قصه نبود، راه بود، خار بود و خون.
لیلی قصه راه پرخون را می نوشت،راه بود و لیلی می رفت.مجنون نبود. دنیا ولی پر از نام مجنون بود...
لیلی تنها بود.لیلی همیشه تنهاست.
قصه نبود،معرکه بود.میدان بود، بازی چوگان و گوی.
چوگان نبود، گوی بود.لیلی،گوی میدان بود،بی چوگان.مجنون نبود...
لیلی زخم بر می داشت.اما شمشیر را نمی دید.شمشیر زن را نیز.
حریفی نبود.لیلی تنها می باخت.زیرا که قصه ، قصه باختن بود.
مجنون کلمه بود.نا پیدا و گم.قصه عشق اما همه از مجنون بود.
مجنون نبود.
لیلی قصه اش را تنها می نوشت.
قصه که به آخر رسید. مجنون پیدا شد.لیلی مجنونش را دید...
لیلی گفت:پس قصه،قصه من و توست.
پس مجنون تویی!
خدا گفت: قصه نیست، راز است. این راز من و توست.بر ملا نمی شود الا به مرگ.لیلی! تو مرده ای!!
لیلی مرده بود...
*از کتاب لیلی نام تمام دختران دنیاست نوشته عرفان نظر آهاری...برای تو نوشتم ...قشنگ بود...ببخش که قالبت رو دزدیدم و بی اجازه دستکاریش کردم...ببخش مثل همیشه این دخترک سرکش رو....