خیلی خستم و بهم ریخته. همه افکارم همه تصمیماتم همه و همه درهم و برهم شده. حتی گاهی وقتی بهش زنگ می زنم یادم می ره که چیکارش داشتم و چرا بهش زنگ زدم. فشار وحشتناک کار و درس هر دو باهم خیل عصبی و تنهام کرده . احساس می کنم از همه دوستام از همه خنده هام ، از همه لحظات شیرین باهم بودنامون دور شدم. حالا یک ماه و نیم که به دانشگاه جدید می رم ولی هنوز هیچ کس رو نمی شناسم . رفت و آمدم به دانشگاه انگار روی دور تند زندگیه . حتی وقت نمی کنم یه نسکافه توی حیاط دانشگاه بخورم . مدام نگاهم به ساعته که برای رفتن از شرکت به دانشگاه و یا از دانشگاه به شرکت دیر نشه و شرکت ! خیلی خسته و عصبی ام می کنه. بعد از ماجرای گم شدن 200 هزار تومن سفارت پرتقال هنوز دلم گرفته و چرکینه از همه آدمهایی که باعث شدند این اتفاق برای من بیوفته. پول چند روز بعد پیدا شد ولی دل من هنوز یاد اون لحظات که می افته می لرزه و دلش می خواد همه درهای شرکت و بهم بکوبه و بدو از نگهبانی رد بشم و فرار کنم. این روزا اصلا حس خوبی به محل کارم ندارم. از آدمای اطرافم خسته شدم . احساس شدید تنهایی در طی روز و شبهایی که تا ساعت 8 شرکت می مونم دیوانه ام می کنه و همش انگار دنبال راه فراریم از برزخیم که برای خودم ساختم ! تنهایی...
هنوز خسته گی مراسم توی تنمه ! هنوز احساس می کنم درست نخوابیدم بعد دو هفته و دلم می خواد یه دل سیر بخوابم .مراسم خیلی خوب و عالی برگزار شد ولی انگار یه جایی در همه اون لحظات من جا مونده بودم و فقط لحظاتی یادمه که نگاه مطمئن علی آرومم می کرد و کنارم بود. دستش توی دستم و نگاهش چنان آرامشی نثارم می کرد که انگار همه دنیا مال من بود و هست ...
ولی خستم...ولی کاش می شد دایناسورت بشم علی ...فیلم کلاه قرمزی و پسر خاله برام یه دنیا خاطره بود و تنهایی و دلخوشی کودکی گذشته...
کاش دو روز می شد از همه دنیا دور شد و توی تنهایی چشمهای تو گم شد علی...