-
عشق سالهای وبا
چهارشنبه 24 آذر 1389 22:55
همیشه کتاب عشق سالهای وبا را در کتابخانه نگاه می کردم، در ته قلبم چیزکی قنج می زد. قنج می زد و من لبخندی می زدم ...دوستی چند روز پیش در شرکت ازم پرسید چقدر به آخر این داستان مطمئنی، گفتم بی نهایت... مدیرم، چند هفته پیش پرسید که خواندیش. شرمم از مرد بودنش، باعث شد که نگویم عاشق این داستانم. و امروز همه روز به عشق...
-
دیروز من و امروز من
چهارشنبه 24 آذر 1389 09:30
دیروز که حالم خیلی بد بود! دلم آغوشی می خواست که همه روزهای زندگی را درش زار بزنم... همه وجودم داغ شده بود. ولی باید می خندیدم! درست است که اتاق کارم جداست و من تنهام در اتاقم ولی گاه و بیگاه که باز می شد در و من باید می خندیدم . سلام می کردم. تعارف می کردم به نشستن، قهوه خوردن و گپ زدن و درمورد مسائل منابع انسانی...
-
من!خیانت! زندگی
سهشنبه 23 آذر 1389 14:18
نزدیک عاشورا که میشود انگار قرار است که مغز من منفجر شود. حال و روز خوشی ندارم... بازی خوردم... دیشب که با مهدی حرف می زدم می پرسید چرا اینقدر کار می کنم ! چون کار تنها سرگرمی همه این روزهای منه که باعث می شه خیلی چیزها رو فراموش کنم... داغ شدم... داغ دلم تازه شده... دارم به همه روزهای زندگی ام شک می کنم. دارم به همه...
-
آدمهای حقیر
سهشنبه 16 آذر 1389 19:36
بعضی آدمها گاهی چقدر حقیر میشوند... آنقدر حقیر که حتی از نگاهی می هراسند، از سلامی دریغ می کنند و در پس نقابشان، چهریشان را پنهان می کنند. همیشه عریان بودم. عریانی را دوست داشتم ودارم... چقدر خودم را این روزها بیشتر از همیشه دوست دارم. چقدر این روزها بیشتر از همیشه بالا می روم و قد می کشم. گاهی بعضی نعمت اند. نعمت های...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آذر 1389 13:53
دیروز که حالم خیلی بد بود همه شوخی هایش روحم را تازه تر می کرد. دیروز که همه چشمانم اشک بود، همه چشمان خندانش، آرامم می کرد. نگاهش، کلامش، بودنش در همه لحظههایم آرامش بخشم بود...دوست داشتم بودنش را. دوست دارم بودنش را ... و چقدر خوشبختم که دارمش... و نگاهها و خندههای از پشت عینکش ... و همه بودنش در همه این روزها ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آذر 1389 14:42
گاهی برای اینکه زندگی کرد، باید مرد بود. آنقدر مرد که در کشمکش همه روزها ایستاد و جا نزد و نرفت... حالا این روزها تمرین مرد بودن می کنم. تمرین می کنم که مرد باشم و در همه روزهای زندگی بایستم.... دلم برای خودم تنگ شده است/ برایم کمی آفتاب بیاورید
-
دوست
پنجشنبه 6 آبان 1389 09:08
-
من انگار خل شده ام باز
چهارشنبه 5 آبان 1389 09:40
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مهر 1389 13:12
وقتی سخت سرما می خورم دلم می خواهد که بمیرم. بمییرم ولی مجبور نباشم با دهن نفس بکشم. مجبور نباشم خودم را عاملی برای مریضی دیگران بدانم. حالم که خوش نیست زود سرما می خورم . خیلی زود... حالا این روزها باز سرما خوردم... شاید چون حال دلم خوش نیست ...
-
من حال دلم خوش نیست
شنبه 10 مهر 1389 09:46
دچار تضاد شده ام . یک تضاد عجیب در همه روح و وجودم ریشه دوانده. حالم اصلا خوش نیست. خوابهایم پریشان است و رویایی تازه در سر دارم. از وقتی توی آشپزخونه وقتی پاستا می پختم با مهدی حرف زدم ، حالم بد شد خیلی بد... دچار یک تضاد شدم بین زنده بودن و زندگی کردن. بین بیم و امید... حالم اصلا خوش نیست. حالم اصلا مال خودم نیست......
-
مهر ماه
شنبه 3 مهر 1389 09:30
اول مهر که می آید انگار یک چیزکی در وجودم درد می گیرد. بوی ماه مهر که می پچد انگار دلم پر می کشد . برای مدرسه برای کتاب برای دفتر... حالا مدتهاست که دورم خیلی دور... یادم به دیدنشان در مدرسه که می افتد انگار یک جایی از قلبم می سوزد. این درد دلتنگی است. خوب می شناسمش... برای دیدنش دلتنگم. برای صدایش. برای دستانش......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 شهریور 1389 10:05
از اینکه فیلترم ، از اینکه برای امدن و رسیدن به حرفهایم باید از دیوارها بگذرند متنفرررررررررررررم!!! آییییییییییی دل نوشته های دلتنگی من برای زندگی کجایش مصداق اقدام علیه امنیت ملی است ؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریور 1389 11:40
روزهایی که تموم نمیشه و تصمیمی که من درش نمی تونم مصمم بشم... باید تصمیم بگیرم ، یه تصمیم عجیب ... باید فکر کنم. یه فکر اساسی. برای خودم. برای روزهام. برای همه لحظه هام ... باید خودم باشم. باید باز هم اول باشم نه آخر صف نظاره گر بقیه... این روزها، روزهای عجیبیه. حالم خوش نیست. اصلا خوش نیست. این معده لعنتی باز هم...
-
ز.س
دوشنبه 25 مرداد 1389 14:35
دلم برای خودم، برای نوشتنم ، برای بودنم ، برای هست شدنم تنگ شده...قرار بود علیرضا برام یه سایت طراحی کنه تا شاید دوباره خودم رو تو نوشتن در جای جدید پیدا کنم... نمی دونم شاید همین روزا دوباره آویزونش بشم که زودتر کار و تموم کنه... چرا این ماه کشدار مرداد تموم نمیشه ؟ چرا هر سال مرداد ماه برایم یک سال می گذره... تنهام!...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 تیر 1389 15:24
تغییر همیشه خوب است ... تغییر در شرکت و تغییر در زندگی این روزها برایم نشاط آورده است... انگار من قرار است پله پله تا ملاقات خدا بروم این روزها... همه چیر خانه دارد یواش یواش آماده می شود ولی من انگار هنوز جا مانده ام د رحسرت لحطه ها ... ولی دوست دارم این روزهای سراسر پر ز التهاب را ... حالا انگار باز دارم برزگ می شوم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 خرداد 1389 12:38
تازه از سفر بازگشتم.خسته ام و کوفته...بیش از همه از مرور خاطرات خسته و کوفته ام ... از لحظات سخت زندگی و از تنهایی و بی حوصلگی و من خسته ام از تکرار روزهای سال قبل... من در دلم مرده ام. سعی می کنم بگویم خوبم. همه در تب و تاب رفتنم هستند و من در تب و تاب خیس خوردن در خاطرات... دوستش دارم . حالا این روزها بیش از همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 خرداد 1389 10:26
حال دلم خوش نیست. خیلی درد دارد. خیلی تنهاست... خیلی پر از مغز است... بی بهانه می خرم. بی بهانه شادم ولی در وجودم غم غریبی جا کرده است... خواب می بینم که میمیرم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذر 1388 10:10
بی سرزمین تر از باد شده ام . دلشوره عجیبی همه روزها را سرشار کرده ...و من نمی دانم چگون بنویسم.انگار نوشتن را یاد برده ام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مهر 1388 16:00
نمی دانم این خودسانسوری مسخره که باز در همه وجودم رشد کرده چیست و این سردردهای پیاپی شبانه که امان زندگیم را بریده برای کیست ...سخت خسته ام و تنها از این روزهای سرد ...کاش باز در خیابان های خاطره رها می شدم و رها تر از باد در میانه سبزه ها می دویدم...کاش... و سخت دلتنگم ...دلتنگ حضور حتی لحظه یی مادر
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 مرداد 1388 09:08
شاید این جمعه بیاید ...
-
حضور غایت در جمع او را
پنجشنبه 1 مرداد 1388 09:49
در این شبهای سرد تنهایی در این روزهای بی پایان بی باوری دراین هفته های ناپایدار بی فروغ در این ماههای کش دار زمستانی نیمه شبها نیمه روزهای نیمه هفته ها و شایدم نیمه ماهها در اتاقی تاریک می نگرم در اتاقی سرد و خاموش در اتاقی ساکت و جمود می نگرم تا بیابم نشانی از یار آشنا می نگرم تا بشنوم صدایی از صدا ها می بویم تا...
-
خواب
چهارشنبه 20 خرداد 1388 22:18
«تو را صدا می زنم، در پس کوچه های زندگی،نگاهی می کنی رو به سمت پژواک و ... این گونه ابدیت آغاز می شود » نگاهت می کنم. در ابدیت نشسته ای. روی صندلی لهستانی و سیگاری روشن کردی و به دودش خیره شده ای. نگاهت می کنم. کلاهت را از سر برداشته یی و زل زده یی به پیرمرد خنزپنزری که روبروی میزت روی زمین نشسته و بساطش را پهن کرده...
-
و گفت : ریحان پاشو ، مامان تموم کرده...
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 00:47
حالا که ۲۲ روز گذشته ، هنوز گیجم و منگ . هنوز که تنها می شوم، بین مسیر مسخره و طولانی دانشگاه تا شرکت یا دانشگاه تا خونه ، همه لحظه ها و دقایق دوباره توی ذهنم ، توی روحم و توی وجودم جون می گیره و تکرار می شه .از ۱۵ فروردین که از خونه رفت تا آخرین شبی که دیدمش ، یعنی ۳۱ فروردین و ساعت ۳.۱۵ روز ۱ اردیبهشت که برای همیشه...
-
مادرم رفت...
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1388 02:50
مامان نفس بکش...یه نفس عمیق...مامان راه برو...مامان منون ببین...مامان سلام منو به خدا برسون ...بگو مراقب تو باشه...ما مامانمون و به تو سپردیم...مامان حالا دیگه آروم بخواب ...آروم آروم...ما همه خوبیم... مادرم رفت...چه آروم و آسوده...ما موندیم یه دنیا غم زمونه...براش دعا کنید برای ما هم دعا کنید ...بی مادری بد دریه
-
و ما اینک ۲ نفر خواهیم شد
سهشنبه 11 فروردین 1388 02:46
و امشب آخرین شبیه که ما ۳ تا در کنار همیم ...من ، هانی و زهیر... برای هر کدوم ما همه سالهای کودکی تا نوجوانی و جوانی یک کتاب خاطره است و حالا من به فردا و فرداهایی فکر می کنم که من و زهیر و علی خواهیم بود و هانی و همسرش در خانه یی مجزا... فردا برایم روز بزرگی است...کاش مادرم را می دید هرچند که با چشم جانش حس می کند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اسفند 1387 17:24
حتی نمی شود اینجا هم داد زد ...دلم گزفته...دل دل پایان سال می زند دلم و خسته گی بی حوصله روزهای کشدار و بی پایان آخر سال ...باز همون غم اندون صد سال آخر سال و باز هم عشق سالهای وبای مردم ام ...دلم گرفته این روزها ی سرد ..
-
تنهام بزارید
شنبه 17 اسفند 1387 22:19
دلم عجیب و تنها گرفته ...به صورتم توی آینه اتاق که نگاه می کنم همه غم و تنهایی دنیا را در چشمانم خلاصه می بینم ...یک لحظه از خودم از زندگی و از بودنم بیزار می شم . دلم می خواد همه لحظات قشنگ زندگیم در کنار علی رو جا بزارم و برای همیشه از این دنیا برم ولی مادرم بمونه...سالم و صحیح بدون هیچ دردی.... دلم می خواد می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 اسفند 1387 19:06
این روزها هر لحظه دلم پر می شود و خالی از لحظه های تنهایی...روزگار عجیبی است آنقدر عجیب که در ازدحامشان گم شده ام ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دی 1387 12:08
سر می رود گل از سبد عطر از گل باد از عطر چنان که تصویر از آیینه و زیبایی تو از چشم من. برای همسر نازنینم و روزهای خوشم در زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 دی 1387 21:36
همه ذهن و روحم بهم ریخته ! حوصله هیچ کاری رو ندارم ! تحمل فکر کردن به هیچ چیز رو هم ندارم . نمی تونم یکباره دیگه اتاق عمل بیمارستان و درهای بسته و ساعتها انتظارش رو تحمل کنم . دارم می ترکم ...دارم نابود می شم و دارم زندگیم رو هم نابود می کنم...زندگی هیچ وقت هیچ وقت نخواست با من مهربون باشه . شایدم بقول تو من نخواستم...