-
کاش می شد مرد...
دوشنبه 6 تیر 1390 12:01
دلم برایش تنگ است آنقدر تنگ که باورم نمی شود همه این سالها را چطور تاب آوردم. چطور این همه دوری رو تحمل کردم و هنوز نمردم...زهیر داماد شد... کاری کرد که من نتونستم بکنم. پدر دخترک رو راضی کرد. حتی برای اینکه به سفارت برسه یه عقد صوری هم راه انداخت. بدون اینکه عقد کنند رفتند و ثبت کردند و من فقط نظاره گر بودم... با...
-
سرک درد می کند
شنبه 14 خرداد 1390 13:49
-
دو راهی
سهشنبه 10 خرداد 1390 17:53
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خرداد 1390 10:31
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 22:25
نشد که بشه... نشد...
-
جوجه کوچولو داماد می شود
یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 12:12
یعنی تو زوزو کوچولو من، اینقدر مرد شدی و بزرگ شدی که ما قراره برات بریم خواستگاری؟ وقتی بهم گفتی که گفتن بیا انگار دنیا رو بهم دادن. اینقدر خوشحال شدم که جیغ کشیدم. اینقدر خوشحال شدم که تو اتاقم توی شرکت برای خودم کلی بالا پایین پریدم. حالا تو زوزو کوچولوی من که همیشه یواشکی از بچه گی مراقبت بودم اینقدر مرد شدی که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 فروردین 1390 12:17
من از این شرکت لعنتی متنفرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 فروردین 1390 12:50
دچار کرختی بی نظیری شدم! اصلا" حوصله کار کردن ندارم. می خواهم بروم بمیرم. سال 90 رو طور دیگری شروع کردم...راستی راست است که سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 فروردین 1390 00:22
سال 90! یاد کودکی وقتی به سال 90 فکر می کردم در دلم جان می گیرد. آن روزها کلی برای سال 90 در ذهنم و روحم آرزوها داشتم. و حالا لابد باید برای سال 1400 کلی آرزو و امید داشته باشم. این روزها نه خوبم نه بد. نه زندم نه مرده. هستم فقط همین! هستم و نفس می کشم. روزهای میگذره و من منتظرم! منتظر یک معجزه... بی خبری بد دردی است....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 بهمن 1389 23:30
سفر! باز هم سفر! چرا من اینقدر از سفر بی زار شدم
-
تا همیشه دنیا ۴ بهمن تولدت هست...
سهشنبه 5 بهمن 1389 09:48
هانی زنگ می زنه، سعی می کنه بخنده ولی ته صداش یک غم دردناکیه... از زبان پرنیا با من حرف می زنه و می پرسه که بریم بهشت زهرا... اشک در چشمانم... همیشه تا اسم بهشت زهرا می آید اشک در چشمانم بی تابی می کند... دلم تنگ است خیلی تنگ... می روم و مثل همیشه خودم را با آب دادن به گلها سرگرم می کنم... دلم می لرزد... و مامان تولدت...
-
تنهایی و سکوت
یکشنبه 3 بهمن 1389 19:04
گاهی دلم برای سکوت اتاقم تنگ می شود. برای تنهاییم در همه ساعت های بعدازظهر های پاییز در اتاقم در شرکت. برای سکون وتنهایی صدای دکمه های کیبرد که در اتاق می پیچید.دنبال دلیلی برای دلهره این روزهایم هستم. شاید سفر... شاید تنها ماندن علی و شاید دیدن دوباره فیلم نیمه پنهان. دل اشوبم انگار. بی قرارم و تنها مانده ام در یک...
-
چهل سالگی
دوشنبه 27 دی 1389 09:00
فیم چهل سالگی را که می بینم انگار حالم بد می شود...باید رمانش را پیدا کنم و بخوانم... و من درد دارم خیلی زیادد....
-
برف
یکشنبه 26 دی 1389 09:05
نه اینکه فکر کنی اینجا رو یادم رفته! نه نه! اصلا؛ حالا دیگه این روزا این وبلاگ بخشی از وجود منه! همه وجود من. بعد از۸ سال وبلاگ نویسی هیچ وقت بچه ۸ ساله ام رو از یاد نمی برم ولی می دونی اینقدر این روزا درگیر کار و زندگی شدم که نمی رسم بهش سر بزنم... ولی این چند روز که برف بارید! وای عجب برفی بود و هست.... دوستش دارم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 دی 1389 18:43
روزها عجیب شده است، وقتی برای سرپرستان شرکت کارگاه برگزار می کنم و نمی آیند بجای ناراحتی خوشحال مبی شوم. دلم کمی خنک می شود. خیلی خنک
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 دی 1389 16:26
صبح کله سحر صدای اس ام اس می آید. نگاهی به موبایل می کنم. دلم می گیره به اندازه همه ابرهای دنیا دلم می گیره. حالم خوش نیست. اصلا خوش نیست. این روزها اگر بگذردددد ! اگر بگذرد! زندگی را دوست دارم. خیلی دوست دارم . این روزها نگاهم در جایی جا مانده. این روزها، حالم اصلا" خوش نیست... این نگاه لعنتی، این اس ام اس های...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 دی 1389 16:11
این روزها یک دوست جدید داریم توی شرکت. دیگه سکوت اتاقم وحشت زدم نمی کنه. دیگه توی تنهاییم نمی ترسم از آدمهای اطرافم. این روزها که المیرا کنارم هست دوست دارم. و اتفاقاتی که این روزها قرار است در زندگی ام بیفتد ... خدا اندکی آرامش
-
صبر خدا
چهارشنبه 8 دی 1389 14:23
این روزها به این فکر می کنم که خدا چه صبری داره و چه صبری به ما داده...نمی دونم مامان الان چه حالی داره. گاهی فکر میکنم خوشحال و گاهی فکر می کنم غمگینه. درست مثل ما! فکر میکردم بچه هانی روزهامون رو عوض میکنه ولی حالا ...
-
د ا غ و ن م
دوشنبه 6 دی 1389 14:14
حالم خوش نیست! دیروز دیدمش... دوستش داشتم ولی نمیدومنم ! سردرگمم. داغونم. کاش یکی بود که حال و روز من و می فهمید
-
کمک
یکشنبه 5 دی 1389 16:45
کله سحر زنگ زد و میس کال انداخت... یکی دو ساعت بعد دوباره تماس گرفت ! حرفهایی زد که اشکم را در آورد. خیلی زیاد... گوشی و قطع کردم... حالم خوش نیست. تازده داشت حالم بهتر می شد ولی نشد که بشه! خدایا کمکم کن !خیلی کمکم کن... من خیلی بی تابم ... من خیلی محتاجم ...
-
تولد نرگسی
شنبه 4 دی 1389 11:47
تولد نرگس بود با اینکه خیلی خیلی خیلی حالم بد بود و حتی نا نداشتم که از جام بلند بشه .برم . کلی خوش گذشت به من. کلی خندیدم و شوخی کردم . واقعا فکر نمی کردم ؛ تولد یک بچه یکساله بتونه اینقدر حالم رو بهتر کنه. ولی شب وقتی برگشتیم خونه کلی علی عصبانی بود که من زیاد شیطنت کردم و زیاد بادکنک ترکوندم و زیاد به همه گیر دادم...
-
حافظ شب یلدا
پنجشنبه 2 دی 1389 10:20
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم هر چند کان آرام...
-
می خواهم همه دنیا را بالا بیاورم
پنجشنبه 2 دی 1389 08:43
-
شب یلدا
سهشنبه 30 آذر 1389 14:48
گاهی توی این کوچه پس کوچه های شهر که چرخ می زنم، دلم می گیرد. دلم بی قراری می کند. دلم لحظه شمار می کند. در این کوچه پس کوچه های شهر سیاهم که چرخ می زنم دلم یاد میکند. یاد جوانی، یاد خوشی و یاد نامهربانی... این روزها زیاد دلم می خواهد در کوچه، پس کوچه های شهر چرخ بزنم. زیاد دلم می خواهد که در درونم تنها باشم. با خودم...
-
گذشته روزهایم
دوشنبه 29 آذر 1389 17:32
-
گزارش سه ماهه سوم
دوشنبه 29 آذر 1389 14:36
وقتی آدم سرش درد می کنه؛ تب داره؛ حالش اصلا خوش نیست می توانه چه احساسی به اینکه تا میل باکسش رو باز می کنه و یک ایمیل با علامت مهم رو در فولدر آقای.ن می بینه و با عجله باز می کنه و می خوانه که نوشته گزارش سه ماهه سوم رو براش ارسال کنیم اونم با یک فرمت خاص چه حالی می تونه داشته باشه...!!!! اون وقت اگر این آدم مثل من...
-
امروز یکم بهترم
یکشنبه 28 آذر 1389 16:26
نمی دانم چرا اینطور شده ام! دمدمه های رفتن همه از شرکت که می شود من تازه حال و حوصله کار کردن پیدا می کنم. سردردم بهتر می شود و آرامشم به من بر می گردد وقتی که همه رفتند. امروز دانشگاه نرفتم و ماندم خانه ! خوابیدم! مردشور این قرصهای کلد استاپ را ببرند که مثل چی خواب آور است. حالا یکم امروز حالم بهتر است. نشسته ام سر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آذر 1389 14:53
گلو درد و کرختی بدی در تنم امروز اذیتم می کند. بله سرما خورده ام گویا!! کلی کار دارم و حالا هم که به سلامتی سرما خورده ام!! باید امروز زود بروم خونه و الا باید همه هفته را استراحت بکنم. و حال دلم خیلی خوب است خیلییی خوب....
-
بکن ای صبح طلوع
جمعه 26 آذر 1389 12:02
این چند روز تعطیلات برایم خوب بود، خیلی خوب... خوب خوابیدم، خوب غذا خوردم و خوب فکر کردم... به همه روزهای زندگی 23 ساله ام فکر کردم و خندیدم. گاهی باید به همه روزهای زندگی خندید تا بتوانی باز هم بایستی. حالا حالم خوش تر است. خیلی خوش تر. از همه روزهای قبل بهترم. کتاب جامعه شناسی خودمانی ، حسن نراقی را پیشنهاد داده بود...
-
ما عشق را از بهشت به زمین اوردیم/هیوا مسیح
پنجشنبه 25 آذر 1389 23:51
این را سالها پیش در کامنتهای اولین وبلاگم نوشته بودم، دوستش داشتم دوباره بخوانمش : حالا مهربانم بگو،به راستی در این مراوده دور و نزدیک،آیا من برای تمام آمدن هایت نیامده ام؟به اندازه تمام سکوت هایت حرف نزده ام!به اندازه تمام حرفهایت سکوت نکرده ام؟به اندازه تمام پریشانی ات پریشان نبودم.؟نگران نبودم؟یکی تو زن،یکی من...