خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

درگیرم...با خودم...با تو...دنبال کتابهایم می گردم ندیدیشان...ترس..ترس...ترس...تنهایی...گذشته...آینده...و من چقدر گیجم...یک عاشقانه آرامم را ندیدی؟ کجا گذاشتیش؟ با خودت بردی؟ نه نه تو همه چیز را برایم به یادگار گذاشتی حتی قلب شکسته ام را...یادت هست شب قبل از کنکور...من می ترسیدم و تو ....مادر...مادر من...مادر تو...یادت است...من آرامش می خواهم...اینبار باید از وجود خودم فقط آرامش بگیرم...ولی من هنوز می ترسم...کتابهایم کو...چرا اینقدر گیجم؟

زندان، شاپرکها،ریحان،تاریخ،درد،

این روزها حال خوشی ندارم اگرچه سعی می کنم بخندم و بخندانم ولی باز دردهایی موریانه وار وجودم را می خورند...این روزها زیاد نمی روم سروقت تقویم چرا باید بروم و بدانم این روزها چه روزهایی است؟ چه دلیلی وجود دارد که باز بخواهم زندان جهلی که در آن زندانی بودم را برای خودم یادآوری کنم. همین روزها بود نه شایدم قبل  تر ولی بود آن روزهای وحشتناک در زندان، زندانی شدم. یادت است ؟ مطمئنم که یادت است .مگر می شود فراموش کنیم آن روزهای سخت را؟آن همه تهمت و افترا را؟ نه نمی خواهم سر وقت تقویم بروم...نمی خواهم روزی که در تقویم نوشتم به مبارکی و میمنت زیر الطاف حق را بازخوانی کنم. یاد است نه؟ روزهای گرم، عرق ریزان، تنها و بی پناه در زندان جهل...باز هم مثل آن روزها مدام سردرد دارم...مدام فشار خونم خط فقر را سیر می کند. بغضم همین نزدیکی ها خانه کرده...دستانم باز می لرزد. باز وجودم خشم است . بار نفرت اتاقم را محاصره کرده...من می ترسم...من می ترسم از بازگشتن به آن روزهای سخت . نمی خواهم بدانم امروز چندم تاریخ است و نمی خواهم ولی این وجودم است که آن روزها را از بر شده. و برایم شبها قصه دخترکی را در چاردیواری زندانی بود، می گوید...زندانی بی ملاقاتی، بی حق تنفس و بدون هواخوری...شکنجه می شد نه جسمی که روحی. سخت شکنجه می شد...کاش می شد این روزها را برای همیشه به تاریخ می سپردم، ولی نمی شود با همه وجودم اجین شده آن دخترک تنهای 19 ساله. حالا این روزها در خودش فرو رفته...می خند ولی در دل گریه می کند...چرا؟ به چه جرمی؟ به کدامین گناه؟ و من چقدر دلم می خواهد این دخترک تنهای 19 ساله را به تاریخ بسپارم. همه شب گریه ها را در زندان و فریاد من زنده ام های روزش را....چرا زندان؟ چرا حبس؟ چرا سکوت؟ آن روزها، روزهای سکوت بود. هیچ کسی نفهمید و نخواهد فهمید که انگار کسی در آب جان داد. یک دخترک 19 ساله بود با کلی  امید برای پرواز شاپرکها. نصیبش شد زندان. خیلی بی سرو صدا و محکومیتش تمام شد. نه خیلی زود که برایش یک عمر گذشت. وقتی از دیوار های چاردیواری آمد بیرون، به اشتیاق دیدن یار، به امید دیدن پروانه ها ولی هیچ کدام نبودند...همه رفته بودند...ریحانه بخاطر آنها رفته بود زندان ولی رفتند خیلی آرام و آهسته ، خیلی بی تفاوت و کم طاقت...رفتند و از دورها برایش دست تکان دادند...زندان تمام شد ولی داغش ماند تا همیشه تاریخ، داغش بر دل دخترک 19 ساله ، بر دل ریحانه  ماند...

سعی کرد دوباره بسازد...همه چیز را...همه کس را...باز بازی از نو و جنگی جدید...ولی حالا دیگر دلیلی برای جنگ نبود...حالا پروانه ها به پیله بازگشته بودند و ریحانه تنها بود خیلی تنها...همه سال را گذارند که به این روزها برسد...این روزهای کثیف و نجس...سعی کرد کنار بیاید با خاطره زندان ،خاطره وصال ولی نشد...دلش باز آتش گرفت آنقدر آتش که دلش خواست هم خودش را هم نوزاد متولد نشده اش را در آتش بسوزاند...سعی کرد، چند بار امتحان کرد ولی نشد...انگار این نوزاد نمی خواهد بمیرد؟ چرا؟ این نوزاد سرد و گرم روزگار را چشیده است...زندان رفته است، سقط شده است ولی باز زنده است چرا؟!؟!؟!

و من از این روزها متنفرم...کاش می شد ماه خرداد و تیر را از تقویم ها پاک کرد...بعد مرداد را به آتش کشید و شهریور را زیر خروار ها خاک دفن کرد...من از این روزها متنفرم...از زندان...از کودکم...کسی هست که فرزندم را به سرپرستی بپذیرد؟ باور کنید از ادامه نگهداریش عاجزم...دیگر توان ندارم...چرا نمی میرد این کودک نفهم؟ چرا نمی فهمد که هیچ کسی او را نمی خواهد...نه نه ...من خواستمش و پدرش ولی حالا ...نمی دانم...این همه دودلی برای چیست...این همه تنهایی برای چیست...این همه زجر برای کیست...؟

و من از این روزها متنفرم...حالا ریحانه بیست ساله است...بیست سال و چند روزه ولی هنوز از ترس شبهای زندان تا صبح غلت می زند...فشارش خط فقر را سیر می کند و در سرش بازاری از حرف براه است...تو جای امنی سراغ نداری برای این حرفها؟ اخر جای هر گوشی نیست پیغام سروش...

زندان، شکنجه، زندان،شکنجه،زندان،شکنجه....وای از این همه تکرار مکررات....من از این روزهایم خسته ام ....

شما کودکی ام را ندید که بدنبال شاپرک ها می دویدم؟

 

 

 

پ.ن: از زندان نمی خواهم بیش از این کلامی بگویم پس شما هم نگویید و نپرسید...همین!

 

ریحانه حقیقی

روزگار غریبی است دکتر جان

بنفشه پشت میله ها دوباره در ۲۰۹               درخشش هزار و یک ستاره در ۲۰۹

طنین ( زنده ام هنوز) صدای ( من نمرده ام)     شکستن سکوت یک هزاره در ۲۰۹

گلوله های آتشین برای مرگ تیرگی                نهان شده کنون به هر کناره در ۲۰۹

هوای درس و مدرسه،فضای کار و کارزار        دوسطر مشق پاره پاره ، پاره در ۲۰۹

به دست پرتوان زن، بنام تو ، بنام من              کشیده شد هزار و یک نگاره در ۲۰۹

خروششان خروش رود،صدایشان یکی سرود        خزان شکست ، نغمه بهار در ۲۰۹

دو آفتاب پر فروغ نهان به زیر چشم بند        سقوط شب فقط به یک اشاره در ۲۰۹

                                                         ...

امیر کبیر در بند است ، علامه در تعلیق و بروجردی بر سر دار...روزگار غریبی شده است دکتر جان.  می دانی دکتر در این زمانه که پاسخ اعتراض زندان است و شکنجه و اعدام، نفس را باید در سینه حبس کرد و رشد جوانه تفکر را در پستوی خانه پنهان. می دانی دکتر این روزها زن را به اسارت می برند و دانشجو را به بند می کشند. روزهای بدی است خیلی بد...و شاید که نه بطور حتم بهتر است بگویم بیشتر این نظام در هم ریخته را تو پایه گذاشتی. برایت خیلی احترام قائلم آنقدر که جلویت سر تعظیم فرو دمی آورم ولی باور کن دکتر جان که شاگردان تو اند که سرزمینم را چنین به تاراج می برند. روشنفکر دینی ؟ مگر اسلام با روشنفکری جور در می آید دکتر جان ؟ آقایان اصلاح طلب که دایه دار روشنفکر دینی بودند، همه شاگردان تو بودند و محافظه کاری آنها بود که هجده تیر را رغم زد و یارانم را اسیر بند کرد. آن روزها که آقایان از ترس سوراخ موش را به قیمت گزافی می خریدند یادشان رفته بود که قرار است اصلاح شویم ! همه ما دکتر جان...

حالا دانشجو را در اوین شکنجه می کنند ، به انفرادی می برند و رفقای تو ، همفکران تو فقط می گویند امیدوارند که دروغ باشد ، امیدوارند و فقط امیدوارند که یقین شرایط سخت رفقایمان در خونمان جاری است...دکتر جان برای نسل اسیر وطنت چیز دیگری می خواستی نه؟ شایدم همین را می خواستی؟

امروز جلاد پایش را بر گلوی دانشگاه می فشارد و یارانت لبخند می زنند...یارانت جنبش دانشجویی را اباطیل می خوانند و این دست نسلی که تربیتش کردی... خوب می دانی انفرادی یعنی چه ؟ اعتراف به کار نکرده یعنی چه ؟ حالا جلاد با سر رفقایم رفته که اعتراف بگیرد ولی فرزندانت سکوت پیشه کردند . چرا ؟

دکتر جان روزگار غریبی است...

 

پ.ن: هنوز یارانمان در بندند...فردا دیر است امروز فکری کنیم...

پ.ن: نامه سرگشاده عباس حکیم زاده را بخوانید...

پ.ن:این تصاویر همه وجودم را به مصاف با بی عدالتی برد...

پ.ن: روزهای جدیدم در خانه جدید ، در سکوت و تنهایم در چهار دیواریم برایم لذتی عجیب را  رقم می زند...حالا منم و دیوار ها ...حالا منم و تنهایی...حالا منم و سکوت...حالا منم و نوشته هایم...راه می روم...دراز می کشم...می خوانم...می خندم...روزهای جدیدم را در همیشه بهار تو برایم رنگین کردی عزیز نو یافته ام...تا جاویدان دوستت دارم مریمم...

ریحانه حقیقی

تا آخرین نفس ، تا آخرین نفر

گوش کن، وزش ظلمت را می شنوی؟، من غریبانه به این خوشبختی می نگرم،من به نومیدی خود معتادم، گوش کنُ وزش ظلمت را می شنوی؟،در شب اکنون چیزی می گذرد؟ ، ماه سرخ است و مشوش، و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است ، ابرها ، هم چون انبوه عزادارن ، لحظه باریدن را گویی منتظرند ،

...

گوش کن ، خوب گوشهایت را باز کن ، با توام مرد ، با تو که در وقاحت همتا نداری . چرا گوشهایت را با دستان ناپاکت گرفته یی؟چرا از شنیدن صدا ها می ترسی ؟چر امی ترسی که باور کنی نمی خواهندت؟ نمی خواهند که باشی و بمانی و حکنی ! این صدای اعتراض است . این فریاد آزادی است. این صدای نارضایتی است مرد . گوش کن چرا گوشهایت را کر کردی و فقط زبانت را گشودی...فقط لحظه یی با من باش. فقط لحظه یی به من گوش بده. فقط برای دمی و درنگی با ما باش ، نه برای همه عمر که فقط برای دمی با ما بودن نباید کفاره بدهی که باور کن ما کافر نیسیتم ...ما کافران مسلمیم...مسلمانانی که به خدای صلح تسلیمند نه به خدای تو که خدای جنگ است...

 

ببین. اینجا می شناسی؟ ببین چه دیوار های بلندی دارد. بین چه محکم و استوار است. آسمانش را ببین. اینجا اوین است. زندان اوین. دیوارهایش بلند است و به اندازه همه تاریخ استبداد دنیا ُ استوار. ولی می دانی الان درست همین حالا که تو از سهام عدالت حرف می زنی و از جیره بندی بنزین در پس این دیوار ها چه خبر است؟ مگر می شود ندانی؟ هنوز نبضت از کینه یی که از یاران امیرکبیر به دل گرفتی تند می زند . هنور عرقت خشک نشده از حرص و تمع. هنوز شبها کابوس ان روز را می بینی نه؟ هنوز یاد آتش زدن عکست جانت را به آتش میکشد. هنوز شبت را سیاه کردن یاران امیرکبیرم نه؟ حالا ببین داری انتقام می گیری!؟! نه؟ انتقام آنکه مثل بقیه تعظیمت نکردند ؟ انتقام آینکه آن روز دستمال یزدی بدست نگرفتند و مردانه جلویت ایستادند ؟ انتقام آینکه آن روز گفتند که نمی خواهندت؟ تو خونخوار تر از آنی بودی که می نمودی؟!تو ترسیدی ! از یاران امیرکبیرم ترسیدی که بیرونت کنند . بی آبرویت کنند و رسوایت. ولی یارانم این کار را کردند. آن روز که شعار دادند :محمود احمدی نژاد، عامل تبعیض و فساد”.  . آن زمان که با مشتهای گره کرده فریاد زدند “مرگ بر دیکتاتور”...

یادت آمد ؟ مگر می شود از یادت برود روزی که رسوا شدی ! روزی که فهمیدی هنوز مردان در این سرزمین زنده اند و آنقدر هستند که جلوی همه سپاه عریض وطویل تو ، جلوی همه بسیج و وزارت اطلاعات تو بیستند وفریاد بزنند «حکومت زور نمی خوایم، دولت مزدور نمی خوایم». حالا انگار آب سرد ریخته اند بر وجودت نه ؟ حالا که نه یادر دبستانی را بند کشیدی آرام گرفتی نه؟ حالا انگار شبهایت کمی آرام شده؟ ولی مرد چرا تاریخ نمی خوانی؟ ولی ما را خوب نشناختی مرد . این دستها را ببین :

این دستهای بهم گره شده تنت را می لرزاند نه؟ خواب را بر تو حرام می کند نه ؟ یاران امیرکبیرمان را به بندکشیدی، ولی ما هستیم تا آخرین نفس ، تا آخرین نفر. ما ققنوس وار می جنگیم ...جای تو در اینجا نیست. برو . هر چقدر هم بگیری و ببندی باز هستیم تا آخرین نفس ، تا آخرین نفر...مرد یارانمان را آزاد کن. سلطه استبدادیت را از دانشگاههایمان بر دارد. دانشگاه جای دانشجو است نه نظامی و بازجو. بغض و کینه ات همه جا را پر کرده ولی باور کن که نمی شود با کینه و انتقام حکومت کرد...برو...سایه سنگینت را از روی آزادی بر دار...گوشهایت را باز کن تا صدای اعتراض را بشنوی...گوشهایت را باز کن تا صدای قدم ها آزادی را که خرامان به این سمت می آید را بشنوی...مرد باش ...

حالا برو. برو باز به تهدید همه بپرداز. تو آنقدر کینه جو هستی که می توانی برای کینه شخصی خودت جهان را به آتش بکشی و همه جهان را در آتش کینه ات بسوزانی...برو...ولی بدان که ما  هستیم...تا آخرین نفس ، تا آخرین نفر...

 

پ.ن:خبرنامه ها پر است خبر بازداشت و اعتصاب غذا و هشدار بخاطر وضعیت بد زندانیان در بند جهل حکومت...روزهای خوبی نیست...روزهای قشنگی نیست...مثل هوا گرم است و طاقت فرسا ...بوی ظلم همه جا را پر کرده و نفس را تنگ ...من این روزها را دوست ندارم..دوست ندارم یارانم در بند باشند و یاری در بیمارستان و رفیقی در بازجویی...ولی چرا این همه سکوت؟ چرا این همه بی تفاوتی؟ جای بازی های آرزو و تاثیرگذارترین بیایید بازی امیر کبیر راه بیاندازیم...بازی عدالت و آزادی ...یادمان نرود که یاران امیرکبیر در بندند پس دستت را به من بده و تو هم بیاست...

پ.ن: این روزها تازه می فهمم چقدر از خودم دورم ، از خانوادم ، از دوستانم و از زندگی...وقتی بعد از دو هفته فهمیدم دایی عزیزم سکته کرده ، وقتی وارد خانه شدم و تازه فهمیدم همه اهل خانه به سفر رفته اند وقتی حافظ احمدی عزیز (دوست پدر) وقتی از بیمارستان مرخص شد فهمیدم قلبش را عمل کرده ، وقتی عکسها کودکی برادر را دیدم وبعد به صورتش نگاهی کردم و فهمیدم چقدر بزرگ شده و وقتی روی تقویم اتاق تاریخ تولد خواهرم را دیدم و فهمیدم حالا ۲۵ ساله می شود چند روز دیگر ، آنوقت بود که فهمیدم دورم...از همه زندگی دورم...حالا دیشب به مریمم گفتم می خواهم در لحظه زندگی کنم و از لحظه لذت ببرم...می خواهم زندگی ام را دگرگون کنم...مردش هستم می دانی ! این روزها در خودم فرو رفته ام تا راهی بیابم و خواهم یافت منتظر باش...

ریحانه حقیقی

برای یاران در بندم ، دانشجویان امیر کبیر

ناصرالدین شاه در حال مستی بود که حکم را امضا کرد. حکم عزل و مرگ امیر کبیر را . امیر در کاشان بود وقتی جلادان سرمست از حکم مستی شاه روانه منزل امیر شدند. زن و دو دختر امیر در باغ بودند و کنیزکان سرشان را گرم می کردند که جلاد حکم را به امیر داد و امیر در خونش غلتید...

امیر کبیر در حمام فین کاشان بود که جلاد سرمست از حکم مستی و به جرم بی جرمی رگهایش را از هم جدا کرد و ناصرالدین شاه هنوز در حسرت شبی است که حکم را امضا کرد و بدست خودش وزیر لایقش را به جلاد سپرد...

و سالها گذشت . امیر کبیر در تاریخ جاودانه شد . امیر کبیر ، به نیکی ماند ولی ناصرالدین شاه به هوس بازی یاد شد. پادشاهی هوس باز که سر از تن جدا می کرد در مستی و منگی. ناصرالدین شاه منفور تاریخ شد و امیرکبیر جاودان شد...

* آن گاه / خورشید سرد شد / و برکت از زمین ها رفت / و سبزه ها به صحرا خشکیدند / و ماهیان به دریا ها خشکیدند / و خاک مردگانش را/ زان پس به خود نپذیرفت / شب در تمام پنجره های پریده رنگ / مانند یک تصور مشکوک / پیوسته در تراکم و طغیان بود/

و حالا ناصرالدین شاه ، در حال مستی حکم امیر کبیران را امضا می کند و رهسپارشان می کند به بند 209. جرمشان بی جرمی است ولی باز جلاد مست از حکمی جدید به سراغشان می رود. وقت و بی وقت. حالا رگهای تفکرشان را از بند بند وجدشان می زنند تا شاید جلوی رشد جوانه ها را بگیرند. حالا ناصرالدین شاه بر تخت تکیه زده و چشمهایش را باز کرده و اینبار نه در حال مستی که در هشیاری محض حکم می نویسد و حکم می راند...

ناصرالدین شاه ، حکم را امضا کرد و امیرکبیرانم را به جرم بی جرمی به فین که نه 209 بردند. حالا جلاد قهقه مستی سر می دهد و سرخوش از فتحی جدید آواز پیروزی می خواند...دریغ و صد دریغ که اینجا سرزمینی است که دزد را شاه می کنند و بی گناه را به اسارت می برند . دریغ و صد دریغ که باز دیوار های اوین نامهربان شده اند و چون صدفی، مروارید ها را در خود می بلعند.

ناصرالدین شاه هشیار است و بر سر مزار بنیانگذارش ، سرود فتح می خواند از در بند کردن امیر کبیر ولی آیا تاریخ نخوانده است این شاه؟

پ.ن: زین پس بجای واژه منحوص و کثیف دوست دختر و دوست پسر از واژه شریف و برکت زای صیغه یا ازدواج موقت استفاده کنیم. خاطراتتان را برای ما بفرستید. همسر یا شریک جنسی موقت خود را از ما بخواهید . ما احکام ازدواج موقت را برایتان شفاف و کامل تو ضیح می دهیم. ما همه چیز را در مورد ازدواج موقت ، این سنت حسنه  به شما می گوییم. اصلا فکر نکنید که ازدواج موقت نوعی زیر سئوال بردن حق زنان در زندگی زناشویی است یا ترویج فساد و فحشا علنی است. این حرفها را می زنند تا شما جوانان خدا جو و مومن را از حق مسلمتان محروم کنند...بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید .از زنان آن کسانى که شما از آنان براى مدتى معین تمتع مى‏برید واجب است اجرتشان را بدهید.  آیه ۲۴ سوره نساء. اصلا فکر نکنید که این نوع رابطه فقط تن فروشی است نه نه این کار باعث برکت زایی در زندگی شما می شود. این کار به شما اجر و احسان می دهد. بشتابید که غفلت مایه پشیمانی است...

حالم از این روزهای کثیف بهم می خورد. روزهایی که هر روز آقایان به یک جای مملکت گند می زنند. حالا بعد از انرژی هسته یی ، صیغه شده است حق مسلم جوانان این سرزمین...سرزمینی که می بالید در تاریخ به پاک دامنی جوانانش حالا می خواهد فاحشه گری را تروج کند...به زعم من صیغه هیچ فرقی با فاحشه گری ندارد...متاسفم از این روزهای کثیف...باید زنان به تعداد صیغه هایشان افتخار کنند وای کاش دیوار ها بر سرمان خراب می شد و این چنین خار و ذلیل نمی شدیم...افسو س و صد افسوس...کاش کر شده بودم حرفهای پورمحمدی را نمی شنیدم...

پ.ن: این روزها زیاد دانشگاه شهید بهشتی می روم. برای درس خواندن کنار دوست نازنینم. ولی هربار که می روم با دلی نا امید از آنجا بر می گردم. انگار بر دانشگاه گرد مرگ پا شیده اند...انگار نه انگار که دانشگاه است...

پ.ن: این روزها سنجابم خیلی اذیت می کند. دلم می گیرد وقتی می بینمش در قفس. کاش می شد آزادش کنم ولی چطور؟

پ.ن: کیانوش عزیز را بخوانید و بهزاد نازنین را ....

پ.ن: این روزها سخت درگیرم با خودم...چرا اینقدر بی انصافیم و کوته فکر...کاش می شد کمی بلند نظر تر بود...ولی عاشقانه شاگردانم دوست دارم...هرروز یک جور برایم جشن می گیرند که من را شاد ببینند...دلم سال تمام نشده برایشان تنگ شد....

*فروغ فرخزاد

ریحانه حقیقی

من اهلی شده ام...

 

شازده کوچولو پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت : تو اهل اینجا نیستی.پی چه می گردی؟ شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: آدمها تنفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ می گردی؟ شازده کوچولو گفت : نه، من پی دوست می گردم . نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت : اهلی کردن  چیز بسیار فراموش شده ای است. یعنی علاقه ایجاد کردن...

                            

 

ولی روباه کوچولو شاید برای تو در دنیای تو اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای باشد ولی برای من ، در دنیای من چیز بسیار فراموش شده ای که نیست بسیار هم آشناست...حالا من اهلی شده ام...اهلی زینبم که کنارم نشسته و اگر با اندازه همه دوست های دنیا بپرستمش باز کم پرستیدمش. ببین روباه جان، آن روبرو را ببین. احمد نازنین نشسته. مردی که مردانگی را تمام کرد نه در حق من که در حق همه مردمم. باور کن روباه جان . ببینش خوب نگاهش کن. با نگاه کردن به او هم می توانی درس یاد بگیری. درس استقامت، درس پایداری. حالا آنجا را نگاه کن. اعظم نازنینم ، خواهر عزیزم و برادر عزیزتر از جانم بهزاد ند. مرا خوب اهلی کردند این دو روباه جان. بهزاد فلسفه می خواند و عاشق پیامبران است. ببینش همیشه همین قدر ساکت است و اعظم نازنینم این خواهر کمپینی من. از تبش تب می کنم و با شادیش شاد می شوم.روباه تا یادم نرفته ، مریم را ببین. این دختر نازنین که هم سرکار هم اینجا هیچ برایم کم نگذاشته .دلش مثل دل دختر ده ساله اش ، سارای نازنینم ، صاف است و ساده. صداقت در چشمانش موج می زند و محبت در قلبش جاری است. روباهم آنجا را ببین آره همان دختری که موهایش را در باد رها کرده وبرای توصیفش واژه کم می آید. ببینش چگونه پروانه وار در باد می رقصد می خواند. پروانه من است. آنکه در کلام نظیر ندارد. دوستش دارم بیش از همه پروانه های عالم. آن مرد تنها را ببین. دست به قلم است. قلمش را دوست دارم. و بیش از آن شخصیتش را. صبرش را و متانت اش را. برادرم است مجتبی عزیز. در پش همه شوخی هایش محبتی موج می زند که نشانش را هیچ جا ندیده ای. دیدی روباه اهلی شدن چیز بسیار فراموش شده ای نیست؟ نه هنوز تمام نشده. محمد حسین را ببینش. دلش مثل دریاست و مثل کودکی سه ساله ساده است و روان. با تو می آید . قدم به قدم. کنارت می ماند. برادری را به حق تمام می کند. آن پسرک تنها را ببین. امیر است. جسور و ساده. شجاع است و نترس. وقتی می ترسی ، وقتی تنهایی مطمئن باش آنقدر معرفتش هست که می ماند و تنهایت نمی گذارد . مثل کوه محکم است و استوار. و آن مرد ، علی را می گویم. بدهکارمش تا آخ عمر. همه دردهایم ، همه دادهایم نصیب او شده و من چقدر شرمنده این همه مردانگیم...

دیدی روباه جان...من عاشق اینانم و آنانی که در کلام نگنجیدند. مردان و زنانی جسور و پاک و صادق. این مردان و زنانند که آینده را می سازند و نصیب ما با اینان آینده است نه دولت شرمنده و انتقاد سازنده...

روباه هنوز هم می شود دوست داشت و با دیدن گندم زار ها به یاد دوست افتاد. می شود دوست بود و شیرینی اش را زیر زبان مزه مزه کرد. اینجا ایران است ، جایی که هیچ چیز جز انرژی هسته یی حق مسلمت نیست ولی می شود در این خراب آباد هم اهلی شد، آنقدر اهلی که جان دهی در راه دوست...شاید بقول خودت هر چیزی در زمین ممکن است...

 

پ.ن: رفاقت ها گاه آنقدر محکم می شود و عجیب که گاه هیچ کلمه یی در وصفشان نمی یابی...رفقایم تا جاویدان بخاطر لحظات زیبایی که هدیه ام دادین سپاسگزارم....

 

ریحانه حقیقی

بوی نفرت شهرم را پر کرده...

من نمی خواهم متولد شوم.من نمی خواهم فردا دمدمه های اذانی که این کفتار صفتان به آن اقتدا می کنند متولد شوم...تولد را دلیلی باید ولی وقتی خواهرم را با صورت خونی روانه زندان می کنند ، وقتی برادرم را با آفتابه به حقارت می برند و وقتی دانشگاهم را سنگر جنگ می کنند چه دلیلی برای تولد؟ این روزها شهرم ، تهران بوی مرگ می دهد. بوی نیستی. بوی توحش.بوی تمدن عرب شهرم را پر کرده...بوی خون می آید از کوچه های شهر. بوی حقارت با باد بهاری در شهر می پیچد و شکوفه ها را در نطفه خفه می کند...اینجا تهران است . شهر دوستی و محبت ولی این روزها برای در شهر گشت زدن باید با هفت تیر و چاقو روبرو شوی...برای نفس کشیدن، برای زن بودن ، برای مرد بودن ، برای دمی آسوده بودن. باید دستمال یزدی به دست بگیری و خدا خدا کنی که چشم یکی از نیروهای جان بر کف انتظامی به تو نیوفتد که تو را به قهقرا نیستی، سوق بدهند. به نهایت حقارت و تحقیر...من نمی خواهم متولد شوم در شهری که خواهرم را کتک می زنند...برادرم را می ربایند و زندگیم را به تسخیر در می آورند...

من نمی خواهم متولد شوم در شهری که میدان جنگ جهالت است با آزادی . با حق شهروندی . با حریم شخصی. نمی خواهم در شهری اولین نفس زندگیم را بکشم که بوی نفرت از دین همه جا را پر کرده...بوی بی شرمی مرد نما هایی که این روزها خیلی نامرد شده اند...در شهری که حالا به تسخیر چنگیز در آمده و مغول بر آن حکومت می کند. تهران ، این شهر دوستی ها این روزها می ترسد برای نفس کشیدن...

من نمی خواهم در شهری متولد شوم که مردانگی را در پس دیوار های بلند زندان اوین به اسارت می برند و گرگ ها را بر مسند کار می نشانند...برادرانم امیرکبیر وار در پس دیوار ها شکنجه و تهدید می شوند و به جرم ناکرده متهم . و هیچ کس در این سوی دیوار را جرات سخن نیست...حالا مادر برای چه می خواهی من در این شهر متولد شوم؟ برادرم به جرم حق خواهی کتک می خورد و روانه بیمارستان می شود. دانشگاهم را انقلاب فرهنگی تهدید می کند.چه دلیلی برای تولد یک نوزاد در این روزهای سیاه؟

 

من نمی خواهم فردا جشن زادروزم را بگیرم وقتی هزار بار چهره دخترکی معصوم چشمانم را خیس می کند که به جرم فساد در وسط این شهر کتک خورده...دخترکی که خواست خودش باشد با همه عقایدش... من چطور شاد باشم و ممنون مادر از باب تولدم به این جهان نیستی؟

 چه تشکر از بابت این همه توحش؟ و چه دلیل برای زیستن در شهری که روزی زیبا بود...این روزها آسمان شهرم خاکستری است و دلهای ما ابری... وقتی با نقاب ، با دروغ ، با حیله، با کلک بر مردم حکم می رانند، چه دلیل برای زیستن دوباره...این روزها شهرم ابری است نه نه طوفانی است نه این روزها شهرم پر از گرد باد است...گرد باد توحش ، گرد باد حقارت ، گرد باد تعفن ، گرد باد دروغ ، گرد باد ظلم ، گرد باد...

 

فردا را به من تبریک نگویید...نخواهید بدنیا بیایم تا روزی که مغولان رفته باشند...برادرانم آزاد باشند و گیسوان رنگین خواهرم رها در باد...تا روزی که فقر نباشد و گرسنگی بی معنا باشد...اخراج ازکار از لغت نامه هایمان حذف شده باشد....نخواهید ، خواهید....

نفی وحشی‌گری به روایت وبلاگستان:

بوی نفی انسانیت - مسعود رفیعی طالقانی شخصیت انسان‌ها - امیر علیزاده پای لب گور انسانیت - امیرهمایون پاکبین بیزاری از ناتوانی برای تغییر اوضاع - بی‌بی مهتاب ببخشید که بازی خونین شد - مسیح علی‌نژاد طالبان در تهران - امیر چه می‌خواستیم و به چه رسیدیم - یاسر انسان، گرگ انسان - مریم شبانی اسلام طالبانی - حنیف مزروعی فاجعه هفت تیر - سرزمین من امنیت خونین - مرجان نمازی جمهوری وحشت - فرهمند کجایند شیعیان علی؟ - مجاهدت خشونت خشونت است و پلیدی پلیدی - امیرمسعود وحشی،وحشی‌تر،‌وحشی‌ترین -درون و برون نقاب انسانیت بر چه پیکری؟ - سمیک میدان را نباید خالی کرد - من مثل هیچکس پیام‌آوران امنیت طالبانی - سیامک قاسمی دیروز امروز و شاید فردا - پابرهنه در بهشت حرکت وبلاگ‌نویسان ایرانی علیه خشونت پلیس - کمانگیر روایت ماجرا - آرتین کجا زندگی می‌کنیم؟ - فهیمه خضرحیدری هفت تیر بوی خون می‌داد - سعید پورحیدر آقای دادستان محترم - بازهم از سر نو از توحش بیزاریم - جمهور یک تار مو فاصله - مژگان جمشیدی از ایران خسته شدم - میترا خلعتبری ناامنی اجتماعی - سهام‌الدین فراهانی دستاوردهای مهرورزی - داود روشنی از ماست که بر ماست - روشنک - بدون شرح عطیه وحیدمنش - در این آفتابه ها نفت ملت تقسیم می شود پروانه وحید منش، پابرهنه در بهشت خون بازی - میرا مرگ تدریجیمان را شاهدیم محمد حسین مهرزاد - کفتار در شهر - در میدان هفت تیر علی کلایی ،تهران بوی تعفن می دهد! مریم پارسی-امنیت چیزی است که با آفتابه به دست می آید  مدیار سمیعی نژاد...

پ.ن: امسال اولین تولدم است بی تو...و شاید باید عادت کنم به نبودنت در

روزهایم و شبهایم...بالاخره شجاع شدم مرد...آنقدر شجاع که فریاد زدم جدایی . حالا تنهایم...و چقدر روزهایم عجیب است...

 ریحانه حقیقی

آسمان را هوس بوسه بر زمین است ، باران بهانه

با خودم عهد کرده بودم . قول داده بودم. دیگه نه نه نمی خوام بهت فکر کنم. نمی خوام ، نمی خوام، نمی خوام. نمی خوام شب و روزم رو با تو یکی کنم. نمی خوام بهترین لحظه هام رو با تو قسمت کنم. عهد کرده بودم . تنهایی من سرشار بود از ناگفته های من. می خواستم تنهای باشم. تنهای تنها. حتی تو رو هم نمی خواستم تو لحظات پر عصمت تنهاییم راه بدم. می دانی رفیق راهم، می دانی همسفر زندگیم گاهی در زندگی باید تصمیم گرفت...باید بلند شد...باید عمل کرد...می خواستم عمل کنم...حتی به زبان آوردم کلماتش را ...ج د ا ی ی . گفتم می خواهم ج د ا شوم...از تو، از خودم ، از بچه یی که در بطن وجودم به امانت گذاشتی...می خواستم تنها یی را تجربه کنم...عهد کرده بودم تا باز نگردی باز نگردم...تا نباشی نباشم...از بازی های روزگار از گردش های بیقرار خودم خسته شده بودم. کاش می شد نبود...بارها تکرارش کردم کاش می شد نبود...می خواستم نباشم...می خواستم نباشی...می خواستم نباشد...خواست من، خواست تو، خواست او...ولی کدام مهم بود در بهبوحه زندگی و جنگ...ولی تصمیم گرفته بودم...قطعی ، قاطع‌!!!

از جلسه نشریه بر می گشتم...خسته بودم و کلافه و تنها...همه چیدمان ذهنیم بهم ریخته بود. باران زد...آسمان هوای بوسه بر زمینش بود و باران را بهانه کرد...قدم زدم، دویدم، جیغ کشیدم. گریه کردم. گوشه یی نشستم...زیر تگرگ...استیصال وجودم را سرشار از بی هدفی کرده بود. از همه وجودم حتی از قلب شکسته ام حتی از معده زخم خورده ام باران می بارید. خیس بودم. خیس بوسه باران بر زمین...لبهایم را بسمتش بردم...از بوسه آسمان به زمین چند تایی هم نصیب من شد...یادت کردم...یاد زیر باران...یاد خیس شدن ها...عهدم شکست...باز آمدی و همه چیز را دگرگون کردی رفیق! تشنه بودم...سیراب شدم...گرسنه بودم سیر شدم ولی تب کردم...تب بی عهدی تب بد قولی...باز آمدی و همه چیز را بهم ریختی مرد! باز آمدی...چرا رفتنت با آمدنت همراه است؟ و چرا من اینقدر در تمنای وصلام و تو در تمنای وداع؟ آمدی و من ماندم باز زیر باران...نیامده باز رفتی مهمان شب هایم نشدی باز...آمدی و رفتی و من ماندم و باران و زمین و آسمان...

 

پ.ن: دیشب زیر بارون راه رفتم...دویدم و فریاد زدم...خیس شدم...الان وحشتناک تب دارم و ریه هام دوباره عفونت کرده ولی به لذتش می ارزید...خیلیم می ارزید...

پ.ن: سر کارم تو مدرسه...همه وجودم نفرته از یک مشت آدم بی خرد...دوست و همکار نازنینم ازم خواست سایت مدرسه رو باز کنم. چیزی که می دیدم باورم نمی شد...یه سایت سکس...چرا؟ چون دامین سایت عوض شده ولی هنوز همون آدرس قبلی روی کارتها زده می شه و حالا مدرسه بین الملل دختران دامینش رو فروخته به یه کمپانی سکس...دارم دیوانه می شم از اینکه وقتی کسی از خارج از ایران این سایت رو باز کنه چه فکری می کنه...نه مدیر مسئولیت بر عهده می گیره نه مسئول فنی...دارم دیوانه می شم...دارم خفه می شم از این همه حقارت...ولی چرا آدرس سایت جدید رو روی کارتها نمی زنند؟

ریحانه حقیقی

ما و نمایشگاه به روایت دوربین

 

 

همه بچه های شهر خورشید و همراز(فرید-امیر-خودم-فاطمه-صادق-مجتبی-حسین-الهام و عماد)

مجتبی که می دونم خیلی خسته شده این روزا...خسته نباشی رفیق.

ملکه شهر خورشید ( دوست نازنینم فاطمه)

صادق عزیز. خیلی اذیتش کردم می دونم...ببخش رفیق...

اینم خودم...دارم در مورد کتاب بوبن توضیح می دم.

 و انتشارات شهر خورشید چهار ساله شد. خیلی دلم می خواست تو تولد باشم ولی نشد...دیگه اینم یه مدلشه دیگه...

حسین و مجتبی . تولدت مبارک شهر خورشید عزیر ما!

 نمایشگاه امسالم تموم شد با همه بدیهاش...( تنها خوبیش بودن کنار رفقا بود...)

حرف زیاده...خیلی زیاد...

همه دیروز با احمد عزیز و بهزاد عزیز و اعظم نازنینم و برادر عزیزم محمد حسین بودم...از آن روزهایی بود که دیگه فکر نکنم تکرار بشه...رفقا ممنونم بخاطر روز زیبایی که داشتیم....لحظخ لحظه اش برام غنیمت بود...البته مجتبی و صادق عزیز هم بعد به ما ملحق شدند ...

عکس های مجتبی و تحلیل محمد حسین روهم از دست ندید...

چون من به شغل شریفه کتابفروشی مشغول بودم دوربینم دست محمد حسین بود پس لرزش دستا از آن اوست نه من...کیفیت بد از آن بی دقتی اوست نه من...نه شوخی کردم باور کنید توی اون گرما عکس گرفتن کار سختی بود...

ریحانه حقیقی

روز های خوش زندگی هم گاهی سری به ما می زند...

این روزها ، روزهای عجیبی است. حس و حالم غریب است . انگار دوباره کودکی شدم و در دشت ها می دوم...در میان دشتی از کتاب . در میان دوستان همیشه تازه ام. همه آنهایی که دلنوشته هایم را کنارشان برای تو می نوشتم...این روزها این حس قشنگ، این شوق درونی و این همه هیجان را رفیقی عزیز به من هدیه داده که شاید خودش نداند... بودن در کنار کتابها ُ حرف زدن در موردشان ُ بحث بر سر نوشته ها همه و همه به وجدم می آورد...کیفور می شوم و سر ذوق می آیم. می توانم کتاب معرفی کنم . می توانم با شور و ذوق از کریستین بوبن و شاهکارش (فراتر از بودن) بگویم...وقتی اسم مارکز می آید وجودم شعف می شود. وقتی کسی می آید که نویسنده را می شناسد یا بر سر نویسنده یی با من بحث می کند انگار شیرین ترین لحظات زندگیم را به من هدیه می کند...کتاب کتاب کتاب این یگانه دوست من و من چقدر این روزها خوشبختم که کنارشانم...دوستشان دارم...می پرستمشان .فقط یکبار این حس را داشتم و آن روزی بود در شانزده سالگی که اولین مطلبم در روزنامه چاپ شد...آن روز فکر می کردم آن حس آخر دنیا ست ولی حالا می دانم که حس قشنگ تری هم هست  و آن حس وقتی وجودت را سرشار می کند که کارتت را به سینه می زنی و می روی پشت غرفه همراز شایدم شهر خورشید می ایستی. بعد یکی می آید و تو کتاب را دستش می دهی. لبخند می زنی و شروع می کنی از تجربیاتت با کتاب آدم های مبهم گفتن بعد از نثر روان کاواباتو و با افتخار از بوبن حرف می زنی...از نازگل که شانزده ساله بود که کتابش را نوشت و همه اینها تو را به اوج می برد...اوج هستی و اوج بودن...و من چقدر خوشبختم این روزها...وچقدر وقتی آنجا نیستم دلم تنگش می شود...تنگ کتابهای روی هم چیده سایه چین و رمان خاله تولا...روزهای قشنگ گاهی به من هم سر می زند و من چقدر شادم این روزها...و چقدر ممنون دوست عزیزی که این تجربه را سخاوتمندانه با من تقسیم کرد...ممنون محمد حسین عزیز که مثل برادری کمکم می کند و صادق و فاطمه عزیز که مرا در جمع خود می پذیرند...و من چقدر خوشبختم تا یکشنبه بیست و سه اردیبهشت ...

پ.ن: البته و صد البته نمایشگاه امسال کم و کاستی کم ندارد...یادم نمی رود که وقتی داشتم حرف می زدم با عزیزی در مورد کتابی مردی آمد و گفت حجابم را رعایت کنم...یادم نمی رود که گاهی از گرما خیس عرق می شوم چونسالن تهویه ندارد ...هیچ کس نمی تواند مرا پیدا کند چون در سالن موبایل آنتن نمی دهد. یادم نمی رود که چقدر اذیت می کنند و کار  شکنی برادران مدیریت اجرایی...یادم نمی رود بارها گم شدم بدلیل بی نظمی نمایشگاه...

پ.ن: ولی این روزها روزهای خوبی نیست برای دانشجو ....متاسفم...کاش می شد کاری کرد...

ریحانه حقیقی