خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

این روزها

پله های مترو، صدای سوت قطار .همهمه جمعیت... همه و همه به من می فهماند که هنوز زنده ام و در این وانفسای روزهایم که نه شبش تاریک است نه روزش روشن ، هنوز نفس می کشم . این روزها مسیر بین شرکت - دانشگاه یا دانشگاه - شرکت شایدم گاهی شرکت- خانه را چنان با سرعت می روم و می آیم که گاهی وقتی به تقویم روی میز نگاه می کنم در می  یابم یا چند روزی ذهنم از تاریخ جلوتر است یا دو سه روزی را فراموش کرده ام که تمام شده اند و ما وارد روزهای جدیدی شده ایم. آنقدر در تلاطم این روزهای پر سرعت حرف برای گفتن و نوشتم در ذهن خسته ام می آید و می رود که شبهنگام که خسته و بی جان بر روی تخت می افتم انگار کوهی از کلمات را کنار هم ردیف کرده ام و باور می کنم که امروز مقاله یی ۵۰۰۰ کلمه یی در وصف روزهای زیبا و نمدار پاییز، در وصف برگهای چنار زرد حیاط شایدم از مشترک بی ادب و بی تربیتی که انتظار داشت به همه مشکلات زندگیش یک کارشناس ساده امور مشترکین پاسخ بدهد، نوشته ام . و صبح که دوان دوان  می رسم به شرکت و از سر باور شب قبل صفحات اینترنت را دنبال کلماتم می گردم ، بیاد حرف دوستی می افتم که می گفت : آدمها گاهی خودشان دروغهای خودشان را باور می کنند و من باور می کنم که نه عزیز جانم من دیشب فقط خوابیده ام و هیچ ننوشته ام و صبح به دقیقه ها التماس کرده ام که شاید ده دقیقه بیشتر به من مجال خوابیدن بدهند ...ولی نداده اند و من باز دیر رسیدم بر سر کلاس شایدم شرکت... 

این روزها دلم سکوت می خواهد و تنهایی وقتی نم نم بارون شهر خسته از بودن را خیس و ابری می کند و این روزها چقدر غریب به یکسالگی بودن ما در کنار هم نزدیک می شوند و باورش برایم سخت است از روزهای اول ... 

فصل جدید زندگی این روزها خیلی سریع برایم ورق می خورد و من تنها راضیم به رضای روزگار که خوش برایم رقم می زند این روزها... 

 

 

** اول نوشت زندگیم :در کنارت بودن یک معنای دیگری است از زندگی و بودن . پس با من بمان که ماندنت نویدی است برای  زیستن و ماندن...