دلم برایش تنگ است آنقدر تنگ که باورم نمی شود همه این سالها را چطور تاب آوردم. چطور این همه دوری رو تحمل کردم و هنوز نمردم...زهیر داماد شد... کاری کرد که من نتونستم بکنم. پدر دخترک رو راضی کرد. حتی برای اینکه به سفارت برسه یه عقد صوری هم راه انداخت. بدون اینکه عقد کنند رفتند و ثبت کردند و من فقط نظاره گر بودم...
با پسرک حرفهام رو زدم. گفتم نیستم دیگه. باور کن نیستم... قرار بود نباشم. تصمیم جدی بود. عوض شد. خیلی زیاد. دلم به حالش سوخت... انگار واقعا حرفش راسته... ولی من چی این وسط؟ حق من از زندگی؟ حق من از بودن...
خستم خیلی خیلی خستم...
کاش می شد مرد...