نمی دانم از بی خوابی شبهای دراز و بی پایان زندگیم است این سکوت و تنهایی طلبیم یا از سر بی ذوقی ذهنم در ازدحام روزهای شلوغ این ماههای کشدار تابستانیم ...مثلم شده است زن آبستنی که نه ماه و نه روز باردار است ولی حالا آنقدر نزاییده جنینش دیگر نمی خواهد بدنیا بیاید .آنقدر بزرگ شده است که دیگر زاده نمی شود بلکه باید بمیرد و تکه تکه شود تا دفع شود . مثلم درست مانند مادری است که آنقدر نزایید که مرد و حالا نقل من است که انقدر ننوشتم از روزهای درهم و برهم زندگیم در این تابستان تبدار و گرم، که دیگر نوشتنم نمی آید و باید آنقدر زور بزنم تا محض رضای خاطر نازنین دوست، ۴ کلمه کنار هم ردیف شوند که خالی از معنایند ولی خالی از لطف نیستند ...
این روزا! این روزهای عجیب و بی انتها ! آن لحظه که آخرین امضا انصرافم را گرفتم از دانشگاه آخرین رشته ارتباطیم با همه یکسال خاطرهایمان از دانشکده زبان ، از کوچه پس کوچه ها ، از دانشگاه تا شرکت تو و از پارک لاله و ناهار های دونفریمان بریده شد ...انگار قرار بود فقط یکسال در این دانشکده درس بخوانم تا بیشتر روزهایمان در کنار هم عصر شود و سرنوشتمان به یکدیگر گره بخورد نازنین همسرم...
حالا این روزا ! در شرکت و در دانشکده جدید نمی دانم چه چیز انتظارم را می کشد ولی من انتظارش را می کشم که سخت محتاج روزهایی از نو هستیم ...