خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

دیو شب

 

لالای ای پسر کوچک من/دیده بر بند،که شب آمده است/دیده بر بند، که این دیوسیاه /خون به کف ، خنده به لب آمده است/سر به دامان من خسته گذار/گوش کن بانگ قدمهایش را/ کمر نارون پیر شکست/تا که بگذاشت بر آن پایش را/ آه، بگذار که بر پنجره ها/ پرده ها را بکشم سرتاسر/با دو صد چشم پر از آتش و خون/ می کشد دم به دم از پنجره سر

                                                         ...

دوست دارم به پدرم بگویم همیشه در کنارم باشد، همیشه پیشم باشد.

 حمید رضا ،کاش پدرت صدای همه ما را می شنید، .هم همه بی تابی تو را برای داشتنش، هم همه همصدایی ما را برای رهاییش.

این روزها نفس در سینه حبس شده و بدنبال دلیلی می گردد برای رهایی ولی هیچ دلیلی نمی یابد و باز خود را در چاردیواری سینه حبس می کند. وقتی پدرت در چاردیواری انفرادی است، وقتی حقیقت را به اسارت دیوارهای بلند اوین برده اند چطور می شود نفس کشید و ریه ها را از اکسیژن پرکرد که این روزها در این هوای مسموم پر از دروغ و دغل، اکسیژنی یافت نمی شود. این روزها که شرف و انسانیت پستوی های زندان اوین را ستاره باران کرده اند، شاید دیوارهای اوین کمی با من و تو مهربان شوند و صدایمان را به پدرت و رفقایش برساند. بیا تا با هم فریاد بر آریم که امروز لب گزیدن مرگ تدریجی است...

این روزها که مادرت بی تابی می کند و تو بهانه پدر را می گیری، چطور می شود آرام ماند و نگاه کرد ؟!؟! این روزها که شهر دیگر صدای حق خواهی پدرت و همرزمانش را نمی شنود، چطور می شود آزادی را هجی کرد و بیاد پدرت چشم را به مهمانی اشک ها نبرد...

پدرت صدایت را می شنود . باور کن. از ورای همه آن دیوار های بلند و طویل، در انتهای آن راهروی طولانی، در یکی از آن چاردیواری ها پدرت به انتظار صدای تو نشسته است. مطمئن باش می شنود صدایت را و خواهد آمد و این روزهای سرد و تاریک را پایانی هست. باور کن. عمر دیو شب را با طلوع خورشید  پایان است.

آنگاه که خورشید طلوع دیگری کند و دیو شب را روانه زندان ابدی، پدرت سرود خوان خواهد آمد و برای همیشه کنارت خواهد ماند. برای همیشه آزادی. برای همیشه عدالت و حق. من و تو و او و ما و شما و آنها، همه به انتظارش نشسته ایم که طلوع دیگری بایدش...پس فقط اندکی صبرکن برای همیشه داشتن پدر...

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان/ این آخرین ترانه ی لالا ییست/ در پای گهواره ی خواب تو / باشد که پیچد در آسمان شباب تو/ بگذار سایه من سرگردان/از سایه تو، دور و جدا باشد/ روزی به هم رسیم که گر باشد/ کس بین ما، نه غیر خدا باشد/ من تکیه  داده ام به دری تاریک/ می سایم از امید بر این در باز/ انگشت های نازک و سردم را

...

پ.ن: مگر نه اینکه نگهداری زندانی در سلول انفرادی خود بمعنای شکنجه است‌؟!؟!؟ هشت تن از بازداشتی های روز ۱۸ تیر را در میان دیوارهای سنگی حبس کرده اند و بر آنها فشار می آورند برای اعتراف تلویزیونی...  عبدالله مومنی، سخنگوی سازمان دانش آموختگان، مجتبی بیات عضو سابق شورای مرکزی تحکیم، محمد هاشمی، بهاره هدایت، علی نیکونسبتی، حنیف یزدانی، مهدی عربشاهی و علی وفقی شش عضو شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت در سلول انفرادی هستند.

پ.ن: بیانیه انجمن دانشگاه امیرکبیر

پ.ن: طنز دو قسمته شبهای ساروس هم بالاخره تمام شد. خنده دار بود ...ولی ترسیدم. از معرفی چهرهای شاخص دانشجویی و رهبران جنبش های دانشجویی ترسیدم. رفقایم در بندند و حالا ...نمی دانم...نمی خواهم که باور کنم  آن فکر را که ذهن را آزار می دهد...

 

پ.ن:دیشب وقتی به خانه بر می گشتم، در میان هفت تیر باز هم گشت ارشاد ترس و وحشت را در دل مردم جاری ساخته بودند. دخترکی شیرازی که فکر نمی کنم بیشتر از ۱۸ سال داشت را بردند. وقتی رسیدم همراهانش مات بودند. استاد، شاگردانش اینطور صدایش می زدند، برایم گفت که از شیراز آمده اند تهران برای مسابقات کشوری و حالا شاگردش را به جرم بدحجابی برده اند. گریه می کرد و چه دلخراش بود. همه سعیم را کردمدرآرام کردنش ولی مگرمی شد. آدرس وزرا را به همسرش دادم. برای دخترک مانتویی خریدند و روانه یشان کردم به سمت وزرا. هنوز حرفهایش را بیاد دارم. میگفت این بچه فردا مسابقه داره و الان استرس می گیره. من مسئولشونم. حالا چیکارکنم. دلم نمی خواست بهش بگم که هیچ کاری از دستش بر نمی یاد جز صبرکردن...

پ.ن: می دانی برایم مهم نیست چه میگویی وچه میکنی برایم مهم اینست که من به خود ایمان دارم...همین و بس...حالا بنشین و حرف بزن. ساعتها از بدیهایم بگو و از خصایل زشت اخلاقیم...من به خودم ایمان دارم و این مهم است... 

برادر جان رسیدی خبرم کن...

می رویم با هم ادوار. من و تو و مدیار. قرار مصاحبه داریم با عبدالله مومنی. تو خسته یی و عصبی. تازه از خبرگزاری برگشته یی . می رویم دفتر. باز آن در سبز و آن همه پله. کفشها را می کنیم و می نشینیم به انتظار و خنده. روی دیوار ها را می خوانیم من و مدیار . بنفشه پشت میله ها دوباره در 209 ، درخشش هزار و یک ستاره در 209.  حرف می زنیم. از مجال می گویم و از آینده اش. مدیار از تو عکس می گیرد. عکسها را نشانم می دهد. ببین ریحان . می بینم و می خندم . حسین این ها را می گذاریم برای لوگوی آزاد کنیدش. عبدالله مومنی به مصاحبه نمی رسد و ما می رویم. امروز 22 خرداد است و میدان هفت تیر مامور بازار. تو نگرانی. نگران من و نگران علی که در راه است. می رویم. رسیدی خبرم کن...و من می روم برادرم...

                                                                

شنبه 16 تیر، جلسه فوری مجال است. من و تو و مدیار و بهزاد و احمد پارک هنرمندانیم. حرف می زنیم. می خندیم. و من تهدیدت می کنم که وای به حالت اگر مطلب دیر بدهی. تو قول می دهی  و می رویم...رسیدی خبرم کن...ومن می روم برادم...

                                                              

حالا من چند روز است که رسیده ام برادرجان. من چند روز است که منتظرم تا برسی و خبری بدهی. روز فاجعه تنها بودم. سر کار. وقتی شنیدم . وقتی فهمیدم که رفته یی، گریستم...با صدای بلند برادر جان. برای همه روزهایی که کنار هم بودیم و مشت هوا کردیم...برای همه روزهایی که کنار هم بودیم و برای رفقای در بند نوشتیم...حالا کجایی برادر جان؟ چرا نیستی؟ مدام تلفنت را میگیرم به هوای صدایی آشنا. ولی فقط یک جمله تکرار می شود. مشترک مورد نظر خاموش می باشد.

 

حالا نه تو هستی نه ادوار نه عبدالله مومنی. حالا این روزها برادرم، دوستان مشارکتی برایتان برنامه می گیرند... عکسهایتان به دیوار است . هر نگاه دل را خون می کند. تو، عبدالله، بهاره، مرتضی و مهدی...این روزها اوین ستاره باران شده است برادر جان...

 

 

حالا هر کسی می خواهد از شما سواستفاده ابزاری کند. برای خودش، برای صندلی ریاست خودش ولی باور کن که ما هستیم. عکسهایتان با ما حرف می زند و غم را در دل زنده می کند ولی باور کن که ما هستیم...

 

برادر جان رسیدی خبرم کن...

 

 

                                                                                                      ریحانه حقیقی

گل آزادی

در این تاریکی نحطور مرگ اندود 

در این محنت سرای موهش و پر دود

نمی بینی مگر ای دوست که در میهمانی خون برادر های همرزمت خدا خفته است

نمبینی مگر ای دوست که این ابر سیه هردم به رنگی می شود

شکلی دگر می سازد از تزویر

نمی بینی ستمگر را که با تسبیح و ریش و چفیه و مشتی از این اوهام

نفس را از دم اندیشه می راند

الا ای هوطن، ای غرق در گرداب بیداد

نمی بینی حقیقت را که با فرمان آتش از دم دژخیم دنداساز

گلی در سینه می کارد

برادر جان، بیا بنگر، بیابنگر، گل فواره  خونین نشسته بر سر دیوار حق بر سر

برادر جان ، بیا بنگر گل دیوار های کوی دانشگاه که چه شاداب می گریند

الا ای هموطن، بنگر گل عشق است یکدم

این گل خشم است

ببین این خون یاران است

ببین این خون ایران است

الا ای هموطن ، ای مونس، ای همدم

بیا از آتش خشمت ره اندیشه را هموار کن

بر دیده جمعی که از این شب هراسانند

بیا همگفتار، هم خشم

بیا سینه ها و دستهامان را سپر سازیم

بیا تا ریشه محنت را بسوزانیم

بیا فریاد بر داریم که لب گزیدن مرگ تدریجی است

بیا از روزهامان تندری سازیم و ظلمت را بر اندازیم

بیا تا شیشه های عمر دیوان را بقول پیرمان امید به چنگ آریم

الا ای هموطن، همت کن وبر خیز

الا ای هموطن، همت کن و برخیز

چرا وحشت چرا دلشوره و تشویش

همیشگی تیرگی از نیزه خورشید می ترسد

...

یاور مسافر ۸۲.۳.۲۶ 

پ.ن: یارانمان در بندند...برادرانمان و خواهرمان...برای چی این همه سکوت ... رفقایمان رفتند برای یاران در بند پلی تکنیک ولی این همه سکوت برای چیست ؟؟!؟!؟!؟!

پ.ن: این همه خبر در چند روز...بازداشت امیر یعقوبعلی ، پرونده سازی برای یاران در بند پلی تکنیک

ریحانه حقیقی

 

 

 

آزادشان کنید!

امروز بوی فاجعه می داد.

حالا هنوز مانده  تا دمدمه های صبح، تا اذان آزادی.

خورشید طلوع کرد. ولی کاش نمی کرد . کاش فقط امروز را در پس ابرها می ماند و شب سحر نمی شد که  محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، مهدی عربشاهی، بهاره هدایت، حنیف یزدانی و علی وفقی را به اسارت دیوار های بلند اوین ببرند. کاش خورشید فقط امروز را در پس ابرها می ماند و شب سحر نمی شد و هنوز وقتی به دفتر ادوار می رسیدی بعد از آن همه پله، دری برویت باز می شد. کاش فقط امروز درس و حساب و مدرسه تعطیل بود و دمدمه های ظهر دلشوره یی عجیب وجودم را اجین نمی کرد. کاش فقط امروز خورشید به وسط آسمان نمی رسید و تلفن ها خاموش نمی شد. درهای شکسته نمی شود و تیر های هوایی شلیک. خبر کوتاه بود با صدای مضطرب میرا ، گرفتند همه را گرفتند. محمد حسین کجاست. برگرد خونه. نه نه ریحانه نه. زنگ تلفن ها قطع نمی شد که بچه ها را بردند. ادوار را پلمب کردند کجایی؟ کاش امروز در میانه شهر به خودم نمی آمدم و همه صورتم را خیس از اشک نمی یافتم. نگاهها مات بود بر صورت خیسم و من فقط اشک می ریختم از این همه قساوت. کجایی خدای آزادی که این چنین مردان را به اسارت بردند. اینچنین غریب و تنها...

الان محمد حسین کجاست؟ کتکش می زندند؟ توهینش می کنند. نه نه برادرم نه. عبدالله چطور است؟ خدای من بهاره چه تنهاست.بهارم فیاضی و بیات را حتما به انفرادی فرستاده اند. چرا به کدام گناه اصلاحچی را بردند. نه هنوز زود است برای شروع بازجویی ها. خفاشان نیمه های شب به سلولهایشان می خزند و ...کاش می شد بر یک چشم برهم زدنی همه چیز را به جای اولش بازگرداند ...

چقدر عشرت آباد امروز غریب بود. درهای بسته ساختمان کوهی از غم دردلت می ساخت. همه چیز آرام بود دو ساعت بعد از یورش وحشیانه به دفتر ادوار ولی نگاهها با تو حرف می زد. صدای نفس زدن ها ، صدای من زنده ام هنوز، صدای آزادی در همه جا پیچیده بود...دانشگاه تهران ...دانشگاه پلی تکنیک...اطلاعیه روی در دانشگاه که برق نداریم پس دانشگاه نداریم...لباس شخصی ها و می نی بوس ها...همه و همه امروز خبر از فاجعه می داد. فاجعه ی دیگر بعد از هشت سال...

هنوز عباس حکیم زاده ها و احسان منصوری ها دیوار های بلند اوین را دوره می کنند که مردانی جدید به دانشگاه اوین پیوستند...هنوز حکومت در لاک سکوت بود که چنین بر ما تاخت وای بر روزی که از لاک سکوت در آید...

کاش فقط امروز طلوع نمی کرد...

پ.ن: اعضای شورای مرکزی تحکیم امروز صبح بازداشت شدند:   

به نام خدا
برخاسته ایم تا بانگ بیدارباش سردهیم
بیانیه اعلام تحصن شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت در پاسداشت 18 تیر
در دوران نشست و سکوتِ جامعه ایرانی، و در زمانِ انفعال و سردرگمی روشنفکر و سیاستمدار مدعی، و آن هنگام که صدای کوسِ استبداد بر آستانِ بلندِ میهنمان سرآساییده و چتر حیاتش بر اول و آخر ایرانمان گسترده است، و در کویی که نجوای شهادتِ شاهدِ شریفِ شرفِ نسلمان شهید عزت ابراهیم نژاد به گوش می رسد، و در روزگاری که عزت و اقتدار میهنمان برپای ذلت و ناتوانی حاکمانمان بر آب رفته است؛ برخاسته ایم تا بانگ بیدارباش سردهیم و جامعه ی ایرانی و روشنفکران و سیاستمداران و شاهدان شریفِ شرفِ نسلمان و آستانِ بلندِ تاریخِ میهنمان و عزت و اقتدارمان را بازخوانیم. هرچند دنیای دانشگاه و حدیث رفته بر آن در چند صباح گذشته از این، و در این کنونِ پر سئوالِ بی جواب، به رنگِ سیاه ظلم و ستم آغشته است. ما که خاطر از دشنه ی سبزوار داریم و یادمان با زندان و تعلیق و تعطیل و ستاره رنگین است؛ در انتظار آزادی دوستان دربندمان ننشسته ایم؛ که ایستاده و استوار چون آنان برای رهایی شان رها از خویش گشته ایم.
شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت در شرایطی اقدام به تحصن در راستای استیفای حقوقی از دست رفته می کند که انفعال و مصلحت سنجی پاره ای از روشنفکران و سیاستمداران بر جای حقیقت گرائی و حق محوری نشسته است. در نتیجه غبار یأس و ناامیدی دامن جامعه را آلوده است. ما فریاد نسلی هستیم تاوان پرداز نخواسته ها و نکرده ها. مگرنه اینکه نسل ما نسل بی انتخاب است؟ نسلی که پرسشهایش بی پاسخ و کنشش واکنش تعبیر می شود. رسالت روشنفکر دمیدن در شیپور آگاهی است. آگاهی از رهگذر شنیدنِ پاسخِ پرسش حاصل می شود حال آنکه روشنفکران زمانه ی ما را یارای برآمدن از پس پرسشهای ما نیست.
نگاه به قدرت به مثابه ابزار سلطه بر مردمانی که در شناسائی و خواست حقوق شهروندی خویش درمانده اند مشخصه ی کنش سیاستمداران و حاکمانی است که در پس نقاب عدالت و آزادی و دینداری دروغینشان پنهان شده اند، و در این میان نسل ماست که مسرور از نقاب برافکندن از چهره ی دروغین مدعیان، منادی عدالت و آزادی است. دانشگاه زنده است پس نسل ما زنده است، و فریاد آزادی و عدالت و دموکراسی و حقوق بشر از کنه وجود آن سربرمی آورد.
امروز هیجدهم تیرماه ، هشت سال پس از تیرماه جاودان یکهزار و سیصد و هفتاد و هشت ـ روز تبلور روح اعتراض دانشگاه بر استبدادزائی و استبدادخوئی ـ بود. پس امروز که کوله بار پرسشمان از علل استبداد رفته بر وجودمان، پاسخی از صدائی نمی شنود به بست سرور حیات منحصر به فرد خویش نشسته ایم تا به مردمان و نسلمان و روشنفکران و اساتیدمان و سیاستمداران و حاکمانمان، بود وجود پرسشهایمان را در این زمانه ی سراسر نیاز که کویر تشنه ی عطشناک جستجوگر ذهنمان لطافت بارش بارانی را احساس نمی کند، یادآور شویم. از این رو بدانید که هم اینک به بست غم ننشسته ایم. که آرمانهایمان بساط بستمان است.
شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت
18 تیرماه 1386

پ.ن:خسته ام....کاش فریاد رسی می آمد...

پ.ن:من از مردن نمی ترسم
هراسم از نمردن زیر بار یوغ شیطان است
نه از جامانده های نسل بوسفیان
نه از بوجهل های حافظ قرآن
نه از افعی ضحاکان
من از تردیدهای کاوه می ترسم
من از ماندن به هر قیمت در این ویرانه می ترسم
جایی می رسد که سخن گفتن هم جرم می شود. جایی می رسد که اعتراضهای مدنی هم سرکوب می شود. سحرگاه امروز بار دیگر پستوی زندانها ستاره باران شد و ستارگان ستاره دار در چشمان زندانبانان نوری نو افکندند تا بار دیگر شاهد زیر پا گذاشتن حق و عدالت از سوی حاکمیت اقتدارگرا باشیم.
موج جدید فشارها دانشجویان را به آستانه فریاد رسانده است. آنان که گوشهایشان فریاد اعتراض به اقدامات نامعقول دولت مهرورز را نمی شنود شامشان در درون دانشگاه فساد حس می کند. در طول یک روز ۶ نفر از اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت در روز ۱۸ تیرماه به جرم تحصن آرام جلوی درب دانشگاه امیرکبیر برای بزرگداشت وافعه ۱۸ تیر دستگیر می شوند و ساعتی نمی گذرد که نیروهای امنیتی به دفتر سازمان دانش آموختگان یورش آوردند و در اقدامی خودسرانه و خلاف حقوق شهروندی ۹ نفر از دوستانمان را می ربایند.
اما این همه برای چیست؟! دانشجویان تاوان چه چیز را پس می دهند؟
همسنگرانمان در دانشگاه پلی تکنیک به کدام دلیل قریب به ۲ ماه است که در بازداشتگاههای امنیتی تحت شکنجه قرار گرفته اند؟
آیا جز اینست که امروز دانشجویان تاوان مقاومت جانانه شان در مقابل افدامات خانمان براندازانه حاکمیت یکدست شده اصول گرا را پس می دهند؟ بر چه کسی پنهان است که طی سه سال گذشته بر دانشجویان چه گذشته است و اقتدارگرایان در قالب اقداماتی چون ستاره دار کردن دانشجویان؛ بازنشسته کردن اساتید_ بخوانید اخراج آنها _ انحلال انجمن های اسلامی و کانون های فرهنگی چه سودایی را در سر می پرورانند؟
کیست که نداند که اصولگرایان مستاصل از انبوه مطالبات جامعه ایرانی اکنون کمر همت به خاموش کردن چراغ نقد و اعتراض دانشجویان بسته اند تا دانشگاهها که مهمترین کانون اعتراض دانشجویان بسته اند تا دانشگاه را که مهمترین کانون اعتراض به عملکرد نا معقولشان است به انفعال بکشانند و در مرداب ترس از اقدامات امنیتی فرو برند.
شورای تهران دفتر تحکیم وحدت ضمن هشدار نسبت به رویه شدن اقدامات تاریکخانه ای محافل امنیتی در سرکوب جامعه مدنی و جنبش دانشجویی اعلام می دارد که جنبش دانشجویی همچنان به رسالت خویش در دفاع از آزادی بیان و اعتراض شجاعانه وفادار خواهد بود و در مطالبه حقوق از دست رفته اش دچار لکنت زبان نخواهد شد.
اعضای شورای تهران دفتر تحکیم وحدت بدین وسیله خواستار آزادی بی قید و شرط و هرچه سریعتر اعضای شورای مرکزی و تمامی دانشجویان دربند شده و اعلام می دارد که به هیچ رویی در برابر اقداماتی از این دست سکوت نخواهد کرد.

شورای تهران اتحادیه انجمن های اسلامی سراسر کشور
(دفتر تحکیم وحدت)

ریحانه حقیقی

خورشید فردا را طلوع نکن!!

 

هوا سنگین شده است و نفس به شماره افتاده. ابرها باز آسمان را به تیرگی کشانده اند و خورشید در پسشان تقلا می کند برای تابیدن. ولی این ابرها! باور ندارم که روزی شاید روزی این ابرها ببارند. هوا سنگین شده است و نفس به شماره افتاده. بغض بی تابی می کند برای رهایی و شهرم، سرزمینم به مصاف فردا می رود. مصاف روزی سخت. خاطراتی دردناک. لحظاتی سخت. خورشید چندت دهم که فردا را طلوع نکنی؟ هوا سنگین شده است. در شهر بوی خون پیچیده. بوی خون عزت، بوی خون اکبر . همه جای شهرم را  با پیرهن خونی برادرانم و خواهرانم آذین بسته اند. این سوار از فتح کدام سرزمین می آید؟ سرزمین دانش؟ سرزمین درس و مدرسه؟

شعر می گفت. عزت ابراهیم نژاد را می گویم. اکبرآرام بود و متین و احمد ...بهروز هنوز شب را دوره می کند و روز ها را می شمارد...

هوا بس ناحوانمردانه سنگین شده است. نفس به شماره افتاد وقتی از پشت دیدمش و بدنم لرزید. دیدمش که فردا، مغول جوانیش را به تاراج می برد. خورشید تاریک شد وقتی کتاب شعرش را خواندم و فیلم تشییع پیکر پاکش را دیدم.رنجنامه اش، رنج را در زندگیم تزریق کرد و حالا فردا، روز همه ی تلخی های سرزمینم است. برای من...برای تو...برای او...فردا ، هجده روز از چهارمین ماه سال می گذرد و هشت سال از روزی که ما عزادار شدیم و رخت عزای رفیق پوشیدیم...فردا برای هجدهمین بار در چهارمین ماه سال، خورشید طلوع می کند از پس همه این ابرهای ظلمت . مزار اکبر و عزت فردا، سرزمین موعود است و دستان احمد، دستان آرش کمانگیر. فردا و شاید چند ساعت دیگر است که در شهر باید گشت بدنبال حقیقت، بدنبال صلح و باید دید به تاراج رفتن حقیقت را...فردا روز موعود است. فردا روزی است که رخت عزا پوشیدیم برای آزادی. برای صلح. برای حقیقت.

و فردا، هشت ساله خواهد شد این غم. این درد. هشت سال است که دفترهای شعر عزت با قلمش آشنا نشده و  هشت سال است که احمد جوانیش را برای آزادی به ودیعه گذاشته و اکبر، حالا مدتهاست که سکوتش جانت را آتش می زند. فردا، اسارت خورشید هشت ساله می شود و برای هشتمین سال باز خورشید دروغین ظلمت، طلوع می کند...

و فردا، روز سختی است. خاطرات دردناک، لحظات طاقت فرسا و بغض های فروخورده .فردا هجده تیر ماه سال هزاروسیصد و هشتاد و شش است درست هشت سال بعد از سالهای وبا !

 

پ.ن: یاد همه شهدای راه آزادی گرامی . عزت ابراهیم نژاد یاد گرامی و روحت شاد.

پ.ن: رفقایم از هجده تیر نوشته اند : مدیار عزیز (لاله سرخ کوی دانش‌گاه، عزت الله ابراهیک نژاد) _ میرا ( خاطره جمعی ما )

پ.ن: آرمین عزیز، اعتراض می کنم ! زادروزت گلباران ...

 

ریحانه حقیقی

 

خواهرم فقط کمی منصف باش!

چه کسی می خواهد، من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد

نگاهش کن، سرت را بالا بگیر و درست نگاهش کن. چشمهایت را باز کن رفیق. درست نگاه کن. برای یکبار هم که شده بدون تعصب نگاه کن. بدون آن عینک بدبینی که به چشمانت زده اند. بدون همه آن جوانه های بدبینی که در مغزت کشت داده اند. نگاهش کن. درست، با دقت، منصفانه. او هم قربانی است. مردی را می گویم که تو چارپایش فرض کردی و هوس ران. باور کن خواهر جان، باور کن که او هم قربانی است درست مثل من، درست مثل تو. مثل کبری و آسیه. شاید او بیشتر تحت فشارست تا من و تو. رفیق من، خواهر من چشمانت را باز کن. دقیق نگاه کن. عینک بدبینی ات را برای فقط دمی و درنگی از چشمانت بردار. خواهرم، مرد نیز انسان است و حق زندگی دارد درست مثل من، مثل تو.چرا و به کدام دلیل به شکافی که بینتان ایجاد کرده است این حکومت انسان ستیز دامن می زنی؟ چرا آنها را به مقصد شومشان نزدیک تر می کنی...می دانم که مصدق را خوانده یی...یادت نیست...یکبار دیگر با صدای بلند فریادش بزن : چه کسی می خواهد، من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد.فریادش بزن خواهر جان...فریاد بزن که ما حقوق برابر می خواهیم نه حقوق بیتشر...ما احترام می خواهیم نه بی حرمتی...باور کن بی حرمتی، بی حرمتی می آورد. باید بود ولی درست. باید جنگید با مخالف نه با رفیق...

خوب نگاهش کردی؟ این مرد نجیب ایرانی را. بجای متهم کردن او، حکومت را متهم کن که او را چنین در نظر من و تو تخریب کرده است. ما مردان نجیبی داریم باور کن. فقط کافی است کمی با مردان دیگر مقایسه اش کنی. باور کن همین مردان که تو چارپا خواندیش بارها و بارها در کنارت مشت هوا کرده اند و مبارزه کرده اند برای حقوق برابر تو، برای حقوق برابر من. بدبینی بیش از حد تو جای تعجب دارد. چرا بغضت از حکومت را از چشم مردانی می بینی که کنارت بودند. چرا چرندیات مرد هوس رانی را به پای همه مردهای سرزمینم می نویسی خواهرم؟ من زنم و او مرد. مگر همه زن ها خوبند که همه مردها فرشته باشند. اشتباه نکن خواهرم دشمن کس دیگری است نه برادرم که دوشا دوشا ما مبارزه می کند. نه پدرانمان که مثل کوهی پشتمان را خالی نمی کنند. نه نه دوست من، نه خواهر من، اشتباه نکن...بیا باور کن که دست در دست هم میهن خویش را آباد خواهیم کرد...باور کن خواهرکم...می دانم که ریشه اعتماد را در وجودت سوزانده اند ولی دوباره خودت قلمه بزن اعتماد را، خوشبینی را، و حقیقت را ببین...منصف باش همین !!!!!

 

پ.ن: نوای موسیقی اش جانم را تازه می کند...این استاد بی نظیر...کاش درگیری ها دمی اجازه دهد که باز روی صندلی های کاخ نیاوران دمی جانم را تازه کنم...

پ.ن: می دانی رفیق شاید مطلب "من زنم با همه زنانگیم" بیش از همه روی خودم تاثیر گذاشت...بارها خواندش یادم آورد که من زنم و باید زن باشم با همه زنانگیم. روزهایم تغییر کرده است رفیق...حالا می خواهم خودم باشم ...خود خودم...نمی خوام ظاهرم را در پس خشونت و مردانگی جامعه ام پنهان کنم...حالا فهمیدی برای چه کمی تغییر کرده ام؟

پ.ن: هنوز بغض دارم...از آنهمه اهانتی که بخاطر ظاهرم به من شد. در خیابان پاسداران. زن با خشونت جلویم را گرفت. هلم داد به سمت ماشین. سرم فریاد زد ومن فقط لبخند زدم. سرم را کوبید به ماشین. مادرم را خواست . باید می رفتم وزرا برای هیچ. برای لبخندم. برای زن بودنم. مادرم را به باد ناسزا گرفت و من چقدر خجل شدم از این همه بی احترامی به او  و مادر چه شجاعانه فریاد زد که دوست دارد چنین بپوشد. چنین بیاندیشد. و بجای من از او تعهد گرفتند که برایم لباسی مطابق شرع بگیرد ولی کدام شرع؟ و مادر چقدر نگران بود از اینکه مرا اذیت کرده اند؟!؟!!؟ و چقدر این روزها باز مادر زمزمه می کند ریحانه خروج از ایران...ریحانه آینده ات...ریحانه ریحانه ریحانه...و من چقدر یاد روزهام در غربت سرد و تاریک نیوکسلم...یاد روزهای تنهاییم در مدرسه...یاد تنهاییم در اتوبوس...یاد گریه های نیمه شبم برای تو...و من چقدر دلم آن روزها برای همکلامی تنگ می شد. برای فارسی...برای تو...و مادر و بیشتر پدر این روزها نوای مهاجرت را از سر گرفته اند...شاید باید بروم...ولی روزی غربت را امیدی بود به امید تو ، به امید بودن با تو ولی حالا ؟ مقصد نزدیکیهای توست ولی دل فرسنگها دور است...و من حالا کنار آمده ام با شرایط این روزهایم...روزهای سختی بود عزیز ولی حالا کنار آمدم با اینکه نیستی و نخواهی بود...زندگی ام را از نو می سازم...ولی دل هنوز گاهی دلتنگ می شود...کجایی رفیق راه؟

پ.ن: کنکور دادم...بغض کردم...داد زدم...8 ساعت زجر آور...خاطرات درد آور و من کنکور دادم...درها بسته بود هو کردم این سازمان سنجش را...سر امتحان به دلیل افتادن مقنعه تهدید به اخراج شدم. کمر دردم باعث مسخره شدنم شد. و من داد زدم ولی اینبار در وجودم...نتیجه برایم مهم نیست...هیچ وقت نبود...

 

پ.ن: آرمین نازنین به استقبال 18 تیر رفته است...بهزداد عزیز باز قلمش شاهکارکرده است. مدیار عزیز این روزها خواندی شده ...

ریحانه حقیقی

 

باز تخت جمشید آتش گرفت

شهرم در آتش می سوزد...در آتش جهل حاکم و در آتش فریاد مردم...

233356.JPG

چنگیز باز بیدار شده است و بر تخت نشسته. مغول باز با سپاهش بر ایرانم تاخته. جهل در وجب به وجب خاکم ریشه دوانده و شهرم ، ایرانم در آتش می سوزد. مغول بتاخت می آید و چنگیز سرزمینم را جیره بندی می کند. هوا جیره بندی می شود، درخت جیره بندی می شود، زمین را وجب می کنند و سهم هر ایرانی می شود نیم وجب از خاکش، پس مابقی خاکم نصیب کیست؟ می گذارید برای روز مبادا؟ ان روز که بر روی تمدنم سد زند محمود ها و چنگیز ها و مغول ها گوشه ی نشستید و نظاره کردید و امروز که اکسیژن را تقسیم می کند فریادتان به هوا رفت؟ دیر است خیلی دیر.شهرم را به آتش می کشید ولی دیر است خواهرم، خیلی دیر است برادرم، همیشه خیلی زود دیر می شود رفیق. چنگیز بیدار است و حکومت می کند، مغول به تاخت به ایرانم می تازد و تو فقط و فقط با آتش اعتراضت را فریاد می کنی؟ نه...نه...

شهرم درخاکستر خفته است...در آتش جهل حاکم بر پاست و خواب عمیق مردم پابرجا...

وحالا شهرم در سکوت خفته است.همه اعتراضت همین بود از حق مسلمت مرد، نهایت حمایتت همین بود زن؟ ...آب را سهمیه بستند، نان را جیربندی کردند و بنزینت را به غارت بردند و تو همین بود همه اعتراضت...برخیز مرد...

پ.ن: رفتم نزدیک پمپ بنزین نیایش برای تهیه گزارش. دوربینم را چاق کردم برای چند عکس ناب.  عکس گرفتم که آن مرد چاق با بیسیم و کت شلوار آمد سراغم. هلم داد. دوربینم را قاپید و رفت. لحطه یی مکث کردم و بدنبالش دویدم آقا دوربینم را پس بدهید...فحشم داد. تهدیدم کرد به بازداشت...برایم پرونده نوشت...عکسهایم را پاک کرد حتی آخرین عکس تو را که مدتها بود در حافظه دوربینم پنهان کرده بودم...داد زد برو گم شو دختره هرزه. معلوم نیست از کدام امپریالیسم پول می گیری...هلم داد...برگشتم داخل ماشین...حالا وجود من بود که آتش گرفته بود...

پ.ن: فردا برایم روز سختی خواهد بود...فقط منتظر معجزه یی هستم...همین...

ریحانه حقیقی

 

درگیرم...با خودم...با تو...دنبال کتابهایم می گردم ندیدیشان...ترس..ترس...ترس...تنهایی...گذشته...آینده...و من چقدر گیجم...یک عاشقانه آرامم را ندیدی؟ کجا گذاشتیش؟ با خودت بردی؟ نه نه تو همه چیز را برایم به یادگار گذاشتی حتی قلب شکسته ام را...یادت هست شب قبل از کنکور...من می ترسیدم و تو ....مادر...مادر من...مادر تو...یادت است...من آرامش می خواهم...اینبار باید از وجود خودم فقط آرامش بگیرم...ولی من هنوز می ترسم...کتابهایم کو...چرا اینقدر گیجم؟

زندان، شاپرکها،ریحان،تاریخ،درد،

این روزها حال خوشی ندارم اگرچه سعی می کنم بخندم و بخندانم ولی باز دردهایی موریانه وار وجودم را می خورند...این روزها زیاد نمی روم سروقت تقویم چرا باید بروم و بدانم این روزها چه روزهایی است؟ چه دلیلی وجود دارد که باز بخواهم زندان جهلی که در آن زندانی بودم را برای خودم یادآوری کنم. همین روزها بود نه شایدم قبل  تر ولی بود آن روزهای وحشتناک در زندان، زندانی شدم. یادت است ؟ مطمئنم که یادت است .مگر می شود فراموش کنیم آن روزهای سخت را؟آن همه تهمت و افترا را؟ نه نمی خواهم سر وقت تقویم بروم...نمی خواهم روزی که در تقویم نوشتم به مبارکی و میمنت زیر الطاف حق را بازخوانی کنم. یاد است نه؟ روزهای گرم، عرق ریزان، تنها و بی پناه در زندان جهل...باز هم مثل آن روزها مدام سردرد دارم...مدام فشار خونم خط فقر را سیر می کند. بغضم همین نزدیکی ها خانه کرده...دستانم باز می لرزد. باز وجودم خشم است . بار نفرت اتاقم را محاصره کرده...من می ترسم...من می ترسم از بازگشتن به آن روزهای سخت . نمی خواهم بدانم امروز چندم تاریخ است و نمی خواهم ولی این وجودم است که آن روزها را از بر شده. و برایم شبها قصه دخترکی را در چاردیواری زندانی بود، می گوید...زندانی بی ملاقاتی، بی حق تنفس و بدون هواخوری...شکنجه می شد نه جسمی که روحی. سخت شکنجه می شد...کاش می شد این روزها را برای همیشه به تاریخ می سپردم، ولی نمی شود با همه وجودم اجین شده آن دخترک تنهای 19 ساله. حالا این روزها در خودش فرو رفته...می خند ولی در دل گریه می کند...چرا؟ به چه جرمی؟ به کدامین گناه؟ و من چقدر دلم می خواهد این دخترک تنهای 19 ساله را به تاریخ بسپارم. همه شب گریه ها را در زندان و فریاد من زنده ام های روزش را....چرا زندان؟ چرا حبس؟ چرا سکوت؟ آن روزها، روزهای سکوت بود. هیچ کسی نفهمید و نخواهد فهمید که انگار کسی در آب جان داد. یک دخترک 19 ساله بود با کلی  امید برای پرواز شاپرکها. نصیبش شد زندان. خیلی بی سرو صدا و محکومیتش تمام شد. نه خیلی زود که برایش یک عمر گذشت. وقتی از دیوار های چاردیواری آمد بیرون، به اشتیاق دیدن یار، به امید دیدن پروانه ها ولی هیچ کدام نبودند...همه رفته بودند...ریحانه بخاطر آنها رفته بود زندان ولی رفتند خیلی آرام و آهسته ، خیلی بی تفاوت و کم طاقت...رفتند و از دورها برایش دست تکان دادند...زندان تمام شد ولی داغش ماند تا همیشه تاریخ، داغش بر دل دخترک 19 ساله ، بر دل ریحانه  ماند...

سعی کرد دوباره بسازد...همه چیز را...همه کس را...باز بازی از نو و جنگی جدید...ولی حالا دیگر دلیلی برای جنگ نبود...حالا پروانه ها به پیله بازگشته بودند و ریحانه تنها بود خیلی تنها...همه سال را گذارند که به این روزها برسد...این روزهای کثیف و نجس...سعی کرد کنار بیاید با خاطره زندان ،خاطره وصال ولی نشد...دلش باز آتش گرفت آنقدر آتش که دلش خواست هم خودش را هم نوزاد متولد نشده اش را در آتش بسوزاند...سعی کرد، چند بار امتحان کرد ولی نشد...انگار این نوزاد نمی خواهد بمیرد؟ چرا؟ این نوزاد سرد و گرم روزگار را چشیده است...زندان رفته است، سقط شده است ولی باز زنده است چرا؟!؟!؟!

و من از این روزها متنفرم...کاش می شد ماه خرداد و تیر را از تقویم ها پاک کرد...بعد مرداد را به آتش کشید و شهریور را زیر خروار ها خاک دفن کرد...من از این روزها متنفرم...از زندان...از کودکم...کسی هست که فرزندم را به سرپرستی بپذیرد؟ باور کنید از ادامه نگهداریش عاجزم...دیگر توان ندارم...چرا نمی میرد این کودک نفهم؟ چرا نمی فهمد که هیچ کسی او را نمی خواهد...نه نه ...من خواستمش و پدرش ولی حالا ...نمی دانم...این همه دودلی برای چیست...این همه تنهایی برای چیست...این همه زجر برای کیست...؟

و من از این روزها متنفرم...حالا ریحانه بیست ساله است...بیست سال و چند روزه ولی هنوز از ترس شبهای زندان تا صبح غلت می زند...فشارش خط فقر را سیر می کند و در سرش بازاری از حرف براه است...تو جای امنی سراغ نداری برای این حرفها؟ اخر جای هر گوشی نیست پیغام سروش...

زندان، شکنجه، زندان،شکنجه،زندان،شکنجه....وای از این همه تکرار مکررات....من از این روزهایم خسته ام ....

شما کودکی ام را ندید که بدنبال شاپرک ها می دویدم؟

 

 

 

پ.ن: از زندان نمی خواهم بیش از این کلامی بگویم پس شما هم نگویید و نپرسید...همین!

 

ریحانه حقیقی