خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

سفر! باز هم سفر! چرا من اینقدر از سفر بی زار شدم

تا همیشه دنیا ۴ بهمن تولدت هست...

هانی زنگ می زنه، سعی می کنه بخنده ولی ته صداش یک غم دردناکیه... از زبان پرنیا با من حرف می زنه و می پرسه که بریم بهشت زهرا... اشک در چشمانم... همیشه تا اسم بهشت زهرا می آید اشک در چشمانم بی تابی می کند... دلم تنگ است خیلی تنگ... می روم و مثل همیشه خودم را با آب دادن به گلها سرگرم می کنم... دلم می لرزد... و مامان تولدت مبارک

تنهایی و سکوت

گاهی دلم برای سکوت اتاقم تنگ می شود. برای تنهاییم در همه ساعت های بعدازظهر های پاییز در اتاقم در شرکت. برای سکون وتنهایی صدای دکمه های کیبرد که در اتاق می پیچید.دنبال دلیلی برای دلهره این روزهایم هستم. شاید سفر... شاید تنها ماندن علی و شاید دیدن دوباره فیلم نیمه پنهان. دل اشوبم انگار. بی قرارم و تنها مانده ام در یک جاده بی انتها. این روزها نمی دانم در شرکت، در خانه در هیچ جای این روزها، جای من نیست... دلم تنگ است خیلی خیلی تنگ... آقای ن امروز یک جمله گفت که تا اعماق وجودم را لرزاند... فقط گاهی دل تنگ می شوم...و من هم این روزها دلتنگم... عجیب دلتنگم... دلشوره عجیبی همه روزها و شبهام رو در بر گرفته... فریده آروم آروم داره وارد خانواده می شه و در کنار بابا راه می ره. غذا می خوره و زندگی می کنه... دی ماه برام ماه دلهره آوری بود. ماهی که برای اولین بار قرار بود فریده رو ببینم و باید آروم می بودم خیلی خیلی آروم. آروم پذیرفتمش چون زن دوست داشتنی بود و هست... این روزها مدام شب خواب مامان رو می بینم... خیلی دل تنگ فقط فقط فقط یک لحظه دیدن و بوسیدنشم. دلم به اندازه همه شب و روزهای عالم براش تنگ شده... این روزها نمی دونم چرا مثل دیوانه ها مدام توی خیابون دنبالش می گردم و هر کسی رو که شبیه اش می بینم از پشت می دوم سمتش! ولی مامان نیست... مامان دیگه هیچ وقت نیست... دلم برای تنهایی و سکوت اتاقم در همه بعدازظهر های پاییز تنگ شده....