خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

...

می خواهم یک چیزکی بنویسم که خودم هم نمی دانم چیست. انگار دلم می خواهد بنویسم از چیزهایی که نمی دانم چیستند . باز از همان روزهایی شده که کلمات در مغزم رجه می روند و هر کدام مرا به والسی دو نفره در دشت به انتهای کاغذهای سفید روی میز، دعوت می کنند و بالاخره من به ناچار ، دعوت یکی از آنها را قبول کردم و به وسط پیست آمدم . حالا مانده ام با این همه کلمه که در مغزم ردیف شده اند چه بسازم که هم خدا خوشش بیاید هم بنده خدا...

 عباس معروفی را که می خوانم رسما حالی به حالی می شوم که به کلماتم مجال بودن بدهم و این چند خط کوتاه از معروفی نازنین :

برهنه بودم. یک شاهزاده برهنه که یک چشمش دنبال آن دختر گیس‌بلند سفید‌پوش بود و چشم دیگرش در بین آدم‌ها می‌گشت تا شاید غافل شوند و فرصتی پیش آید که من بتوانم خودم را به ساختمان آن‌سوی حیاط برسانم و لباسی، چیزی پیدا کنم و بپوشم.
تمام ذهنم از عطر کلمات آن دختر سفید‌پوش پر شده بود: «اگر می‌خواهید، با من بیایید.» و انگشت‌های کشیده‌اش را زیر پستان چپش کشید و انگار که نقاشی می‌کند، تاش رنگ را کش داد در گودی کمرش.
موهای خرمایی بلندش را رها کرده بود دور صورتش، و دستی کمرنگ – بگویی نگویی – به لب‌ها و چشم‌هاش کشیده بود که مثلاً بی‌رنگ جلوه نکند، شاید هم هیچ آرایشی در کار نبود و من رنگ آلبالویی لب‌هاش را ماتیک تصور می‌کردم، و سایه‌ی کمرنگ بالای پلک‌ها یا برجستگی گونه‌هاش را نم رنگی می‌دیدم. و چه فرق می‌کرد؛ زیبا بود.
آنقدر زیبا بود که وقتی چشم ازش برمی‌داشتم دلم از همه‌چیز سرمی‌رفت. پیرهنی ساده و سفید پوشیده بود، و بند کمرش را از پشت پاپیون کرده بود و تو می‌توانستی اندام ترکه‌اش را در میان مهمانان با نگاهت بلغزانی تا همین‌جور مثل پروانه بال بال بزند، برگردد، روبروت بایستد، لبخند بزند، و انگشت کشیده‌اش را زیر پستان‌ چپش بکشد: «اگر می‌خواهید، با من بیایید.»
همین بود که من هم دنبالش راه افتادم و به زحمت از میان مهمانان خودم را بیرون کشیدم...
...
مثل کودکی گرسنه صورتم را می چسبانم به شیشه شیرینی فروشی  عباس معروفی و با حسرت به دنبال ادامه داستانش می گردم ....

ولی هیچ چیز عایدم نمی شود و برای تسلای این روح خسته  و تنها دعوت این کلمات بی قواره را قبول می کنم و تند و سریع خودم را به وسط پیست می رسانم ولی خنده ام می گیرد که هیچ نمی دانم قرار است چه بنویسم و چه بسازم چون اصلا قرار نیست چیزی بنویسم....

نظرات 4 + ارسال نظر
اشکان سه‌شنبه 14 خرداد 1387 ساعت 19:54 http://negahebihejab.blogfa.com/

درود ریحانه ...

محسن سعادت نصری چهارشنبه 15 خرداد 1387 ساعت 10:56 http://www.mohsensaadatnasry.blogfa.com

سلام دمت گرم ما رو هم لینک کن
www.mohsensaadatnasry.blogfa.com

علی کلائی جمعه 17 خرداد 1387 ساعت 12:30 http://navaney1.blogspot.com

لعنت بر این روزهای بد که همه عاشقانه ها را مجال تنفس نمیدهد . اما روزهای بد باید فرصت تمرین باشد . فرصت تمرین بودن برای همه ما
پاینده باشی
یا حق

حقیقت تلخ یکشنبه 19 خرداد 1387 ساعت 16:07 http://ansale57.wordpress.com/

ریحانه جان ، عجیب غریب شده ای ..!!
در پست قبلی نظر مرا منتشر نکردی ..
و شاید هم بله دیگر ...
من خود وبلاگی زده ام ....
باز دختر اریایی هستی با مذهب تازی ، یا نه ؟
نوشتار پایان پذیر نیست ،بخصوص در زمانه ای که سرکوب و سانسور و قلم شکنی یکطرف و
امکانات بسیاری برای نوشتن ، طرف دیگر .. نوشتن اسلحه گرم و خوبی است به زمینش نگذار ..
بدرود..!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد