فرستنده و گیرنده این نامه خودم هستم!
روزهای زیادی را در جستجویت بودم . به هر کجا که فکر می کردم، می روی سر زدم ولی نبودی. نه انجمن حمایت از کودکان کار، نه مدرسه بین الملل و نه حتی کافه دنج همیشگیت. خوب دلم برایت تنگ شده بود. برای دیدنت و زل زدن به صورتت. می خواستم ببینمت، شاید باید می دیدمت تا دلم آرام بگیرد و این کابوسهای شبانه رهایم نکند و من آرام بگیرد. ولی هیج جا نبودی انگار آب شده یی رفته یی توی زمین ! انگار نه انگار که زنده یی و نفس می کشی ولی من باید می یافتمت . می دانستم شاید آنجا آخرین امیدم بود برای یافتنت. دیدمت . کناری ایستاده بودی و مثل همیشه به ناکجاآباد زندگی خیره شده بودی. از دور نگاهت می کردم. پاهایم دیگر یارام نبودند که بیایم و ببوسمت و در آغوش بگیرمت. ایستاده بودی و بی توجه به اطرافت به دور دست ها نگاه می کردی. دلم می خواست بیایم جلوی ولی مگر می شد در میان أن همه آدم جلو آمد و تو را در آغوش گرفت و بوسید؟ مگر می شد از پس همه القابی که این روزها در پس و پیش اسمت اطرافیانت رج می زدند، بیایم و دستت را بگیرم و به آغوش بکشمت؟!؟! جواب آقای عین و اطرافیانش را چه کسی می داد؟ می شد بیایم و دستت را بگیرم و بگویم بدویم، بخندی و زودتر از من بدوی ! از درهای بزرگ بگدریم و بدویم در خیابان تا سوز سرما صورتهامان را بسوزاند و تو جیغ بزنی سردمه آی مردم سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد و من دستت را بکشم و با خودم ببرم! دلم می خواست می آمدم جلو و می گفتم می آیی برویم از میدان فردوسی تا تجریش قدم بزنیم و تو اول بخندی و بگویی با من ؟؟! و من بخندم و بگویم فقط با تو ! یادت است آن روزها زیر باران از میدان فردوسی تا تجریش راه می رفتیم و حرف می زدیم و می خندیدیم! و تو از چهارراه ولی عصر تا خود میدان ولی عصر از روی همه سکوهای مثل کودکی دو ساله بپری و بخندی و من جیغ بزنم نکن دختر جان،می خوری زمین و تو دستم را بکشی که از رویشان بپری و من داد بزنم نکن. ولی بی توجه به من و همه دنیا بدوی و بپری و بخندی و همه دنیا را به سخره خودت بگیری.تا خود تجریش یکریز حرف بزنی و مجال نفس کشیدن به من هم ندهی چه برسد به خودت. به تجریش نرسیده بگویی دلکم هوای کافه همیشگی را کرده بیا برویم آنجا دلم یک نخ سیگار و قهوه تلخ می خواهد و من مطیع تو بودم . چون عاشقت بودم. چون عاشقت هستم. می رفتیم آنجا و نرسیده تو می رفتی توی خودت و انگار این کافه همیشگی برایت امن ترین جای دنیاست. کافه دار تو را می شناخت و من را ! پاتوقم بود. همیشه وقتی می خواستی دوستم بداری مرا می بردی آنجا . می رفتی می نشستی پشت میز دلخواهت. نرسیده سیگارت را آتش می زدی و کاغذ و قلم در می آوردی و تند و تند می نوشتی . بعد خیره می شدی در عکس جلال که روبرویت به دیوار بود و کمی آنطرف تر هدایت دوستاشتنیت و زمزمه می کردی در زندگی زخمهها یی هست که روحت را مثل خوره می خورد و زل بزنی به من و سیگاری که در جا سیگاری خاکستر شده است...
یادت است همه روزهای تکنفریمان را در این شهر نفرین شده . من تو با این که یک نفر بودیم ولی بهترین دوستان زندگی هم بودیم. همه می خندیدند وقتی از من برایشان حرف می زدی ! آن هم با آن همه ذوق و شور و شوق .آخر چه کسی باور می کرد دخترکی با روح خودش دوست باشد و برود گردش و با او حرف بزند. ولی تو می زدی ! مرا دوست می داشتی. دستم را می گرفتی و زل می زدی در چشمانم و مات می شدی ! وقتی عصیان می کردی همه وجودم می شکست در غم و ناراحتی تو و تو در آغوشم می گریستی! حالا چند وقت است گریه نکرده یی؟ اصلا مرا به یادت هست!؟؟ چرا دیگر نمی آیی برویم کافه همیشگی و تو سیگار بکشی و من نگاهت کنم و در چشمانت به زندگی خیره شوم؟!؟
می آیم جلو. با وجود نزدیک بودن آقای عین به تو . درست در کنارت، جای همیشگی من ایستاده است. تو می خندی و باز زل زده یی به انتهای هستی . آقای میم ، آقای عین را صدا می زند و من خوشحال می شوم که با تو تنها شدم باز مثل همه دوران کودکی و نوجوانیمان ولی تا می آیم جلو تو چشمت به خانم ب می افتد و می خواهی بروی سلام کنی و من نا امید در جایم می مانم تا بر گردی. نمی بینمت دیگر. نیستی. آها گوشه یی ایستاده ایی و با خانم لام و آقای عین عین حرف می زندی و می خندی. چقدر این خنده برایم آشناست . چقدر تلخ می خندی دختر جان من می دانم الان در وجودت چه غوغایی است. آقای میم و دوستش که می آیند می خواهی بروی !دلت می گیرد. بدجور دلت می گیرد. هنوز خطوط صورتت را می خوانم و می فهمم چه حالی داری. دنبال آقای عین می گردی. پیدایش می کنی. برویم بیرون . دنبالت می آیم. سوز سرما که می خورد به صورتت داد می زنی من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهی شد...
می ایستم و نگاهت می کنم. هنوز انگار می شود با دوست بود و دوست ماند البته اگر خودت بخواهی.! نمی دانم می خواهی یا نه ...می آیم جلو ! دیگر برایم مهم نیست که کسی کنارت هست یا نه . می ایم جلو و در آغوش می گیرمت. می خندی...
-کجا بودی دوست جونم...
-من همین جا بودم. تو بودی که در پس همه القاب و دوستان جدیدت گمشده یی دختر.
-نرو. دیگه نرو. دلم برایت تنگ شده بود روح تنهایی من.
- نمی روم اگر خودت بخواهی. نمی روم اگر دوباره بیرونم نکنی.
-من که نگفتم برو. خواستم تنها باشم تا تو را پیدا کنم ولی نبودی.
-حالا که هستم.آشتی؟
-آشتی...برویم تجریش و بعد هم کافه؟!؟!
-باز خل بازیت گل کرد...ساعت از نیمه شب همه گذشته. باشد برای یکشنبه!
این مکالمه کوتاه بعد از این همه تنهایی برایم دنیایی از مهر و دوستی بود...آمدم جلو و این نامه را به دستت دادم و رفتم...
پ.ن:دلم می خواست ...دلم چی می خواست...نمی دانم...دلم تنهایی می خواست...همین ! بعد از این همه سال بلوا خودم را بار دیگر یافتم. بعد از این همه سال خودم را یافتم...دلم برای خودم تنگ شده بود...
پ.ن:گاهی دلم می خواهد به زبان دیگری حرف بزنم...شاید کمی آرام بگیرم...اینجا ...
اونجوری نگاهم نکن !حرفم همان است که گفتم ! آقا تعطیل است تعطیل ! می خواهم بروم مرخصی. حوصله ندارم . اونجوری نگاهم نکن !!!! حرفم همان است.
می روم تعطیلات !!!!
این فقط یک داستان است...
آب ظرفشویی را باز میکنم. رد قرمز راه می افته به سمت چاه ظرف شویی. دستم رو زیر آب سرد می گیرم و باور می کنم که این رد قرمز خون دست منه که با چاقوی مادربزرگ بریدمش. زل می زنم به آب قرمز و دستم رو می مالم. باور کردم که دستم رو بردیم و به مرگ فکر می کنم. اولین بار چند سالم بود که به مرگ فکر کرده بودم؟شاید نه سالم بود نه نه بچه تر بودم. وقتی شنیدم سعید خودکشی کرده برای اولین بار به مرگ فکر کردم. مرگ برام دلچسب و گوارا شده بود.برای خودم برنامه ریزی می کردم که یه روز بالاخره چاقو دستم می گیرم و رگم رو می زنم نه شایدم به طناب هایی فکر می کردم که از حلقه های تاپ توی حیاط خونه آویزون می کردم. با خودم فکر می کردم و برنامه ریزی می کردم برای مراسم کفن و دفن . و حالا که خوب فکر می کنم می بینم ۸ ساله بودم. نامه می نوشتم و اموالم رو بذل و بخشش می کردم. فقط ۸ ساله بودم . شاید بیشتر تابستونا که حوصلم سر می رفت به مرگ فکر می کردم . برای خودم تاریخش رو هم مشخص می کردم. مثلا هفته بعد یکشنبه ساعت ۴ . و نمیدونم چرا دقیقا همیشه یک یا دو روز قبل از روز موعود اتفاقی می افتاد که من رو پشیمان می کرد و بدین ترتیب هر هفته مراسم مرگ من به تعویق می افتاد و دوازده سال رو بهمین منوال سپری کردم.یک جورایی من جنون مرگ داشتم و دارم. هنوز هم عادت دارم که بنشینم به گوشه یی و مرگ رو تصور کنم. حالا تخیلم پا رو از مرز های زندگی خودم فراتر گذاشته و بی شرمانه به مرگ اطرافیانم فکر می کنم. براشون شیون و زاری می کنم. لباس سیاه می پوشم و مایملکشون رو تقسیم می کنم. دستم از سرمای آب سر شده بود که یادم اومد که آب رو ببندم و دستم رو خشک کنم. اینبار داشتم به مرگ چه کسی فکر می کردم؟!؟؟! نه داشتم فقط فکر می کردم که به تو فکر نکنم. نگاهی به دستم انداختم. سالم بود. لبویی که توی ظرفشویی بود رد قرمز رو ایجاد می کرد. دستم رو خشک کردم و نشستم کف آشپزخونه. می خواستم به هر چیزی فکر کنم جز تو! اصلا چرا باید به تو فکر کنم؟!؟ نمی دونم. باید کار کنم تا ذهنم مشغول بشه و به خودم فکر نکنم. حالا شاید باور کنم تویی که خطاب قرار می دم خود وجودی منی و هیچ کس دیگه یی جز من نیستی! می نشینم به تو شاید به خودم فکر می کنم...
تند و تند کار می کنم. باید ذهنم را مشغول کنم ولی مگر فکر و خیال تو حرامی می گذارد؟ نه ! آرامم بگذار. چرا به من که خود توام چنین می کنی بی مرام! تند و تند کار می کنم. شده ام یک زن کد بانو. سیب زمینی ها را می ریزم تو آب داغ تا بپزد. ظرفها را می شورم. و خنده ام می گیرد. با آب سرد و بدون اسکاچ! سر خودم را گرم می کنم و هروقت به سراغم می آیی پست می زنم. از هر سوراخی می خواهی وارد مغزم شوی و باز مثل خوره مغزم را بجویی که چرا چنین کردم ؟! چرا چنان نکردم؟ می اندازمت بیرون و تند و تند لبو قاچ می کنم و دستم قرمز می شود. رنگ خون. محو رنگ دستانم می شوم. از این رنگ روی دستانم لذت می برم. یاد اولین باری می افتم که خواستم جدی برنامه مرگمم را هماهنگ کنم و رگ دستم را ... لذت عجیبی بود و فقط طنین صدای او در گوشم مرا باز داشت که کار را ناتمام رها کردم. به خودم می آیم...باید کار کنم. آنقدر که شب از فرط خستگی سرم را بر بالشت نگذاشته مست خواب شوم...
نمی دانم چرا ولی هویج ها را پوست می کنم. نگاهی به دور و برم در آشپزخانه می اندازم نه دیگر اینجا کاری نیست که ذهن جستجو گر مرا ارضا کند و از فکر تو که خود خود منی رها. می افتم به جان کتابهای روی میز ناهارخوری. هنوز از روزی که به خانه ما آمده بود، روی میز انبار شده اند ! خنده ام میگیرد اگر بود میگفت ای زن شلخته ! و من می خندیدم و می گفتم اصلا دوست دارم و او می گفت با دوست دارم دوست دارم نمی شود زندگی کرد! منم دوست ندارم برم سر کار می شود و من می خندیدم و می گفتم آره می شود . از فردا نرو سرکار...
چرا شب نمی شود؟ چرا این ساعت ها کش می آید؟ نگاهی به دستانم می کنم. وای واقعا من زنی شلخته ام ! این را باور دارم. اصلا نمی دانم کی به انگشتام دستم لاک زده ام آن هم فقط یک دستم را یعنی ۵ انگشتم را! آنهم دو رنگ لاک روی هم ! می نشنیم و دست دیگرم را هم لاک می زنم. چه کار لذت بخشی است . می توانم ساعت ها ذهنم را با آن مشغول کنم. چندین بار می زنم و پاک می کنم. برق ناخن را روی تخت می ریزم و نگاهش می کنم. حالا رو تختی هم در شبها برق می زند و نمی گذارد کابوس تو به سراغم بیاید...
آنقدر در خودم فرو رفته ام که صدای زنگ را نمی شنوم. سراسیمه می آید. آنقدر سراسیمه که باور نمی کنم حضورش را . مرگ را می گویم . بر خلاف همه هماهنگی های من وقتی آمد که انتظارش را نداشتم. چنان بی سر و صدا آمد که نشنیدم صدای پایش را . فقط صدای هق هق های تو که بر بالای جسدش نشسته بودی و زار می زدی به من گفت زود آمد و زود رفت ...حالا مرگ بار دیگر با من آشنا بود...
لاک های دستم را پاک کردم. غذایی که پخته بودم همه را ریختم در ظرفشویی و خیره شدم در رد قرمز بجا مانده از لبوهای نیم پز. مرگ آمده بود. لباس سیاه پوشیدم. شمع روشن کردم و منتظر شدم که در را بزند و با صورتی سرخ از اشک به من بگوید کسی را که هیچ وقت مرگش را تصور نکرده بودم مرده است و حالا ساعت هاست که آرام خوابیده و همه ساعت هایی که من به تو می اندیشیدم و سیم تلفن را کشیده بودم و زنگ تلفن های بی سیم را قطع کرده بودم، مرگ می خواست به من سلام کند ولی من پاسخگو نبودم! مرگ دوباره به من سری زد ولی اینبار هم بی سر و صدا...
پ.ن: پریشان گوییم را به پای خستگی روزهایم بگذارید و السلام!
حال و هوای جنینی را دارم که باید کنده شود از رحم مادر ولی نمی خواهد ، انگار آنقدر جایش گرم و راحت بوده است که فراموش کرده باید بدنیا بیاید تا کشف کند جهانی دیگر را و من نمی خواهم بدنیا بیایم تا جهان بعد از او را آنطور که هست و باید باشد کشف کنم . نمی خواهم از این رحمی که برای خود ساخته ام رها شوم . این رحم خود ساخته را دوست می دارم ولی این سرمای وجود ، این تکان های مادر و این تنگی جای من است که می گوید باید بروم . رفتن را چاره یی نیست ولی این منم که در وا نفسای این زندگی دست و پا می زنم، تا شاید برای ثانیه این سفر اجباری به دنیای بدون پیله های پروانه را عقب بیاندازم. دلم می گیرد از پیله یی که دور خود بسته ام و حالا اسیرش شده ام و حالا بهتر است بگویم عاشقش شده ام. دلم گرفته است از این دنیای خود ساخته تنهاییم و من چه غریبانه پاهایم را در شکم جمع کرده ام که شاید کمی جا باز شود برای حضور تو ولی دریغ و افسوس که این دنیای خود ساخته من، با این دیوار های بلند و سیاه هیچ کسی را جز من پذیرا نیست. سفر ناگزیر است ولی من آماده سفر نیستم . ولی من طاقت سفر ندارم. بدنیایم خو گرفته ام. به بودن در این چهار دیواری تنهاییم خو گرفته ام. به این دیوار کبره بسته از یک عشق شوم که زندگی ام را دستخوش همه نابسامانی ها کرد، خو گرفته ام. تکانم می دهی، با دست باد سیلی ام می زنی، ولی من بیدار نمی شوم. من به خواب صد ساله عشق رفته ام . خوابی که بیداریش با درد همراست. برایم گفته بود که عشق یعنی درد و چه لذت بخش است این درد ، درست مثل درد زایمان، که مادر می خندد و می زاید! ولی باور کن که این قمار برایم لذت بخش نبود و کوهی از خاطره و انباری از غم و قصه برایم به یادگار گذشت. انگار 4 سال از زندگی ام را نبوده ام و در عین حال بوده ام. حالا تو آمده ایی ، سراسیمه فریاد می کنی که چه می کنم با خودم؟ با سرنوشت محتوم تلخم؟ با آن چشمان گیرایت زل می زنی در چشمان بی رمق من و می گویی بلند شو. هنوز برای پرواز فردایی هست و این فریاد یعنی امید یعنی بریدن و کندن از رحم و پا گذاشتن به دنیایی نو و جدید. لبخند می زنی. دستم را می گیری و به گرمی می فشاری ولی، ولی، ولی، ولی، چه سخت است این جان کندن از زندگی، از روزهایی که خودت برای خودت رقم زده یی و تصویرش کرده ایی! دلم تنگ است. درست مثل مادری ،منتظر تولد فرزندی هستم که نه ماه در شکم پرورانده ام و کجاست آن حس و حال مادری در من؟؟!؟ چه بی تفاوت به زندگی تف می کنم و راهم را می کشم و می روم و برای همیشه در انتهای جاده گم می شوم. درست در آخرین لحظه گم شدن از راه می رسی و مثل شوالیه های قرن 19 شایدم 18 من را از چنگال دیو شب می دزدی و با خودت به قصر می بری. لگد مالت می کنم در راه تا راه گریزی بیابم ولی تو شوالیه یی و من دخترکی خسته و رنجور. داد می زنم. با نوای درختان شیون می کنم ولی تو بی تفاوت بتاخت به قصر می روم . ماموری و معذور و من چه بی تابم برای رسیدن و رهایی .می خواهم برسم تا باور کنم فردایی هست و خورشید در همه سرزمین ها گم نشده است. می خواهم برسم تا جرات کنم که ببرم و رها شوم. خسته می شوم از این همه لگد های من و بی تفاوتی تو به رفتارم. بتاخت می روی و من بر پشت اسبت سوارم و حالا شاید فرصتی است برای کندن و بریدن. پروانه می نشیند در پیله اش . چاقو بدست می گیرد. اولین تار. اشکش روان می شود . یک دل سیر گریه می کند. روزهای اول و دوم می آید جلوی چشمانش و می گرید. چاقو را بی مهابا به تارهای می زند. عصیان کرده است. از روز اول هم عصیان گر بود و همین عصیان گری اش او را بیچاره کرد و پیله نشین. چاقو را به تارها می کشد و پیله از هم باز می شود، لبخند می زند و برای دیدن دنیای جدید دل دل می کند. باید برود روزی . نمی شود که تا آخر عمرش در این پیله بماند و عزادار روزهای گذشته باشد. چاقو می زند و به صدای بلند قهقه می زند. در میان خنده ها به گریه می نشیند و پشیمان می شود. دوباره همه تارها را گره می زند و می نشیند در این زندان خود ساخته و برای خودش زاری می کند. به قصر نرسیده ایم هنوز و من هنوز برایت از کودکی که نمی خواهد بدنیا بیاید حرف نزده ام. برف می بارد و خیس می شویم. برگها دست می زنند و سر و صدا می کنند. درختان همهمه می کنند و راه را می بندند و انگار هیچ کس این بچه را نمی خواهد. در رحم دست و پا می زنم. جایم تنگ است. بزرگ شده ام. دست و پا می زنم. نه نه نمی خواهم کنده شوم و بدنیا بیایم. نمی خواهم روزهایی جدید را امتحان کنم. همه روزهایی که تا به امروز دیده ام برایم کافی است. به اندازه همه موهای سرم روزهای سرد و تاریک را دیده ام ، مگر خورشیدی هم هست که طلوع کند بعد از تولد من در این دنیای سیاه و تاریک. گریه ام می گیرد. بتاخت می روی و نمی پرسی از انتهای روزهایم. بتاخت می روی و باد اشکهایم را دست به دست به آخرین برگهای مانده از پاییز می رساند. برف می بارد. می گویم از برف بدم می آید. داد می زنم از برف بدم می آِید. و تو می خندی. همه برف را دوست دارند شازده کوچولو. کاش نمی گفتی . کاش این کلمه را به زبان نمی آوری و باز با سکوتت ناشیانه بر تن نهیفم ضربه می زدی. شازده کوچولو را یادت هست؟!؟!؟ در آن صحرای بی پایان با آن مار سیاه.دلم برای روباه تنگ شده است. روباه مرا اهلی کرده بود و من اهلی شده بودم. به صورتت از حرص چنگ می اندازم. خون فواره می زند و من می خندنم. از تغییر می ترسم. از جابجایی می هراسم. حکم کوری را پیدا کرده ام که می ترسد راه خانه اش را گم کند اگر یک سنگ ریز هم در خیابان منتهای به خانه اش جابجا شود. نه من نمی خواهم فرزندم با من بدنیا بیاید. بگذار برای همیشه و ابد در رحمم بماند. آنجا جایش امن است. کسی لکاته نمی خواندش اگر ترسید از تنهایی و کسی سیلی اش نمی زند اگر نخواست بنشیند و ساکت بماند. بگذار برای همیشه دنیا در آنجا بماند. به مقصد رسیده ایم و از اسب به زیر می روی و من نگاهت می کنم. باز آن چشمان جادوییت سحرم می کند و از اسب به زیر می آیم. دستت را می گیرم و می رویم . به جانت می افتم و لگد و مشت حواله ات می کنم! اینجا هم که آخر دنیاست و من باید از این آخر دنیا بگذرم . چشمانم را می بندم. پروانه چاقو را در دستش فشار داد و خون فواره زد. مادر دردش گرفت و اشکش روان شد. دیوار های دنیام ترک برداشت. و تو نگاهم کردی. برو. باید رفت برای رسیدن و بودن. و من قدم بر می دارم برای رفتن و رسیدن. نگاهم می کنی و دعای راه بدرقه ام. پروانه با همه خشونت وجودش به جان تارهای پیله می افتد ولی آنقدر محکم شده اند که نمی برند. دکتر پرستار ها را صدا می زند سراسیمه ، انگار این بچه نمی خواهد بدنیا بیاید. جا خوش کرده است و دیواره هایم قطرشان نمایان می شود . از همه عمر من قطور ترند. انگار محکومم به ماندن و پوسیدن. بلند می شوم. با دستم دیوار ها را لمس می کنم. نیمی از آن فرو می ریزد. جنین حالا فرزند می شود و آغوش به آغوش می گردد و پروانه بال می گشاید و آخرین کلماش را بیاد می آورد : روزی دوباره از پیله بیرون می آیی و پرواز می کنی.شک نکن...
پ.ن: سکوت برف چنان آشفته ام می کند که به گریه می افتم. نمی دانم این برف با خود چه دارد که چنین آشفته می کند مرا...برف، سکوت ، تنهایی
پ.ن: دوستانم هنوز در بندند...و این زمستان انگار ماندنی است.
پ.ن : خانه نشینی حال و هوایی دارد و حالا عقب افتادن امتحانها عجیب برایم آرامشی نو ساخته است. کتاب انگار گفته بودی لیلی ( سپیده شاملو) وجودم را دگرگون ساخت. این کتاب برنده جایزه ادبی گلشیری سال 79 شده است. روان است و دلچسب. دوستش داشتم. بعد از مدتها رمان نخواندن تجربه خوبی بود.
باز این سکوت لعنتی انگار سایه انداخته بر من و زندگی من .باز انگار برف بارید و من نباریدم. حالا در رویاهایم،در کابوسهای شبانه ام بدنبالتان می گردم و نمی یابمتان. شبی خواب می بینم که آزاد شدید! هر سته تن و شبی خواب می بینم که اعدام شدیدهر سه تن و من چه غریبانه در این میانه زاری می کنم برای روزهایی که نیستید و باید می بودید...انگار باز این برف مهر سکوت بر لبم زد و مرا به مذهب سکوت خواند ولی این سکوت تا کی؟!؟ حالا دیگر همه جای این شهر لعنتی برایم خاطره است. از درآباد که تو را آخرین بار دیدم سعید تا مولوی که هر هفته شنبه های سال قبل را با تو درس زندگی دادم به کودکان کار. حالا از سالهاست که به خانه هنرمندان نرفته ام رفیق. حالا مدتهاست که انگار من هم مرده ام عزیز. این مهر سکوت و این حس تنهایی. این کابوسها و بد خوابی ها. نمی دانم برای چه چنین نگرانم. شاید باید بیش از این نگران بود و کاری کرد ولی شاید نگرانی من هم و او هم و همه ما هم اقدامی شد علیه امنیت ملی. برف بارید. برفی سفید و نو و کاش سفیدی این برف بر سیاهی دل حاکمان می نشست و آزادی سرودی دیگر می خواند.ولی نخواند حتی برای سه یار دبستانی در بند امیرکبیر. انگار این روزهای سرد همه عالم و آدم با ما قهر کرده اند که چنین در این سرمای می لرزیم و می ایستیم. ولی انگار ایستادن و ماندن مذهب ماست و اندیشه ما.دل تنگ است آنقدر تنگ که حتی برای کلامی هم جایی نیست. حال شاید این دلتنگی هم شد تشویش اذهان عمومی چرا که شمایی را که به اوین بردند دلتنگ دختران و پسرانی بودید که کار می کردند و شما می خواستید همه به یک اندازه سهم داشته باشیم از سرزمینمان...حالا شاید همه ما شدیم مرتد و بی ایمان که کسانی که نمازشان را دیده بودم، گفتندکه کتب ضاله همراهشان بود شاید به کتاب درس و مدرسه و دانشگاه می گویند.آنقدر این سکوت بر من مسلط شده است که دلم می خواهد به کناری بخزم و زانو در بغل بگیرم و ثانیه ها را بشمارم. یک ،دو،سه،...نه نه دیوانه می شوم! باید مرا به تیمارستان ببرید و برایم مشتی قرص آرامبخش و خواب آور تجویز کنید تا شاید یادم برود که امتحانات ترم دبیرستان ها شروع شده ولی تو حالا امتحان مردانگی پس می دهی نه فلسفه و منطق. حالا انگار می خواهم با پتکی بر سرم بکوبم تا یادم برود مثلا قرار بود این ترم فارق التحصیل بشوی و برای خودت آقای مهندس ولی حالا؟!؟! سرم را زیر برف می کنم تا صدایت از یادم برود که سخن گفتی با من و چقدر همه دلنگرانت هست این روزها. مرا به تیمارستان که نه مرا به تپه های اوین ببرید . شاید آنجا بویی از رفیق و دوست و آشنا بشنوم . شاید آنجا کمی این سکوت و بغض بشکند و من بعد از یک ماه و چند روز و چند ساعت گریه کنم شاید که دلم مثل دل آسمان آرام بگیرد.حتی اگر این گریه اقدامی است علیه همه حکومتم است بگذارید که گریه کنم که شاید این گریه به خشمی بدل شود و این خشم به جوششی و این جوشش به نا کجاآباد تاریخ...
پ.ن: شب ها و روزها می گذرد...ولی انگار زمان برایم ایستاده است آنقدر محکم و استوار که گویی نیستم و نیستی و نیستند...سکوتم را بی تفاوتی نخوان که سکوتم سرشار است از همه نا گفته های تاریخ بشری...
پ.ن: گاهی انگار باید به اصل خود بازگردی تا شاید کمی این جان نا آرامت آرام بگیرد. بازگشتم به سرزمین پدری شاید که کمی سکوت روزهای پدربزرگ ندیده ام مرا به سکوتی دیگر بخواند.تنفس در هوای شهر بی آلایش کمی آرامم کرد ولی نمی دان باز این برف با من چه کرد. همیشه برف برایم غم داشت و دلسردی از روزها...و باز هم..
کوچه ها منتظر بانگ قدمهای من اند
گوشها منتظر بانگ نفسهای تو اند
تو از این برف فروآمده دلگیر مشو
تو از این وادی سرمازده نومید مباش
دی زمانی دارد و زمستان اجلش نزدیک است
با تو حرف می زنم شاید کمی و اندکی این جان نا آرامم آرام بگیرد از همه روز سرد و شب یلدا. ولی صدایت مرا آشفته می کند و نگران تر. دلم بی تاب است خواهر جان! خیلی بی تاب. نگرانم .از پس همه این لحظات نگرانم. یادم به یاد قلمت می افتد که معجزه گر است. یادم به یاد مطلبت می افتد که برای زنانی نوشته بودی که پشته دیوار های اوین عاشق می شوند. یادم به خودم می افتد و به تو و به سمیه و به سمیرا و به همه زنانی که پشت دیوار های اوین عاشق می شوند. انگار این دلشوره و دلهره با ما بدنیا آمده است و قرار است با ما جاویدان شود. ترس از هر زنگ و ترس از بستن چشمها وای پروانه چه بی تابم این روزها! دلم می گیرد و چشمانم می گیرد ولی به کدام دلیل محکومیم به شکنجه یی مضاعف؟!؟! به دلیل زن بودن ؟!؟ نه این دلیل کافی نیست پس تو برایم بگو به کدام دلیل محکومیم به زیستن با درد؟!؟!؟
همه لحظاتم آبستند از یک حادثه و یک فریاد. صورتها! نگاهها! صداهها! واقعا نمی خواهند دمی و درنگی ما را با حال خود رها کنند؟!؟! قدم از قدم که بر می دارم قدمهایشان از من پیشی می گیرد و من می مانم و یک دنیا غم...تو به من بگو چطور می شود این روزها را فریاد زد و این شام را سحر کرد؟!؟!
پ.ن: ماهها با این متن پروانه زیسته ام ...می خواهم یکبار دیگر بخوانمش :