خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

رد قرمزمرگ در روزهایم

این فقط یک داستان است...

آب ظرفشویی را باز میکنم. رد قرمز راه می افته به سمت چاه ظرف شویی. دستم رو زیر آب سرد می گیرم و باور می کنم که این رد قرمز خون دست منه که با چاقوی مادربزرگ بریدمش. زل می زنم به آب قرمز و دستم رو می مالم. باور کردم که دستم رو بردیم و به مرگ فکر می کنم. اولین بار چند سالم بود که به مرگ فکر کرده بودم؟شاید نه سالم بود نه نه بچه تر بودم. وقتی شنیدم سعید خودکشی کرده برای اولین بار به مرگ فکر کردم. مرگ برام دلچسب و گوارا شده بود.برای خودم برنامه ریزی می کردم که یه روز بالاخره چاقو دستم می گیرم و رگم رو می زنم نه شایدم به طناب هایی فکر می کردم که از حلقه های تاپ توی حیاط خونه آویزون می کردم. با خودم  فکر می کردم و برنامه ریزی می کردم برای مراسم کفن و دفن . و حالا که خوب فکر می کنم می بینم ۸ ساله بودم. نامه می نوشتم و اموالم رو بذل و بخشش می کردم. فقط ۸ ساله بودم . شاید بیشتر تابستونا که حوصلم سر می رفت به مرگ فکر می کردم . برای خودم تاریخش رو هم مشخص می کردم. مثلا هفته بعد یکشنبه ساعت ۴ . و نمیدونم چرا دقیقا همیشه یک یا دو روز قبل از روز موعود اتفاقی می افتاد که من رو پشیمان می کرد و بدین ترتیب هر هفته مراسم مرگ من به تعویق می افتاد و دوازده سال رو بهمین منوال سپری کردم.یک جورایی من جنون مرگ داشتم و دارم. هنوز هم عادت دارم که بنشینم به گوشه یی و مرگ رو تصور کنم. حالا تخیلم پا رو از مرز های زندگی خودم فراتر گذاشته و بی شرمانه به مرگ اطرافیانم فکر می کنم. براشون شیون و زاری می کنم. لباس سیاه می پوشم و مایملکشون رو تقسیم می کنم. دستم از سرمای آب سر شده بود که یادم اومد که آب رو ببندم و دستم رو خشک کنم. اینبار داشتم به مرگ چه کسی فکر می کردم؟!؟؟! نه داشتم فقط فکر می کردم که به تو فکر نکنم. نگاهی به دستم انداختم. سالم بود. لبویی که توی ظرفشویی بود رد قرمز رو ایجاد می کرد. دستم رو خشک کردم و نشستم کف آشپزخونه. می خواستم به هر چیزی فکر کنم جز تو! اصلا چرا باید به تو فکر کنم؟!؟ نمی دونم. باید کار کنم تا ذهنم مشغول بشه و به خودم فکر نکنم. حالا شاید باور کنم تویی که خطاب قرار می دم خود وجودی منی و هیچ کس دیگه یی جز من نیستی! می نشینم به تو شاید به خودم فکر می کنم...

تند و تند کار می کنم. باید ذهنم را مشغول کنم ولی مگر فکر و خیال تو حرامی می گذارد؟ نه ! آرامم بگذار. چرا به من که خود توام چنین می کنی بی مرام! تند و تند کار می کنم. شده ام یک زن کد بانو. سیب زمینی ها را می ریزم تو آب داغ تا بپزد. ظرفها را می شورم. و خنده ام می گیرد. با آب سرد و بدون اسکاچ! سر خودم را گرم می کنم و هروقت به سراغم می آیی پست می زنم. از هر سوراخی می خواهی وارد مغزم شوی و باز مثل خوره مغزم را بجویی که چرا چنین کردم ؟! چرا چنان نکردم؟ می اندازمت بیرون و تند و تند لبو قاچ می کنم و دستم قرمز می شود. رنگ خون. محو رنگ دستانم می شوم. از این رنگ روی دستانم لذت می برم. یاد اولین باری می افتم که خواستم جدی برنامه مرگمم را هماهنگ کنم و رگ دستم را ... لذت عجیبی بود و فقط طنین صدای او در گوشم مرا باز داشت که کار را ناتمام رها کردم. به خودم می آیم...باید کار کنم. آنقدر که شب از فرط خستگی سرم را بر بالشت نگذاشته مست خواب شوم...

نمی دانم چرا ولی هویج ها را پوست می کنم. نگاهی به دور و برم در آشپزخانه می اندازم نه دیگر اینجا کاری نیست که ذهن جستجو گر مرا ارضا کند و از فکر تو که خود خود منی رها. می افتم به جان کتابهای روی میز ناهارخوری. هنوز از روزی که به خانه ما آمده بود، روی میز انبار شده اند ! خنده ام میگیرد اگر بود میگفت ای زن شلخته ! و من می خندیدم و می گفتم اصلا دوست دارم و او می گفت با دوست دارم دوست دارم نمی شود زندگی کرد! منم دوست ندارم برم سر کار می شود و من می خندیدم و می گفتم آره می شود . از فردا نرو سرکار...

چرا شب نمی شود؟ چرا این ساعت ها کش می آید؟ نگاهی به دستانم می کنم. وای واقعا من زنی شلخته ام ! این را باور دارم. اصلا نمی دانم کی به انگشتام دستم لاک زده ام آن هم فقط یک دستم را یعنی ۵ انگشتم را! آنهم دو رنگ لاک روی هم ! می نشنیم و دست دیگرم را هم لاک می زنم. چه کار لذت بخشی است . می توانم ساعت ها ذهنم را با آن مشغول کنم. چندین بار می زنم و پاک می کنم. برق ناخن را روی تخت می ریزم و نگاهش می کنم. حالا رو تختی هم در شبها برق می زند و نمی گذارد کابوس تو به سراغم بیاید...

آنقدر در خودم فرو رفته ام که صدای زنگ را نمی شنوم. سراسیمه می آید. آنقدر سراسیمه که باور نمی کنم حضورش را . مرگ را می گویم . بر خلاف همه هماهنگی های من وقتی آمد که انتظارش را نداشتم. چنان بی سر و صدا آمد که نشنیدم صدای پایش را . فقط صدای هق هق های تو که بر بالای جسدش نشسته بودی و زار می زدی به من گفت زود آمد و زود رفت ...حالا مرگ بار دیگر با من آشنا بود...

لاک های دستم را پاک کردم. غذایی که پخته بودم همه را ریختم در ظرفشویی و خیره شدم در رد قرمز بجا مانده از لبوهای نیم پز. مرگ آمده بود. لباس سیاه پوشیدم. شمع روشن کردم و منتظر شدم که در را بزند و با صورتی سرخ از اشک به من بگوید کسی را که هیچ وقت مرگش را تصور نکرده بودم مرده است و حالا ساعت هاست که آرام خوابیده و همه ساعت هایی که من به تو می اندیشیدم و سیم تلفن را کشیده بودم و زنگ تلفن های بی سیم را قطع کرده بودم، مرگ می خواست به من سلام کند ولی من پاسخگو نبودم! مرگ دوباره به من سری زد ولی اینبار هم بی سر و صدا...

پ.ن: پریشان گوییم را به پای خستگی روزهایم بگذارید و السلام!

نظرات 2 + ارسال نظر
زینب سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 13:36

یاد داستانهای یکی افتادم. اون خیلی سعی میکرد ادای هدایتو درآره. اما نتوونسته بود!
آخه هدایت ماحصل یک تاریخ خاندان هدایت بود... بگذریم
و اما داستانت :
محوریت داستان پریشانی یک خانوم ست که بر اثر یک اتفاق که به نظرش خیلی بزرگه میخواد بمیره... و یاد میکنه از بقیه شکستها و بقیه فکر مرگ ها!
راستشو بگم امروز خودمم موقع پیاده روی صبح به این فکر میکردم که مرگ هست. یک واقعیته. و چون هست و چون واقعیته همه ی بودنمون رو درش خلاصه میکنیم!
همه به مرگ فکر میکنن. یعنی از وقتی خودشونو بشناسن به مرگ فکر میکنن! خوب چون هست...
اما توی پریشان احوال...
همیشه واسم سوال بوده که چرا اینقدر دور خودتو شلوغ کردی! خلوتتو واسه خودت حفظ کن.
به خدا آدما تنها زاده شدن و تنها زندگی میکنن و تنها میمیرن... پس اینقدر اینو واسه خودت بزرگ نکن...
قربون رفیق
مراقب خودت باش

رهسپار عشق شنبه 29 دی 1386 ساعت 00:46 http://rahsepaareeshgh.blogfa.com

سلام
بر حسب اتفاق وبلاگتان را دیدم
زیبا می نویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد