خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

زندان، شاپرکها،ریحان،تاریخ،درد،

این روزها حال خوشی ندارم اگرچه سعی می کنم بخندم و بخندانم ولی باز دردهایی موریانه وار وجودم را می خورند...این روزها زیاد نمی روم سروقت تقویم چرا باید بروم و بدانم این روزها چه روزهایی است؟ چه دلیلی وجود دارد که باز بخواهم زندان جهلی که در آن زندانی بودم را برای خودم یادآوری کنم. همین روزها بود نه شایدم قبل  تر ولی بود آن روزهای وحشتناک در زندان، زندانی شدم. یادت است ؟ مطمئنم که یادت است .مگر می شود فراموش کنیم آن روزهای سخت را؟آن همه تهمت و افترا را؟ نه نمی خواهم سر وقت تقویم بروم...نمی خواهم روزی که در تقویم نوشتم به مبارکی و میمنت زیر الطاف حق را بازخوانی کنم. یاد است نه؟ روزهای گرم، عرق ریزان، تنها و بی پناه در زندان جهل...باز هم مثل آن روزها مدام سردرد دارم...مدام فشار خونم خط فقر را سیر می کند. بغضم همین نزدیکی ها خانه کرده...دستانم باز می لرزد. باز وجودم خشم است . بار نفرت اتاقم را محاصره کرده...من می ترسم...من می ترسم از بازگشتن به آن روزهای سخت . نمی خواهم بدانم امروز چندم تاریخ است و نمی خواهم ولی این وجودم است که آن روزها را از بر شده. و برایم شبها قصه دخترکی را در چاردیواری زندانی بود، می گوید...زندانی بی ملاقاتی، بی حق تنفس و بدون هواخوری...شکنجه می شد نه جسمی که روحی. سخت شکنجه می شد...کاش می شد این روزها را برای همیشه به تاریخ می سپردم، ولی نمی شود با همه وجودم اجین شده آن دخترک تنهای 19 ساله. حالا این روزها در خودش فرو رفته...می خند ولی در دل گریه می کند...چرا؟ به چه جرمی؟ به کدامین گناه؟ و من چقدر دلم می خواهد این دخترک تنهای 19 ساله را به تاریخ بسپارم. همه شب گریه ها را در زندان و فریاد من زنده ام های روزش را....چرا زندان؟ چرا حبس؟ چرا سکوت؟ آن روزها، روزهای سکوت بود. هیچ کسی نفهمید و نخواهد فهمید که انگار کسی در آب جان داد. یک دخترک 19 ساله بود با کلی  امید برای پرواز شاپرکها. نصیبش شد زندان. خیلی بی سرو صدا و محکومیتش تمام شد. نه خیلی زود که برایش یک عمر گذشت. وقتی از دیوار های چاردیواری آمد بیرون، به اشتیاق دیدن یار، به امید دیدن پروانه ها ولی هیچ کدام نبودند...همه رفته بودند...ریحانه بخاطر آنها رفته بود زندان ولی رفتند خیلی آرام و آهسته ، خیلی بی تفاوت و کم طاقت...رفتند و از دورها برایش دست تکان دادند...زندان تمام شد ولی داغش ماند تا همیشه تاریخ، داغش بر دل دخترک 19 ساله ، بر دل ریحانه  ماند...

سعی کرد دوباره بسازد...همه چیز را...همه کس را...باز بازی از نو و جنگی جدید...ولی حالا دیگر دلیلی برای جنگ نبود...حالا پروانه ها به پیله بازگشته بودند و ریحانه تنها بود خیلی تنها...همه سال را گذارند که به این روزها برسد...این روزهای کثیف و نجس...سعی کرد کنار بیاید با خاطره زندان ،خاطره وصال ولی نشد...دلش باز آتش گرفت آنقدر آتش که دلش خواست هم خودش را هم نوزاد متولد نشده اش را در آتش بسوزاند...سعی کرد، چند بار امتحان کرد ولی نشد...انگار این نوزاد نمی خواهد بمیرد؟ چرا؟ این نوزاد سرد و گرم روزگار را چشیده است...زندان رفته است، سقط شده است ولی باز زنده است چرا؟!؟!؟!

و من از این روزها متنفرم...کاش می شد ماه خرداد و تیر را از تقویم ها پاک کرد...بعد مرداد را به آتش کشید و شهریور را زیر خروار ها خاک دفن کرد...من از این روزها متنفرم...از زندان...از کودکم...کسی هست که فرزندم را به سرپرستی بپذیرد؟ باور کنید از ادامه نگهداریش عاجزم...دیگر توان ندارم...چرا نمی میرد این کودک نفهم؟ چرا نمی فهمد که هیچ کسی او را نمی خواهد...نه نه ...من خواستمش و پدرش ولی حالا ...نمی دانم...این همه دودلی برای چیست...این همه تنهایی برای چیست...این همه زجر برای کیست...؟

و من از این روزها متنفرم...حالا ریحانه بیست ساله است...بیست سال و چند روزه ولی هنوز از ترس شبهای زندان تا صبح غلت می زند...فشارش خط فقر را سیر می کند و در سرش بازاری از حرف براه است...تو جای امنی سراغ نداری برای این حرفها؟ اخر جای هر گوشی نیست پیغام سروش...

زندان، شکنجه، زندان،شکنجه،زندان،شکنجه....وای از این همه تکرار مکررات....من از این روزهایم خسته ام ....

شما کودکی ام را ندید که بدنبال شاپرک ها می دویدم؟

 

 

 

پ.ن: از زندان نمی خواهم بیش از این کلامی بگویم پس شما هم نگویید و نپرسید...همین!

 

ریحانه حقیقی

نظرات 9 + ارسال نظر
آرمین قهقائی جمعه 1 تیر 1386 ساعت 10:31

من آرومت نمی کنم. خودت تلاش نمی کنی. خیلی احساسی عمل می کنی! خودت شروع کن و یه خودت دروغ نگو

حسام جمعه 1 تیر 1386 ساعت 10:49 http://dorj2.blogfa.com

سلام. حال شما؟ بامطلبی در عنوان جغرافیای کلام به روزم. خوشحال میشم سری بزنید.
موفق باشید

حقیقت تلخ جمعه 1 تیر 1386 ساعت 22:24

زندگی صد سال اولش سخت است ...
موضوعی مطرح می کنی ، شاید درد دلی ، انسان را می گذاری لای منجنیق ...تمامش می کنی ...
رفیق ریحانه ، با این وجود کاری از دست من و شاید هیچ کسی ساخته نیست ، می دانی که نه به امداد غیبی باور دارم ونه به دعا و ثنا که مختص خیل بسیاری از دانشجویان دانشگاهای اسلامی است و نه به خالق اوفی باور دارم که تو و غمت را در پناه او حواله کنم ...
دوست دارم شعری برایت بسرایم که شاید مرحمی باشد ، اما و شاید هم نظرگاه را نگاهی هم نمی کنی ...
نمی دانم جایی که رفاقت نتواند به یاری بیاید ، دیگر دست و پای من بسته می شود ..و نوشتارم تلختر ...

ریحانه برای حقیقت تلخ شنبه 2 تیر 1386 ساعت 09:27

من نظرگاهم را می خوانم بدقت و دقیق...ولی باور کن روزهایم آنقدر تلخ است که توان پاسخ را در خود نمی بینم...برایم بنویس شعرت را می خوانمش مطمئن باش...

ریحانه برای حقیقت تلخ شنبه 2 تیر 1386 ساعت 09:28

و مرحمی خواهد بود بر این روزها...

علی کلائی شنبه 2 تیر 1386 ساعت 11:56 http://navaney.blogspot.com

گاه زندان جهل از زندان ستم و ظلم تحملش بسی صعب تر است .
اما باید خاطرات آن روزها را به فراموشی بسپری و پرواز کنی . باید خودت بخواهی و محکم هم بخواهی تا بتوانی
یا حق

آزاد بهین شنبه 2 تیر 1386 ساعت 13:03 http://hzrinwe.blogfa.com

زندگی همین نیست که خواهیم دید..
زیبا بود و .. همین و کافی
با امید رهایی

حقیقت تلخ شنبه 2 تیر 1386 ساعت 14:20

ریحانه گرامی شعری در رابطه با مبارز کوچکی ساخته بودم ، فکر می کنم برای این مناسبت بد نباشد
البته تغییر های داده ام ، چه کنیم که فعلن جز این هدیه چیز دیگری را مناسب ندیدم ... بدرود

ما تلخیم ، به تلخی شوکران
در کهنه سفاله ای پرورده از گل و خاک انسان
نوش می کنیم ، نوشداروی سهرابی
نه سهراب را زندگی بخشید و نه جنگلی ها را درمان
با شلاقهای طنابه دار ، نه بر گلو ، بر کف پاهایمان کوبیدن
به این عدل دروغین دل بسته بودیم ؟ و باورمان بی پایان ؟
تو در کدامین گهواره ، تا گور دانش اموخته ای
در کدام کنج تاریک تاریخ از خون دل ادمیان
پل صراط شریعت ساختند به باریکی و محکمی تف هنگام کشش
دهان نیمه باز محکوم به باغی و مرتد و یاغی ، به هنگام اعدام !
نه هرگز نگویید ، این چنین بوده و سر نوشت را پذیرا باش
دریا را مرگی نیست ، مگر پایان گردش و حرکت جهان
موج فریاد فردا ، از همین دریاست
نه در رویا، همین فردا ، با غرور خورشید وارش
بارگاه خلافت را ویران خواهد کرد ...

دوستان عزیز

همه با هم به استقبال 18 تیر می رویم / نه به اعدام / نه به سنگسار

پیروز باشید.

[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد