-
حقیقتی غیر قابل انکار
سهشنبه 9 مرداد 1386 14:11
گاهی باید قلم را کنار گذاشت و از دوربین کمک گرفت... پ.ن: چرا؟ مسعود باستانی و فرشاد قربانپور و سهیل آصفی چرا؟ روزی که دفتر ادوار را می بستید گفتید که پاک ترین مردان این سرزمین مشتی معتادند و ارازل و اوباش... روزنامه نگارانمان را به چه جرمی می برید؟ خانه سهیل آصفی را در پی چه می گردید؟ .... پ.ن: برای ۶ تن از بازداشتی...
-
اعتراف !
چهارشنبه 3 مرداد 1386 12:56
آن گاه ، خورشید سرد شد ، و برکت از زمین ها رفت، و سبزه ها به صحراها خشکیدند، و ماهیان به دریاها خشکیدند، و خاک مرگانش را، زان پس به خود نپذیرفت، شب درتمام پنجرهای پریده رنگ، مانند یک تصور مشکوک، پیوسته در تراکم و طغیان بود، راه ها ادامه خود را، در تیرگی رها کردند، دیگر کسی به عشق نیندیشید، دیگر هیچ کس به فتح نیندیشید،...
-
دیو شب
جمعه 29 تیر 1386 11:03
لالای ای پسر کوچک من/دیده بر بند،که شب آمده است/دیده بر بند، که این دیوسیاه /خون به کف ، خنده به لب آمده است/سر به دامان من خسته گذار/گوش کن بانگ قدمهایش را/ کمر نارون پیر شکست/تا که بگذاشت بر آن پایش را/ آه، بگذار که بر پنجره ها/ پرده ها را بکشم سرتاسر/با دو صد چشم پر از آتش و خون/ می کشد دم به دم از پنجره سر ......
-
برادر جان رسیدی خبرم کن...
یکشنبه 24 تیر 1386 23:53
می رویم با هم ادوار. من و تو و مدیار . قرار مصاحبه داریم با عبدالله مومنی. تو خسته یی و عصبی. تازه از خبرگزاری برگشته یی . می رویم دفتر. باز آن در سبز و آن همه پله. کفشها را می کنیم و می نشینیم به انتظار و خنده. روی دیوار ها را می خوانیم من و مدیار . بنفشه پشت میله ها دوباره در 209 ، درخشش هزار و یک ستاره در 209. حرف...
-
گل آزادی
پنجشنبه 21 تیر 1386 00:33
در این تاریکی نحطور مرگ اندود در این محنت سرای موهش و پر دود نمی بینی مگر ای دوست که در میهمانی خون برادر های همرزمت خدا خفته است نمبینی مگر ای دوست که این ابر سیه هردم به رنگی می شود شکلی دگر می سازد از تزویر نمی بینی ستمگر را که با تسبیح و ریش و چفیه و مشتی از این اوهام نفس را از دم اندیشه می راند الا ای هوطن، ای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 تیر 1386 00:07
آزادشان کنید!
-
امروز بوی فاجعه می داد.
دوشنبه 18 تیر 1386 22:06
حالا هنوز مانده تا دمدمه های صبح، تا اذان آزادی. خورشید طلوع کرد. ولی کاش نمی کرد . کاش فقط امروز را در پس ابرها می ماند و شب سحر نمی شد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، مهدی عربشاهی، بهاره هدایت، حنیف یزدانی و علی وفقی را به اسارت دیوار های بلند اوین ببرند. کاش خورشید فقط امروز را در پس ابرها می ماند و شب سحر نمی شد و...
-
خورشید فردا را طلوع نکن!!
دوشنبه 18 تیر 1386 00:12
هوا سنگین شده است و نفس به شماره افتاده. ابرها باز آسمان را به تیرگی کشانده اند و خورشید در پسشان تقلا می کند برای تابیدن. ولی این ابرها! باور ندارم که روزی شاید روزی این ابرها ببارند. هوا سنگین شده است و نفس به شماره افتاده. بغض بی تابی می کند برای رهایی و شهرم، سرزمینم به مصاف فردا می رود. مصاف روزی سخت. خاطراتی...
-
خواهرم فقط کمی منصف باش!
دوشنبه 11 تیر 1386 20:00
چه کسی می خواهد، من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد نگاهش کن، سرت را بالا بگیر و درست نگاهش کن. چشمهایت را باز کن رفیق. درست نگاه کن. برای یکبار هم که شده بدون تعصب نگاه کن. بدون آن عینک بدبینی که به چشمانت زده اند. بدون همه آن جوانه های بدبینی که در مغزت کشت داده اند. نگاهش کن. درست، با دقت، منصفانه. او هم قربانی...
-
باز تخت جمشید آتش گرفت
چهارشنبه 6 تیر 1386 18:13
شهرم در آتش می سوزد...در آتش جهل حاکم و در آتش فریاد مردم... چنگیز باز بیدار شده است و بر تخت نشسته. مغول باز با سپاهش بر ایرانم تاخته. جهل در وجب به وجب خاکم ریشه دوانده و شهرم ، ایرانم در آتش می سوزد. مغول بتاخت می آید و چنگیز سرزمینم را جیره بندی می کند. هوا جیره بندی می شود، درخت جیره بندی می شود، زمین را وجب می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 تیر 1386 21:51
درگیرم...با خودم...با تو...دنبال کتابهایم می گردم ندیدیشان...ترس..ترس...ترس...تنهایی...گذشته...آینده...و من چقدر گیجم...یک عاشقانه آرامم را ندیدی؟ کجا گذاشتیش؟ با خودت بردی؟ نه نه تو همه چیز را برایم به یادگار گذاشتی حتی قلب شکسته ام را...یادت هست شب قبل از کنکور...من می ترسیدم و تو ....مادر...مادر من...مادر تو...یادت...
-
زندان، شاپرکها،ریحان،تاریخ،درد،
جمعه 1 تیر 1386 09:50
این روزها حال خوشی ندارم اگرچه سعی می کنم بخندم و بخندانم ولی باز دردهایی موریانه وار وجودم را می خورند...این روزها زیاد نمی روم سروقت تقویم چرا باید بروم و بدانم این روزها چه روزهایی است؟ چه دلیلی وجود دارد که باز بخواهم زندان جهلی که در آن زندانی بودم را برای خودم یادآوری کنم. همین روزها بود نه شایدم قبل تر ولی بود...
-
روزگار غریبی است دکتر جان
یکشنبه 27 خرداد 1386 12:38
بنفشه پشت میله ها دوباره در ۲۰۹ درخشش هزار و یک ستاره در ۲۰۹ طنین ( زنده ام هنوز) صدای ( من نمرده ام) شکستن سکوت یک هزاره در ۲۰۹ گلوله های آتشین برای مرگ تیرگی نهان شده کنون به هر کناره در ۲۰۹ هوای درس و مدرسه،فضای کار و کارزار دوسطر مشق پاره پاره ، پاره در ۲۰۹ به دست پرتوان زن، بنام تو ، بنام من کشیده شد هزار و یک...
-
تا آخرین نفس ، تا آخرین نفر
یکشنبه 20 خرداد 1386 11:50
گوش کن، وزش ظلمت را می شنوی؟، من غریبانه به این خوشبختی می نگرم،من به نومیدی خود معتادم، گوش کنُ وزش ظلمت را می شنوی؟،در شب اکنون چیزی می گذرد؟ ، ماه سرخ است و مشوش، و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است ، ابرها ، هم چون انبوه عزادارن ، لحظه باریدن را گویی منتظرند ، ... گوش کن ، خوب گوشهایت را باز کن ، با...
-
برای یاران در بندم ، دانشجویان امیر کبیر
یکشنبه 13 خرداد 1386 12:41
ناصرالدین شاه در حال مستی بود که حکم را امضا کرد. حکم عزل و مرگ امیر کبیر را . امیر در کاشان بود وقتی جلادان سرمست از حکم مستی شاه روانه منزل امیر شدند. زن و دو دختر امیر در باغ بودند و کنیزکان سرشان را گرم می کردند که جلاد حکم را به امیر داد و امیر در خونش غلتید... امیر کبیر در حمام فین کاشان بود که جلاد سرمست از حکم...
-
من اهلی شده ام...
جمعه 4 خرداد 1386 19:36
شازده کوچولو پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت : تو اهل اینجا نیستی.پی چه می گردی؟ شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: آدمها تنفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ می گردی؟ شازده کوچولو گفت : نه، من پی دوست می...
-
بوی نفرت شهرم را پر کرده...
سهشنبه 1 خرداد 1386 21:37
من نمی خواهم متولد شوم.من نمی خواهم فردا دمدمه های اذانی که این کفتار صفتان به آن اقتدا می کنند متولد شوم...تولد را دلیلی باید ولی وقتی خواهرم را با صورت خونی روانه زندان می کنند ، وقتی برادرم را با آفتابه به حقارت می برند و وقتی دانشگاهم را سنگر جنگ می کنند چه دلیلی برای تولد؟ این روزها شهرم ، تهران بوی مرگ می دهد....
-
آسمان را هوس بوسه بر زمین است ، باران بهانه
سهشنبه 25 اردیبهشت 1386 10:29
با خودم عهد کرده بودم . قول داده بودم. دیگه نه نه نمی خوام بهت فکر کنم. نمی خوام ، نمی خوام، نمی خوام. نمی خوام شب و روزم رو با تو یکی کنم. نمی خوام بهترین لحظه هام رو با تو قسمت کنم. عهد کرده بودم . تنهایی من سرشار بود از ناگفته های من. می خواستم تنهای باشم. تنهای تنها. حتی تو رو هم نمی خواستم تو لحظات پر عصمت...
-
ما و نمایشگاه به روایت دوربین
دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 10:29
همه بچه های شهر خورشید و همراز(فرید- امیر -خودم-فاطمه-صادق- مجتبی - حسین -الهام و عماد) مجتبی که می دونم خیلی خسته شده این روزا...خسته نباشی رفیق. ملکه شهر خورشید ( دوست نازنینم فاطمه) صادق عزیز. خیلی اذیتش کردم می دونم...ببخش رفیق... اینم خودم...دارم در مورد کتاب بوبن توضیح می دم. و انتشارات شهر خورشید چهار ساله شد....
-
روز های خوش زندگی هم گاهی سری به ما می زند...
دوشنبه 17 اردیبهشت 1386 13:10
این روزها ، روزهای عجیبی است. حس و حالم غریب است . انگار دوباره کودکی شدم و در دشت ها می دوم...در میان دشتی از کتاب . در میان دوستان همیشه تازه ام. همه آنهایی که دلنوشته هایم را کنارشان برای تو می نوشتم...این روزها این حس قشنگ، این شوق درونی و این همه هیجان را رفیقی عزیز به من هدیه داده که شاید خودش نداند... بودن در...
-
من زنم با همه زنانگیم...
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1386 11:11
جلویم را می گیری. با خشونت نگاهم می کنی. دستت را دراز می کنی و مقنعه ام را به جلو می کشی می گویی آفرین اینطور بهتر است...بعد با نگاهت مانتوم را وجب می کنی نه این دیگر نمی شود مانتوی تو نیم بند انگشت از حد مجاز کوتاهتر است باید عوضش کنی...بعد می روی به سراغ شلوارم...این مظاهر غرب چیست که به پا کردی؟ چرا جلوی شلوارت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1386 11:20
اونقدر خستم که خسته گی یادم رفته...همین و بس...از شاگردام خسته شدم از محیط کارم خسته شدم از همه چی خسته شدم...از اینکه هر کس هر کاری دوست داره می کنه و بعد می ندازه گردن من خسته شدم...خسته...می خوام از آرزوهام بنویسم...ولی مگه آرزویی هست؟!؟!؟!باید به همه بگم که اومدم بلاگ جدید...یه ریحانه جدید و یه بلاگ جدید...تا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 اردیبهشت 1386 13:01
خسته ام...خیلی..با همه دعوام شده...هلیا مادرش مرده تازه بعد از یک ماه فهمیده...درسا برام یه مارت درست کرده برا روز معلم...ولی من خسته ام...خیلی...چرا؟
-
لیلی مرده بود...
جمعه 31 فروردین 1386 14:09
قصه نبود، راه بود، خار بود و خون. لیلی قصه راه پرخون را می نوشت،راه بود و لیلی می رفت.مجنون نبود. دنیا ولی پر از نام مجنون بود... لیلی تنها بود.لیلی همیشه تنهاست. قصه نبود،معرکه بود.میدان بود، بازی چوگان و گوی. چوگان نبود، گوی بود.لیلی،گوی میدان بود،بی چوگان.مجنون نبود... لیلی زخم بر می داشت.اما شمشیر را نمی دید.شمشیر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 فروردین 1386 11:56
این روزها روزهای سختی بود...روزهایی میان همه بودن ها و نبودن ها و حالا تمام شد همه تردید ها ...