوفتگی می کنم. پریشب ۴ بار یه مطلبی رو تایپ کردم که بزارم روی وبلاگ ولی هر ۴ بار پرید ! و بعدهم لب تاپم سوخت . شایدم نسوخته ولی دیگه کار نمی کنه ! به همین سادگی ... همه چیز خیلی خیلی ساده تر از اونی که فکر می کنی...
-
ساختن از نو زندگی
جمعه 22 آذر 1387 12:20
دفتر عمر مرا٬ با وجود تو شکوهی دیگر٬ رونقی دیگر هست می توانی تو به من٬ زندگانی بخشی٬ یا بگیری از من٬ آنچه را می بخشی... بعضی روزها در زندگی انگار باید همه چیز رو پاک کرد تا از اول درست و بی غلط نوشتش...نوشته هایی که پر از غلطه باید پاره بشن و دور ریخته بشن تا بشه برای بار دیگه همه چیز رو از اول درست و صحیح نوشت...حالا...
-
سکون
جمعه 15 آذر 1387 23:06
خوابم می آید ، اما باید به اندازه گریه ی کوتاه هم که شده به تو بیندیشم ! شاید نگاه گرم تو در لابه لای این همه رویا یا در خیال این همه خمیازه کم شده باشد! چه کنم؟ زیبا جان! باید بیابمت ! به این گریه های گاه به گاه بالش و بستر، خو کرده ام دیگر ! بارون نم نم می بارید که از تاکسی پیاده شد ...زیر بارون دوید...اینقدر دوید...
-
حق تحصیل = زندان
جمعه 8 آذر 1387 14:05
هنوز آنقدر درگیر زندگی روزمره نشده ام که خبر بازداشت دوستان علامه همه زندگیم را بهم نریزد و همه ذهنم با یاد مهدیه نازنین و صادق شجاعی عزیزاجین نشود...حالا از آن روز که تحصن کردند و به زندان رفتند تا به امروز در وجودم، در تنهایی خویشتنم اشک می ریزم برای تنهاییشان و تنهاییمان و روزگار سیاهمان که برای درس خواندن و دانشجو...
-
کاش دایناسورت بودم...
چهارشنبه 22 آبان 1387 22:35
خیلی خستم و بهم ریخته. همه افکارم همه تصمیماتم همه و همه درهم و برهم شده. حتی گاهی وقتی بهش زنگ می زنم یادم می ره که چیکارش داشتم و چرا بهش زنگ زدم. فشار وحشتناک کار و درس هر دو باهم خیل عصبی و تنهام کرده . احساس می کنم از همه دوستام از همه خنده هام ، از همه لحظات شیرین باهم بودنامون دور شدم. حالا یک ماه و نیم که به...
-
این روزها
سهشنبه 23 مهر 1387 12:50
پله های مترو، صدای سوت قطار .همهمه جمعیت... همه و همه به من می فهماند که هنوز زنده ام و در این وانفسای روزهایم که نه شبش تاریک است نه روزش روشن ، هنوز نفس می کشم . این روزها مسیر بین شرکت - دانشگاه یا دانشگاه - شرکت شایدم گاهی شرکت- خانه را چنان با سرعت می روم و می آیم که گاهی وقتی به تقویم روی میز نگاه می کنم در می...
-
زایشی نو
جمعه 22 شهریور 1387 01:19
نمی دانم از بی خوابی شبهای دراز و بی پایان زندگیم است این سکوت و تنهایی طلبیم یا از سر بی ذوقی ذهنم در ازدحام روزهای شلوغ این ماههای کشدار تابستانیم ...مثلم شده است زن آبستنی که نه ماه و نه روز باردار است ولی حالا آنقدر نزاییده جنینش دیگر نمی خواهد بدنیا بیاید .آنقدر بزرگ شده است که دیگر زاده نمی شود بلکه باید بمیرد و...
-
یاد فاجعه
سهشنبه 18 تیر 1387 00:56
و آنگاه خورشیدبرای هجدهمین بار در چهارمین ماه سال طلوع کرد و نه سال گذشت از آن روزهای سرد و سخت . از آن روزها که حکومت وحشیانه تاخت و حرمت دانشگاه و دانشجو را به تاراج برد ... و یکسال از روزی که ۶ یار دبستانی شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت و حاضرین در دفتر ادوار تحکیم وحدت را به اسارت بردند و یکماه روز را و شب را و زندان...
-
دادستان محترم زنجان سلام
یکشنبه 2 تیر 1387 13:07
من شما را مخاطب قرار می دهم چرا که دیگر هیچ تیر امیدی نمی توان بسوی وزیر علوم رها کرد که خود باعث همه اتفاقات افتاده در دوره وزارتش، در دولت نهم است . شما را مخاطب قرار می دهم؛ چرا که شاید لحظه یی به کتاب آسمانی که به آن قسم خورده اید، که جز حق نگوید و حکم نکنید، ایمان بیاورید و به قسمتان پایبند شوید . چرا که شما قسم...
-
انتهای آن شب سرد و سخت...
دوشنبه 20 خرداد 1387 14:41
گر گرفته بودم. احساس می کردم در وجودم ، در صورتم، در دستانم و در پاهایم آتشی بر پاست . انگار کوره ایی در همه تنم روشن بود و من در این آتش باید آنقدر می سوختم تا تمام شوم . و قلبم . این قلبم بود که آرام و آهسته دردش همه وجودم را در می نوردید و نفس سخت بود و جانکاه.حالم آنقدر غریب بود که خودم را هم باوری نبودش... از یک...
-
...
یکشنبه 12 خرداد 1387 18:10
می خواهم یک چیزکی بنویسم که خودم هم نمی دانم چیست. انگار دلم می خواهد بنویسم از چیزهایی که نمی دانم چیستند . باز از همان روزهایی شده که کلمات در مغزم رجه می روند و هر کدام مرا به والسی دو نفره در دشت به انتهای کاغذهای سفید روی میز، دعوت می کنند و بالاخره من به ناچار ، دعوت یکی از آنها را قبول کردم و به وسط پیست آمدم ....
-
اتوبان
سهشنبه 7 خرداد 1387 23:39
سالها می گذره از اون شب تنها و تاریک توی اتوبان صدر که بر خلاف جهت حرکت ماشین ها پیاده کنار بزرگراه راه رفتم و امروز باز حال و هوای ابری روزهام منو کشید کنار بزرگراه مدرس ... ولی اینبار نه برخلاف که در جهت اونا حرکت کردم . مثل یه موج آروم و آهسته توی دریای مواج . گاهی باید در جهت شنا کرد شاید که زندگی بر روی غلتک آروم...
-
زاد روزم
پنجشنبه 2 خرداد 1387 09:45
زندگی همه آدمهای دنیا یه روزی از روزهای خدا شروع می شه و این سر اغازیه برای بودنشون . برای هست شدنشون... ومن امروز برای ۲۱ امین بار هست می شم و یکبار دیگه هست شدن از همه نیستی رو تجربه می کنم . ولی عجیب ترین زادروزم در این ۲۱ ساله چون تا امروز همیشه شب زادروزم دلم می گرفت و هوای گریه می زد به سرم ولی امسال حال عجیب و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1387 19:18
چنان بی هوا بالا و پایین می برتت که نمی فهمی کی توی اوج بودی و کی سقوط کردی . کارهای خدا عجیبه خیلی عجیب ... دوست دارم بنویسم ولی انگار قلم با من همراه نیست...هر چیزی یه قصه یی داره ....
-
لبنان دوباره در آتش سوخت
شنبه 21 اردیبهشت 1387 11:18
رفته بودم برای دیدنش به مدرسه . وقتی از دور من رو تو راهرو های مدرسه دوید و خودش رو در آغوشم انداخت. سعی می کرد فارسی حرف بزنه و خودش رو از همیشه بیشتر بهم نزدیک کنه. کنار نشست. به معلم هایی که می اومدند به دیدنم چشم غره می رفت و من به این حسودی کودکانه اش در دلم می خندیدم... - خانم من تابستون به عشقم می رسم ! - عشقت...
-
عشق و تعهد
جمعه 20 اردیبهشت 1387 11:33
خسته و بی حوصله تر از همه ی دنیا نشستم توی تاکسی. طبق معمول چشم دوختم به خیابونا و سرم و تکیه دادم به شیشه. تو حال هوای خودم بودم و اردیبهشت رو برای خودم معنی می کردم که صدای اشک های خانم محترمی که کنارم نشسته بود و دلداری خانم کناریش به زور من رو از مرور همه ۲۱ سال گذشته زندگی ام بیرون کشید . - شش ماه که عقد کردیم ....
-
ابدیت
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1387 20:58
«تو را صدا می زنم، در پس کوچه های زندگی،نگاهی می کنی رو به سمت پژواک و ... این گونه ابدیت آغاز می شود » مقصد ... ! از جلوی حلیم حاج مهدی که رد می شویم همه خاطرات بی انتهای همه بعد از ظهر های سرد زمستان جلوی چشمانم زنده می شود . همه روزهای سرد برفی ! همه بعد از ظهر های سرد، پارک کنار پمپ بنزین و یک حلیم یک نفره برای دو...
-
یک هفتگی !
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1387 15:58
-
آغازی برای بودن
دوشنبه 27 اسفند 1386 23:33
همیشه روزهای آخر ماه که می شود دلم هوای سفر به سرش می زند و حالا روزهای آخر سال، دلم هوای سکوت دارد و تنهایی و شعر ماندن. در تاریکی نیمه های شب دستم را به نرده ها می گیرم و می خزم در پله ها. این سکوت ، این تنهایی و این من ! پله ها را می دوم تا در تاریکی نیمه شب زیاد در این سرمای جانسوز روزهای آخر سال پشت در نمانی و در...
-
سایه ها
یکشنبه 19 اسفند 1386 19:34
بی دلیل و بی اراده ایستاده ام جلوی درب بزرگ دانشگاه. زل زده ام به تابلو بزرگ و بی قواره اش. دانشگاه صنعتی ... ، برای این تابلو بی قوار دهن کجی می کنم . این در و تابلو هم مثل همه آدمهای پشت این دیوار مغرورند و از خود راضی. انگار همه عالم باید به آنها سر تعظیم فرود بیاورند که آنها در این دانشگاه درس می خوانند. مهم نیست....
-
بی عنوان تر از همیشه!
یکشنبه 12 اسفند 1386 22:36
حس عجیبی بود، خیلی عجیب. ساعت ۱۰ اس.ام.اس زد که ۱۱:۳۰ می یام دنبالت و من دلشوره عجیبی گرفتم. نمی دونستم چی باید بپوشم یا حتی چی باید بگم. حتی دلم می خواست دستم و بزنم زیر چونه ام و مات نگاهش بشم. دلم براش به اندازه همه دنیا تنگ شده بود! ۵ سال کم مدتی نبود. ۵ سال هر روز و هر شب با هم بودن وابستگی عجیبی برام ایجاد کرده...
-
برای خانم ز.س !!!!!!!
سهشنبه 7 اسفند 1386 19:41
سال اول : خانم ز.س و خانم م .؟ ، خانم ر.ح و خانم ز.ط ! یادته خانم ز.س؟؟! و گاهی هم این ترتیب عوض می شد. و منو تو ،خانم ز.س کنار هم می نشستیم. ته کلاس. روی میز و صندلی های کنار پنجره که مثلا وی.ای.پی کلاس بود. بعد خانم م.؟ حسودیش شد و خانم ز.ط توی دفترای شعرش گم شد. یادته خانم ز.س ؟!؟!؟ سال دوم: خانم ز.س و خانم ؟، خانم...
-
طعم گس خرمالو
جمعه 26 بهمن 1386 00:57
دلشوره یی عجیب همه روزهایم را سرشار کرده است ، دلشوره یی از همه نیس تن ها و هستن ها و بودن ها و نبودن ها. گیجم و منگ. انگار گسی خرمالویی که از حیاط خانه همسایه دزدیده بودم و بی مهابا جلوی چشمانت لهش کرده بودم، در زندگیم پخش شده است و من مات ماتم از این کیش های بی پایان زندگی. طعم گس خرمالوی دزدی حالا سالهاست که با من...
-
۱۰ بهمن...
چهارشنبه 10 بهمن 1386 10:55
آخر چگونه می شود مردانی را کشت، که نجابتشان از اسب های جهان، سواری می گیرد زمستان است.زمستانی سرد و تلخ. گویی صد ها سال است خورشید در پس ابرها زندانی است و فردا را نویدی نیست. زمستان سردی است و نه سلامت را پاسخ می گویند نه حتی کلامی سخن و انگار این زمستان سرد و تلخ و سیاه نمی خواهد شهر مرا را ترک کند. این سرما نه از...
-
در پس همه القاب یافتمت در آن شب سرد
شنبه 29 دی 1386 14:07
فرستنده و گیرنده این نامه خودم هستم! روزهای زیادی را در جستجویت بودم . به هر کجا که فکر می کردم، می روی سر زدم ولی نبودی. نه انجمن حمایت از کودکان کار، نه مدرسه بین الملل و نه حتی کافه دنج همیشگیت. خوب دلم برایت تنگ شده بود. برای دیدنت و زل زدن به صورتت. می خواستم ببینمت، شاید باید می دیدمت تا دلم آرام بگیرد و این...
-
می روم تعطیلات !!!!
سهشنبه 25 دی 1386 18:51
اونجوری نگاهم نکن !حرفم همان است که گفتم ! آقا تعطیل است تعطیل ! می خواهم بروم مرخصی. حوصله ندارم . اونجوری نگاهم نکن !!!! حرفم همان است. می روم تعطیلات !!!!
-
رد قرمزمرگ در روزهایم
سهشنبه 25 دی 1386 00:13
این فقط یک داستان است... آب ظرفشویی را باز میکنم. رد قرمز راه می افته به سمت چاه ظرف شویی. دستم رو زیر آب سرد می گیرم و باور می کنم که این رد قرمز خون دست منه که با چاقوی مادربزرگ بریدمش. زل می زنم به آب قرمز و دستم رو می مالم. باور کردم که دستم رو بردیم و به مرگ فکر می کنم. اولین بار چند سالم بود که به مرگ فکر کرده...
-
انگار این کودک نمی خواهد بدنیا بیاید!
شنبه 22 دی 1386 00:25
حال و هوای جنینی را دارم که باید کنده شود از رحم مادر ولی نمی خواهد ، انگار آنقدر جایش گرم و راحت بوده است که فراموش کرده باید بدنیا بیاید تا کشف کند جهانی دیگر را و من نمی خواهم بدنیا بیایم تا جهان بعد از او را آنطور که هست و باید باشد کشف کنم . نمی خواهم از این رحمی که برای خود ساخته ام رها شوم . این رحم خود ساخته...
-
من،سکوت،برف،رفیق در بند
جمعه 14 دی 1386 12:05
باز این سکوت لعنتی انگار سایه انداخته بر من و زندگی من .باز انگار برف بارید و من نباریدم. حالا در رویاهایم،در کابوسهای شبانه ام بدنبالتان می گردم و نمی یابمتان. شبی خواب می بینم که آزاد شدید! هر سته تن و شبی خواب می بینم که اعدام شدیدهر سه تن و من چه غریبانه در این میانه زاری می کنم برای روزهایی که نیستید و باید می...