گاهی توی این کوچه پس کوچه های شهر که چرخ می زنم، دلم می گیرد. دلم بی قراری می کند. دلم لحظه شمار می کند. در این کوچه پس کوچه های شهر سیاهم که چرخ می زنم دلم یاد میکند. یاد جوانی، یاد خوشی و یاد نامهربانی... این روزها زیاد دلم می خواهد در کوچه، پس کوچه های شهر چرخ بزنم. زیاد دلم می خواهد که در درونم تنها باشم. با خودم باشم و تنهایی خودم. دلم برای سه تن تنگ می شود. دلم برای سه تک تک لحظات زندگی ام می سوزد. دلم! وای که چه کنم با این دلم...دلم می خواهد جایی بروم و فریاد بزنم. جایی بروم در خاطرات گم شوم... دلم می خواهد گاهی بمیرم و دیگر نبینم ... من دلم باز شور می زند. انگار قرار است باز گسی خرمالو در زندگی ام جاری شود...
امشب شب یلداست و من در آستانه فصلی سرد هستم . خییلی سرد.....