خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

من،تو،او،آن دیگری

سرم گیج می رود. عجیب و مسخره. بی دلیل و بی پایان.تکیه اش می دهم به شیشه ماشین. چشمانم را می بندم. گیج می روم.چرا؟!؟! من که به دیوانگیم معتاد بودم برای چه مرا در نی نی چشمانت غرقم کردی در آن شب در میان آن همه جمع. درست وسط آن همه جشم در نی نی چشمان تو گم شدن ...

می خندم با صدای بلند می خندم.راننده تاکسی بر می گردد و بی مهابا زل می زند به من. خانم؟! جوابش را نمی دهم. در حال خودم بودن را به هیچ نمی دهم درست در این لحظاتی که همگی آبستند از تو. از حضور تو درست در آن لحظه . آن لحظاتی که من می گریختم از حضور نزدیک تو ولی تو بودی درست آن قدم آنسوتر و من چه ابلهانه می خندیدم.به گریختنم از تو . از خودم. از او. از آن دیگری...

می دانی من چه ابلهانه به زندگیم می نگرم . چرا؟!؟!؟ از این همه حس های متفاوت به خودم، به تو، به او، به آن دیگری. چرا من اینگونه احمقانه زیسته ام تا به امروز. برای چه و برای که زیسته ام تا به امروز. نه خواهش می کنم اوی عزیزم! دلگیر نشو. نوجوانیم همراه شد با بودن تو ...و حالا تو می روی به سوی زندگی تازه و من چه شادم. انگار دنیا در دستان من است وقتی می گویی می روی به دنیایی تازه. برایت بهترین ها را می خواهم اوی نازنینم...برو به سرنوشتت اعتماد کن. نگاهم منتظر دیدنت بر فراز قله های بلند است...

من،تو،او، آن دیگری. من در میان این جمع چه غریبانه به زندگیم می نگرم. چه بی تابانه به همه این لحظات می نگرم. به خودم می گویم از کجا به کجا. چه بی قراری دختر. چه بی پناهی ...تو  را میبینم درست در وسط آن جمع. از کنارت می گذرم...از کنارم می گذری. و من چه بی سر و صدا می روم از همه این دنیا. ناکجا آبادش را نمی دانم. دلم نمی خواست اینجا! خراب آباد من جایی باشد برای گفتن از تو، از او، از آن دیگری...ولی زمانه بی وفا بود...

می روم...به ناکجا آباد زندگی.کجاییش را نمی دانم. می روم. تو می آیی؟ نمی دانم . هنوز مطمئن نیستم. من می روم به نا کجا آباد زندگی.سفرم به سلامت ...

یادم رفت بگویم من به دیوانگیم معتادم...

راننده با صدای بلند تکانم می دهد. خانم رسیدیم پیاده نمی شوید. نگاهش می کنم. می گویم آقا معلوم است که من معتادم...جا می خورد. می گویم نه به دیوانگیم معتادم...

می خندد . خانم جان بروید. حساب می کنم و پیاده می شوم. پایش را می گذارد روی گاز و انگار فرار می کند . دنبالش می دوم آقا نگفتید من معتادم؟

کوچه ساکت است و خلوت. می نشینم وسط کوچه. زل می زنم به انتهای آن. ماشین ها با سرعت می روند. دور می شوند و من چه ابلهانه انتظارت را می کشم در تنگنای جاده ... چرا؟ برای چه عاقلم کردی؟ درست در آن جمع بی انتها...حالا باز می روی!و من عاقل می شوم. بمان که من به دیوانگیم معتادم...

پ.ن:و سومی که بود که گریه می کرد...؟ ما که دو نفر بیشتر نبودیم...

پ.ن: درست در این روزهای پر آشوب چه دل من بی قرار است...اینجا نباید خصوص می شد ولی شد...ببخش...به زودی می نویسم...

احمدی نزاد به دانشگاه تهران می رود .

  

نامه سرگشاده اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت به محمود احمدی نژاد

 

جناب آقای احمدی نژاد

   با سلام

   به عنوان منتخبان بزرگ ترین تشکل منتقد دانشجویی به شما سلام می نماییم تا به عهدی که با خود بسته ایم وفادار باشیم و بدی را برای هیچ کس نخواهیم. حتی اگر آن شخص رئیس دولتی باشد که در دانشگاه کلمبیا ازآزادی کم نظیر در ایران و از خوش رفتاری با منتقدان و دگر اندیشان بگوید و از آزادی زنان دم زند اما ماموران وزارت اطلاعتش ما را همین چند روز پیش در سلولهای  انفرادی بند 209 زندان اوین به مدت یک ماه-  حتی از افکارمان- بازخواست کرده باشند، مسئولین وزارت علومش درطی دو سال ریاست وی  بر هیات دولت 43  تشکل منتقد دانشجویی اعم از شورای صنفی ،کانون فرهنگی وانجمن اسلامی  را تعلیق یا منحل نموده باشند  وبیش از 550 دانشجو را  به جرم ابراز عقیده راهی کمیته انضباطی کرده باشند تا مجازات گردند  و حتی اگر در این دو سال بیش از 70 تن از اعضا این اتحادیه بازداشت و بسیاری از دانشجویان منتقد ستاره دار و از حق تحصیل محروم واساتید برجسته اش به جرم دگر اندیشیدن اخراج شده باشند ودختران کشورش تنها به جرم دختر بودن از تحصیل باز مانده باشند، اگر بهای بذل و بخشش بی حسابش به کشورهای آمریکای جنوبی فقر و بیکاری برای مردمش و کسری بودجه دانشگاهها باشد و سخنان نسنجیده اش درمورد هولوکاست واقداماتش درعرصه  بین الملل تحریم و محرومیت را برای مردم کشورش  به ارمغان آورده باشد.

 

  آری ما باز هم با سلام آغاز می نماییم که بارها گفته ایم سربلندی ایران و ایرانی را خواستاریم  واز این روست  که  دموکراسی  در ایران و صلح در جهان را دنبال می کنیم. هر چند بهای آن زندان و محرومیت از تحصیل باشد. 

 

   آقای احمدی نژاد! شما در دانشگاه کلمبیا ایران را یکی ازآزادترین کشورهای جهان خواندید و از توهین کنندگان خواستید به کشور ما بیایند و قول دادید با آنها رفتاری دوستانه داشته باشید. اما بد نیست بدانید بسیاری معتقدند جرم سه دانشجوی دربند امیرکبیر اعتراض به حضور شما در دانشگاه امیر کبیر بود و نشریات جعلی بها نه ای بود تامنتقدان را به مسلخ ببرند. بسیاری معتقدند تمام توان خویش را در راه سرکوب منتقدانت  به کار بسته ای وزنان و معلمان و کارگران و روزنامه نگاران به جرم کمترین انتقادی به بدترین شیوه مجازت شده اند و . ..

 

   شنیده ایم که به دانشگاه خواهی آمد. براستی اگر تمام سوالات و انتقادات و اعتراضهایمان را پاسخی هست، اجازه دهید درمیان آن همه میهمان گلچین شده که با خود به درون سالن خواهید آورد  تنها یک نفر از اعضا شورای مرکزی این اتحادیه فردا به داخل سالن راه یابد و سوالات خود را از رییس دولت آزادترین کشور جهان! بپرسد.

 

  ما فردا پاسختان را انتظار میکشیم. بی شک همگان به نظاره برخورد مردی با هموطنانش خواهند نشست که عالمیان را برای پرسشگری  به کشور خود فرا می خواند. به خاطر داشته باشید که آیندگان خواهند نوشت وی با دانشجویان کشور خود چه کرد.

 

شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت

8 مهر 1386

من به دیوانگی ام معتادم!

من دیوانه ام! دیگر در این هیچ شکی نیست. می توانی با خیال راحت دستم را بگیری. قول می دهم همراهت بیایم. سر و صدا نمی کنم.سرم را می اندازم پایین. بی سرو صدا می آیم. دستم را بگیر. ولی فقط تو. من را ببر. به یکی از تیمارستان ها شایدم بیمارستان ها. بگو این دختر دیوانه است. یک دیوانه روانی. دیگر مرز میان خیال و واقعیت را نمی شناسد. خوابهایش را واقعیت می انگارد و واقعیت را خواب. شاید اسکیزوفرنی شده است. باور کنید خانم دکتر، آقای دکتر. باور کنید این دختر مریض است. یک روانی!  شما تاحالا معلمی را دیده اید برای شاگردانش گریه کند؟ گریه کند که دلش برایشان تنگ شده است؟!؟؟! شما تا به حالا دیده اید که دختری ۲۱ ساله جنین بی قرار باشد. دستم را بگیر . سرم را به زیر می اندازم. آرام و بی سر و صدا دنبالت می آیم. فقط آخرین لحظه ، آخرین مجال بگذار در نی نی چشمانت غرق شوم آنوقت است که من عاقل می شوم. آه ای سرنوشت بی سامان من. من دیوانه ام! بگذار قبلش با تو حرف بزنم. قبل از آنکه در پشت دیوارهای سفید تیمارستان برای همیشه تنهایم بگذاری! بگذار دمی و درنگی حرف بزنم...برق چشمانت می گوید به سخنم گوش می دهی هرچند که سختی نمی گوی! تو سالهاست که روزه سکوت گرفته ای درست در آن روز گرم مرداد ماه ! یادت است! همان روز که من به اندازه همه زنان سرزمینم اشک را مهمانت کردم. اشکانت را از من دریغ کردی ولی من دیدمشان. حسشان کردم...

بیا دستانت را به من! چرا آنها را از من دریغ می کنی؟!؟؟! من قول دادم. فقط دمی و درنگی به من مهلت بده. همین! در چشمانم خیره شو. نه نه تاب ندارم هنوز آن نگاه مست و مشتاق را! سرم را پایین می اندازم. اینطور بهتر است . برایم بگو ! بگو که من تو را دیدم. در آن روز گرم. در آن مسجد بزرگ. زیر آن همه سقف نگارین. کنار آن همه نقش قرآن. همانجا که آن پسرک می دوید. درست کنار آن زنی که برگه یی بدستم داد و گفت خانم این آموزش نماز است برای دخترکان نه ساله و من به تو خندیدم که این هم فهمید که من نه ساله ام نه بیست و یک ساله...یادت است؟ دلت می خواست بازی کنی و من خندیدم که تو هنوز هم کودک درونت زنده است و تو اخم کردی...به من بگو که آن روز با من بودی. خودت بودی نه خیالت که همیشه با من مهربان است. خیالت همیشه با من مهربان بود و هست. هر گاه که اشک بی امانم می کرد می آمد کنارم می نشست و حرف می زد . نه من دیوانه شده ام. این تو نبودی خیالت بود...

باشد برویم!بیا من باور کردم که دیوانه ام به دیوانگیم معتاد...آخر تو که را دیدی که ماه مهر را که چنین دوست دارد برایش زاری کند و خودش را در خانه حبس کند...نه من باور کردم...

دستم را بگیر. سرم را می اندازم پایین. برویم!!!!

حالا این منم واین دیوار های سفید بیمارستان . چه سکوت و آرامشی اینجا هست که هیچ جای دنیا نیست. حالا اینجا خیالت تا آخر دنیا با من می ماند...تا آخر دنیا...

 

پ.ن:دلم برایم مهر تنگ شده بود. برای همشاگردی سلام و برای همه شیطنت هایم سر کلاس. حتی برای شیطنتهایم سر کلاسی که خودم معلمش بودم. دلم برای شاگردانم یک دنیا غم دارد که نمی بینمشان. دلم تنگ است. چرا؟ حتی با اینکه مهرم همراه شد با تو ولی باز انگار همه غم دنیا در دلم انبار شده است...

پ.ن: هنوز برایم سئوال است که آن مرد یک شیاد بود یا واقعا مامور حفاظت اطلاعات بسیج و عضو حزب الله. وقتی در تاکسی نشستم عصبانی بود. راننده را می گویم.گفتم آقا چرا اینقدر عصبانی هستی؟ ماه مهر و ماه مهرورزی و رئیس جمهور مهرورز. اینها را من نگفتم انگار طرف تا انتهایم عقایدم را در مورد این نظام خواند. شروع کرد. این مرد مقدس است. این مرد مردترین مردهاست در ایران. ما از سال ۷۰ بمب اتم داشتیم ولی آقایون جرات نداشتن اعلام کنند. این مرد است. من بهش رای ندادم چون گفتم اینو می کشن. نمی تونند تحملش کنند. برو خارج از کشور ببین چطور در موردش حرف می زنند. آینه اش را تنظیم کرده بود روی صورت من و زل زده بود به من . به حدی که چند بار خواستم بگم آقا الان تصادف می کنید بعد می گفت فکر نکنی نگاهت می کنم که شناساییت کنما. نه همین طوری نگاهت می کنم. جایی قضیه جالب تر شد که پرسید تنهایی شما! گفتم بله. گفت پیاده نشو تو ایستگاه من با شما کار دارم. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون. یعنی چی؟!؟! بیا فردا من ببرمت یک چیزهایی نشانت بدهم تا باور کنی که احمدی نژاد خیلی مرد است. نترس تحویلت نمی دهم بمی برمت زندان...همه راه را از این حرفها زد. من به شیاد بودنش بیشتر اطمینان داشتم تا وزارتی بودنش. به هر منوال پیاده شدم ولی هنور فکر می کنم برای چه این حرفهها را به من زد!

پ.ن: مسیح عزیز بیشتر از همیشه خواندی شده است. خانه نو هم مبارک مسیح جان! ، علامه در تعلیق است چرا؟ به کدامین گناه؟، امیر کبیر هنوز در اوین؟ این همه سکوت برای جه؟ و یک وطن نوشت خواندنی از یاور کیامنش. اشک را به چشمانت مهمان می کند....

پ.ن:از طرف دانشجویان لیبرال ایران

به دانشجویان آمریکا

ما مطلع شده ایم که آقای احمدی نژاد قصد دارد در دانشگاه کلمبیا سخنرانی کند. ما از شما می خواهیم تا بدانید که در همان زمانی که او در آنجا سخنرانی می کند، در ایران، دانشجویان زیادی در زندان به سر می برند که از جمله آنها سه دانشجوی دانشگاه پلی تکنیک ایران هستند که به خاطر اعتراضشان به احمدی نژاد در جریان دیدار او از دانشگاه پلی تکنیک زندانی شده اند. ما فقط از شما می خواهیم تا بدانید که به دیدار سفیر یکی از سرکوبگرترین دولتهای پلیسی جهان می روید. ما از شما می خواهیم تا به نمایندگی از ما درس خوبی به او بدهید زیرا که او نمی تواند شما را به زندان بیفکند آنچنان که ما را زندانی کرده است،زندانی می کند و زندانی خواهد کرد.

با بهترین احترامها

دانشجویان لیبرال ایران

پ.ن: احمدی نژاد واقعا به چه چیز فکر می کند؟ وقتی در مقر سازمان ملل به مداحی می پردازد؟

پ.ن: حال و روزم خوش نیست...چرا؟

وطن نوشت!

یک، دو، سه، چهار،...سیزده،بیست و پنج...، سی و سه، چهل و هفت،پنجاه و نه، هفتاد...

چوب خطهای روی دیوار! دست می کشی. بالا می روی و حالا پایین را لمس می کنی! تعدادشان آنقدر شده است که سرت را گیج می برد شماردنشان. به قدمت تاریخ  یک ملت چوب خط روی دیوار های این زندان سیاه و تاریک نقش بسته. به اندازه قدمت همه استبداد و دیکتاتوری جای لکه های خون روی این دیوار های سرد و خشن دلمه بسته. به قدمت همه تعلیق ها و اخراج ها روی این دیوار های سنگی مهر حکم خورده است و این وطن، این سرزمین هرچه مرد و زن آزاده در حصار این دیوار های بلند و عریض چه بی تابی می کند برای دمی و درنگی صلح و آرامش...

وطنم! این همیشه اسیر! ایران، سرزمینم! این سرزمین هر چه مرد و زن آزاده، دور تا دورش را حصار کشیده اند . حصار دین و مذهب! حصار بی عدالتی و ظلم! حصار استبداد و دیکتاتوری! دور تا دورش را با دیوار های بلند سنگی سرد . دیوار هایی که سخت است عبور از آنها ولی گاهی باید عبور کرد از آنها با همه سختی راه. همین است که وطنم را می کند وطن مردان و زنانی بزرگ...

چوب خطهای روی دیوار های وطنم! را بزرگ مردان و زنانی چون احمد باطبی حکاکی کردند.این روزه ها که شب و روز را احسان منصوری و مجید توکلی و احمد قصابان دوره می کنند در پس این دیوار های بلند بی انتها ، چوب خط ها نقش می بندند و تا بی نهایت می رود تعدادشان...

دلمه های خون جای جای خاک اسیر وطنم! را گلگون کرده اند. خون پاک مردانی چون اکبر محمدی هنوز برای وطنم آشناست. وطنم این مرز اسیر! به اندازه همه قدمتش با خون پاک آزادی خواهان آشناست...

در وطنم ! رسم بر این است که مهر حکمی خشک نشده مهری دگر آماده شود. دانشگاه علامه در تعلیق بود که حکم پلمب دفتر ادوار در پستوهای تاریک سرزمینم صادر شد. هنوز مهرش داغ داغ بود که فرزندان سرزمینم به تعلیق رفتند زندان...

وطنم! سرزمین چوب خط هاست و خون های پاک و تعلیق ها. وطنم! سالهاست که اسیر استبداد است و در تنگنای تاریکی بیداد خفقان زده.وطنم! سرزمین هرچه زن و مرد آزاده...

پ.ن: کسی من را به بازی وطن دعوت نکرد ولی من نوشتم تا شاید کمی این التهاب این روزهایم را آرام کنم.

 

دونده

 

در باد می دوید.گیسوانش را باد با خود به عقب می کشید.سنگها جلوی پاهایش را می گرفتن.رودها او را در خود می کشیدن.برگ درختان به صورت خیس از اشک او، ضربه هایی ناشیانه می نواختن.او می دوید.همچنان می دوید...اشکهایش در باد پخش می شد.کور سوی امیدی می دید.روشنایی کمی.او می دوید.باز هم می دوید.ماری بدور پایش پیچید.سنجانبی صورتش را خراشید.شاخهای گاوی شکمش رادرید و کرگدن...او می دوید...باد نعره کشان او را به عقب می راند.پاهایش سست شد.داشت بزمین می خورد.نیرویی دوباره و حرکتی از نو.صدای خش خش برگهایی که به زیر پایش خرد می شد به او می فهماند هنوز زنده ست.خورشید تاریک شد و ماه نورش را از او دریغ کرد.جنگل سرد تاریک او را در بر گرفت.او می دوید. جنگل تاریک و وهم آلود همه جا را پوشانده بود.ولی هنوز آن نور در دورها بود.چشمانش از خستگی و از ضربه های باد می سوخت.پرندگان با نوکهای کوچکشان گیسوانش را می کشیدن.صورتش خیس بود ولی دیگر اشکی نداشت.می دوید.با پاهایی خسته می دوید.صورتش از زخم و خراش پر شده بود.خون مثل رودی از دستانش جاری بود.پاهایشبرهنه بود..خسته و درمانده می دوید.می دوید.می دوید.باید می دوید.همه جنگل بر او بودن ولی او می دوید.نور نزدیک بود.باید تا نور می دوید.ماه همچنان در نورش خصت بخرج می داد.خورشید غضب کنان او را می پایید.باد دیگر توان مقابله با او را نداشت.شاخ و برگ درختان شکسته بود.حیوانات خسته بر گوشه یی مانده بودن.آب رودها گل آلود شده بودند.او می دوید.نفس ها بشماره افتاده بود.دیگر چند قدمی بیشتر تا نور نمانده بود.باید می رسید.باید نور را در آغوش می کشید.چند قدم دیگر در آغوش نور بود.جنگل همه نیروی خود را از سر گرفت.باد چنان می وزید که درختان را از ریشه بر می کند.حیوانات چنان نعره هایی می کردن که شکوفه هابر درختان خشکیدن.خورشید همه نورش را به چشمان او می پاچید.روباه پیراهنش را می کشید و پرندگاه مویی بر سر او نگذاشته بودن.جای جای بدنش از نیش ماران خونین بود.اسبها با پاهایشان  چنان به پهلوهای او می کوبیدن که صدای شکسته شدن استخوانها تا فرسنگها دور می رفت.چند قدم بیشتر تا نور نمانده بود.دیگر نمی دوید.پرواز می کرد.باز اشک صورتش را پر کرده بود و از درد زخمهایش چنان فریاد کشید که بوته گل رز شازده کوچولو خشکید.پنج قدم مانده بود.پرندگان را جا گذاشت.چهار قدم، اسبها و روباه و مارها و گاوهاو...از او دور شدن.سه قدم، درختان از حرکت باز ایستادن.دو قدم، باد زوزه کشان خاموش شد.یک قدم، خورشید در تاریکی فرو رفت.او به نور رسید.نور او را در آغوش کشید واو جان داده بود.ولی او به نور رسیده بود.نور همه جنگل را پر کرد.سنجابها به استقبالش رفتن.بعد پرندگان.بعد بعد بعد...خورشید از روشنایی دروغین خود خجل شد و باد از زوزه های ساختگیش.ماه لبخند زنان جنگل مهتابی را جانی دوباره بخشید.و جنگل حیاتی نو را آغاز کرد.آن دونده دوید تا بگوید نور هنوز هست.باید بسویش بدوی.

باید به غوش بکشیش.باید ایستاد.باید ایستاد...

تقدیم به همه مبارزانی که ایستادن تا نور را در اغوش بکشن

آزاد باشید وآزاد اندیش!.

تو بالا نمی روی!!!

خدای من! تو بالا نمی روی.  گمان برده ای ریشه های در خاکت قدرت زمین را ارمغانت می کنند تا رو به بالا بکشی در حالیکه ساقه های نحیفت را از ترس تندبادی سفت در زمین فرو برده ای؟ خودت هم نمی دانی که رو به آسمان نداری و سر به خاک فرو برده ای؟ حالا می بینی که ساقه هایت هر روز پر از ریشه می شوند و تو باز هم نیروی خاک را به زمین باز می گردانی. تو بالا نمی روی. باور کن. باور کن نه دشنام روزانه ات به سروهای بلند کوچه تو را رو به آفتابی می برد و نه پچپچه های شبانه ات با علفهای هرز باغچه خوابهای سفیدی را هدیه ات می کند. 

نگاهی به ساقه هایت بینداز، تو بالا نمی روی، تو فروتر می روی. می دانم ترس از بادهای وحشی خوابهایت را حرام کرده. می دانم حس کوچکی به بدگویی ات واداشته. می دانم سرما سخت آزارت داده. می دانم آرزوی مثل همه بالا رفتن به جنون می کشاندت. می دانم اینکه هیچ سروی نگذاشته به تنه اش آفت شوی تو را با همه سروها دشمن کرده. می دانم این پایین ماندنت تو را به شماتت و سعایت کشانده. می دانم هر روزه پایین تر رفتن تو را به آرزوی مرگ واداشته. می فهمم عزیز دلم. 

نمیر. ساقه هایت را بیرون بیاور. تنت را به باد بسپار. بگذار تکانه های سخت باد ریشه ها را از ساقه هایت بتکانند تا مجالی برای دیدن خورشید فراهم آید. بگذار بالا بروی.

                                                                                                               مهرداد

پ.ن:برای همه آنهایی که فکر کردند با ناسزا گفتن به ما بالا می روند  رشد می کنند. مطلب را از  مهرداد عزیز از اینجا به عاریت گرفتم!

پ.ن:تا مدتی نظر دهی اینجا بسته خواهد بود. از پاک کردن نظر دیگران متنفرم و این تنها راهی ست که برایم مانده. سخت دلگیرم که مدتی نخواهم خواندمتان! سخنان دلنشینتان را!

من،شهروند امروز،روزنامه فروش

چهار راه پاسداران - دکه روزنامه فروشی:

ایستاده ام جلوی دکه روزنامه فروشی. تند و تند تیر روزنامه های روز را می خوانم. می روم سمت دکه . با چشمانم دنبالش می گردم.

-خانم چی می خوای؟

-شهروند. شهروند امروز

-نداریم خانم!

-ندارین؟ تموم شده یا نیاوردین؟

-تموم شده!

-آقا امروز تازه دوشنبه است. یعنی چی؟

- خوب خانم ده تا که بیشتر نمی یاریم. اونم تو دو روز اول تموم می شه. شما بیستمین نفری که تو این دو روز اومدی دنبال شهروند.

-خوب آقا بیشتر بیارین.

- خانم جا نداریم خوب. ببین تو اگه جا خالی اینجا پیدا کردی بگو من برات می یارم.

راست می گفت . روی دکه پر بود از مجله های خانواده سبز و قرمز و آبی و هزار و یک روش برای شوهر داری و دو هزار روش برای پخت ماکارانی و آخرین مدل موی آقای فوتبالیست و...

- آقا این مجله ها فروش داره؟ ( به مجله های روی پیشخون اشاره می کنم.)

- آره خانم. اصلا نمی مونه.

-شهروند چطور ؟ کلا مجله هایی که خط فکری دارند !

- نه خانم. تو هفته بیشتر از سی نفر سراغشون رو نمی گیره. خیلی کم میان برا اینجور مجله ها . خانم نمی خونند مردم.

قول داد هفته بعد برایم یک شهروند کنار بگذارد تا مثل این هفته مجبور نشوم همه دکه های اطراف را دنبال مجله یی متفاوت بگردم...

****

تقاطع ولیعصر - میدان ونک ، دکه روزنامه فروشی :

- آقا شهروند دارین ؟

- خانم اگه مونده باشه اونجا هست.

-کجا آقا نمی بینم.

- بزار الان می یام.

چند مجله ماشین را جابجا می کند. انگار زیر آنها باید باشد. بعد زیر مجلات خانواده را نگاه می کند. آخر سر می رود سروقت روزنامه های جند روز گذشته.

- نه نداریم خانم.

- ممنون آقا.

- خانم خانم خانمی که شهروند می خواستی

دور شده بودم که با صدایش برگشتم.

-بله آقا!

- بیا یکی این گوشه افتاده بود!

شهروند را می گیرم و پولش را می دهم.

تاسف می خورم برای خودم. برای تو. برای سرزمینم.

تب نوشت!

حالا نشستی روبرویم و زل زدی به چشمانم. دستانت را حلقه کردی دور لیوان روی میز  و بی مقدمه حرف می زنی. بی سر و ته حرف می زنی. فقط حرف می زنی که زده باشی. فقط هستی که باشی . نگاهت می کنم. خیره می شوم در خطوط درهم و مبهم میز. تکیه ام را حواله دیوار سرد و یخ چهار دیواریم می کنم.  باز نگاهم می کنی و من مات می مانم در کیش شدن های زندگیم. صدایم می کنی و منتظر پاسخی که بلند می خندم. با صدای بلند می خندم. انگار همه وجودم می خواهد فریاد بزد این همه تنهایی را. بلند میخندنم و خندام با اشکهایم در هم می آمیزد. چه آمیزش رویایی ! می خندم و می گریم. به خنده داری روزهایم و به بدبختی شبهای تو می گریم. نگاهم می کنی. دستمالی حواله صورتم می کنی و من فریاد می زنم. ت ن ه ا ی ی ! می خواهم با صدای بلند برایت هجیش کنم. می خواهم تو صورتت بالا بیارمش. می خواهم همه وجودت را با تک تک صدا هایش رنگ بزنم. می خواهم. می خواهم. می خواهم با سرنگ همه ی آن را در رگهایت تزریق کنم. تا با همه وجود بفهمی معنی تک تک  حروفش را! می خواهم داد بزنم تنهاییم را تا شاید اندکی باور کنی. دیدی ، دیدی که همه واژه هایم را به باد سپردم تا شاید اندکی فقط اندکی تنهاییم را به شبهایت هدیه کنم؟!؟!؟ دیدی که  چشمانم را به مهمانی اشک ها بردم چرا که کسی قلبم را به مهمانی سنگ ها برده بود.  باور کردی همه حزن صدای سازم را؟ دیدی ساز شکسته ام را بر دیوار چار دیواری اتاق تاریکم. باز سکوت و سکوت و سکوت. چرا همیشه سکوت سرشار است از همه نا گفته های زندگی. دستانت را دراز می کنی تا شاید سرمای وجودم را باور کنی ولی نمی کنی . چون تو گرمی و من سرد. چون تو آفتابی و من  باران. دور می چرخم. دور می چرخم. دور می چرخانیم ! چرا این همه حرف در ورای این همه سکوت نشسته بود؟ دیروز چند شنبه بود؟ چندم ماه بود؟ کجای سال بود؟ من کجای زندگیم بودم که دیدمت؟ کی بوسیدمت؟ که بوییدمت؟ کجا نشسته بودی؟

چرا زل می زنی ؟ برای که مرا می آرایی؟ برای چه مرا می خواهی؟ برای چه رفیقم؟ برای که عزیزم؟ برای که قلمم؟ من را باز به کجای این شب های تیره و تار می بری؟ من را به کدام گناه می رانی امروز؟

قلمم! دوست من! رفیق راهم...دستانت را حلقه کردی دور انگشتانم ولی تو سردی و من گرم. نگاهت می کنم. می بویمت. می بوسمت. با هم می رویم سفر. صبر کن کوله باری را همراهمان کنم. چند برگ کاغذ سفید! همین؟ برویم؟ مقصد نا کجا آباد زندگی. برویم همراه من. برایم شعر بخوان. صدایت را دوست دارم آنگاه که فریاد می زنی آشکارا نهان کنم تا چند    دوست می دارمت به بانگ بلند. برویم همسفر همه زندگیم...

تو تنها همراه منی در این سفر. باید که با هم باشیم و و از نو بسازیم...عشق را امید را زندگی را! برویم قلمکم...برویم که دوستت می دارم ...

تو تنها همراه منی در این سفر بی بازگشت! مرا بازگشتی نخواهد بود این را باور کن!

 

پ.ن: برای مریم نازینیم ( به بهانه پست آخرش)

یکی گفت  : عاشق می باید که ذلیل باشد و خوار باشد و حمول باشد ...و از این اوصاف بر می شمرد. فرمود که : عاشق اینچنین می باید وقتی که معشوق می خواهد یا نه؟ اگر بی مراد معشوق باشد، پس او عاشق نباشد، پیرو مراد خود باشد. و اگر به مراد معشوق  باشد ، چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد، او ذلیل و خوار چون باشد؟ پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق، الا تا معشوق او را چون خواهد. ( گزیده فیه ما فیه. مقالات مولانا. بند 94)

مریم نازم! عشق چیز غریبی است . غریب تر از هر واژه روی زمین! این بند را در دره های دربند در کنار معشوق خوانده بودمش. درست 2 سال پیش... همه حسم در آن لحظات تقدیم تو دوست نازنینم . به امید شادی روز افزونت.

پ.ن: برادر نازنینم! بگذار دهان ها باز باشد و سخن براند ولی چه باک هیچ از تو و بزرگواری تو کم نمی کند.  تو از پاک ترین مردم این سرزمینی. سر افراز باش مرد! سر افراز باش و به خود ببال که چنین نیکی و مردی از مردستان ایران!

 

.        پ.ن: روزهایم رنگ و بویش عوض شده.انگار باز دارم پوست می اندازم دراین پیله تنهاییم. تو کجایی که گویی در این روزها این چنین نزدیکی؟!؟!؟

آزادی

 

آزادی تو بر بلندای کدام آسمان در پروازی ؟
آزادی
دیشب هم باز با یاد تو بودیم
تمام شب را از تو گفتیم
از تو سرودیم
از تو خواندیم
و ایکاش بودی و می دیدی
که بر سنگفرش های خیابان هم
با اشک چشم هایمان
نام تو را می نوشتیم
ای همیشه غایب
تو بر بلندای کدام آسمان در پروازی؟
که در آسمان تاریخ این کهنه دیار
حتی نشانی هم از پرواز تو نیست؟
هیچ نام این سر زمینی که
پر از حسرت دیدار توهست، شنیده ای ؟
اینجا سرزمین آرزوهای دست نایافتنی است
که همه بی خواب ، بی خاطره و بی راه و بی قرار
چشم به کوچه و خیابانی دارند
که از هوای همهمه لبریز باشد
و در آن از روزگار گهواره بگویند
اما امروز
به قدمت تاریخ مان رسیده است
که بی تکلم بی راه
برای ماهی های تنگ یلورین
در پی آبی هستیم که خود تشنه تر از ماهی هاست
آزادی
به گمان خسته ما
تو همان معمای بی جوابی را می مانی
که برای باور نام تو باید
در ازدحام سنگ و گلوله و گریه ، جان داد
ویا ..........
چه می دانم
شاید هم تو همان قصه ای باشی
که در طول اعصار این سرزمین
همراه با لا لایی مادران
خواب به چشمان تاریخمان کردی
آزادی
ما تو را
در آن هنگام که هنوز در سفره هایمان نانی بود و پیاله ای آب
با سینه های زخم خورده از دشنه و گلوله ، جستجو می کردیم
و امروز هم تو را می جوئیم
بی آنکه دیگز سفره ای باشد و لقمه ای نان
آزادی ،
تو بر بلندای کدام آسمان در پروازی؟

گاهی  چقدر انتظار شیرین است و چقدر ثانیه ها و دقایق به کمکت می آیند که ساعتهای انتظار را بسر کنی و به انتظار آزادی بنشینی ! آزادی پاک ترین زنان و مردان این سرزمین را به انتظار نشستن گر چه سخت بود و تلخ ولی انتظاری شیرین بود و همه این تناقض ها در همه این لحظات جاری بود. تلخی زندان و شیرینی آزادی! تلخی انتظار و شیرینی لحظه موعود...

حالا تابستان حمید رضا و امیر رضا رنگ تابستان گرفت و دیگر از پاییز سرد تنهایی خبری نیست.پاییز خانه بهاره هم رخت بر بست وقتی مادر بعد از یکماه بهاره را در آغوش گرفت. سمیه ! لحظه موعود دیدار رسید، مرتضی هم آمد خواهر جان ...بهرام را ببین...و چه لحظات شیرینی بود لحظه که خبر آزادی رسید...

شاید ولی این سرخوشی را هم دوامی نباشد باز ...نه دیگر نمی خواهم به مرگ و زندان و اعدام و حبس و شکنجه فکر کنم هر چند که می دانم  باز هم ....

 پ.ن: هنوز مطلبم را پست نکرده بودم که خبر رسید!!! سرکوب مراسم روز جهانی همبستگی با کارگران زندانی در مقابل منزل منصور اسانلو !!!

پ.ن: عکسهای آزادی !!!

                            

 

کلاغ های شوم ...

 

ارغوان

شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا
یا گرفته است هنوز
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه ین سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو برمی کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند ره
چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می مان
دکورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا
زندانی است

کلاغ های شوم چه سنگدل اند وقتی خبر اسارتشان را می آورند. بالای سرت می چرخند. اوج می گیرند و به یکباره سرعتشان را کم می کنند و بعد بر سرت خراب می شوند. چشمان سیاهشان را می دوزند در چشمان خیس از اشک تو و بی مقدمه منقار هایشان را باز می کنند و جار می زنند که هنوز عبدالله مومنی و بهاره هدایت و مجتبی اصلاحچی و مجید توکلی و محمد هاشمی و علی نیکونسبتی و وای خودش هم گیج می شود و بی هوا بالهایش را باز می کند و بال می زند و نرفته باز می گردد که یک اسم دیگر را هم با همه بی شرمیش، در نگاهت بگوید و برود. حالا اشک هیچ مجالی برای نفس نمی دهد و صورتت را سیل آسا می شوید. تو زانو هایت را بغل می زنی و می نشینی به شماردن روزها. یک روز نه حالا شد هفت روز. با گچ روی دیوارت پانزدهمین خط را هم می کشی . شب را سحر می کنی به امید روزنی و نه هیج نشانی از بیداری نیست در این شهر خفته. به التماس ثانیه ها می روی و ثانیه ها می فرستندت نزد دقیقه ها و حالا با وساطتشان ساعتها درست وقتی می خواهی بیست و دومین خط را بکشی، محمد حسین مهرزاد را می بینی که می آید. با کوله باری از غم. با کوله باری از خستگی ها. انگار همه خستگی دنیا در چشمانش ریخته شده است. بعد مسعود و حسین. کبوتر که خبر آزادی حبیب حاج حیدری را می آورد کمی روزهایت رنگ شادی می گیرد ولی نه نه. حالا باز این کلاغ شوم نشسته بر سر ایوان دلت که مجتبی تنهاست. زل می زند در چشمانت که عبدالله...بهاره حالا کجاست...چرا نمی روی کلاغ شوم بختی ما!!!حالا باز صدای غار غارش همه سکوت تنهایی سلولت را درهم می نوردد که چه نشسته یی که میهمانی جدید آورده ام برایتان. باز همه دنیا می چرخد و همه ابر های بی بار بر سرت آوار می شود. تو را چه می شود که این روزها چنین شوم نشسته یی بر ایوان دلم ؟!؟! سنگی بدست می گیری و می روی سروقتش. سرش را نشانه می روی نه آن چشمان دریده اش را نه بهتر است منقارش را...پرتاب می کنی. سنگ درست می خورد وسط چشمانش و کلاغ شوم از ایوانت می پرد ولی نرفته کلاغی دیگر سر می رسد با شومی تمام می خواند. دستانت را روی گوشهایت می گذاری و چشمانت را می بندی که نبینی باز این کلاغ شوم را...از خودت می پرسی چرا !؟!؟ این همه شوم بختی ...این همه بدبختی...این همه سرگردانی به کدامین گناه...داد می زنی. دیوار های زندان تنگ شده و نفس به شماره افتاده و تو سخت تنهایی...

دستانت رو نرم نرمک می کشی روی دیوار و پیدا می کنی چوب خط ها رو . حالا بیست و هشت نه بیست و نه تایی هستند که تو با هر کدام در بدنت هم جای تازیانه یی داری از استبداد و ظلم. باز کلاغ شوم. اینبار ؟ نه خبر نگار را بردند نه آزادی خواه را. اینبار آزادی را به اسارت آوردند. روزنامه را بستند. روزنامه صبحی که صبح به بهانه آزادی همه اش را خواندی و بلعیدی...حالا خبر به اسارت رفت...

چه روزهای شومی است این روزها و چه کلاغ ها بد خبرند ...شکنجه، اعدام، بازداشت و تفتیش...چه کلمات نحسی این روزها جاز زده می شود در شهر همیشه تاریکم...

 

متن زیر نامه دادخواهی فاطمه آدینه وند، همسر عبدالله مومنی همزمان با گذشت یک ماه از بازداشت همسرش است، دادخواهی از آنانی که هنوز در این سرزمین ارزش انسانیت را می دانند و آن را ارج می نهند:

 

یک ماه از بازداشت همسرم، عبدالله مومنی گذشت. یک ماه است که دو پسرم- حمیدرضا و امیررضا- پدر خود را ندیده و تعطیلات تابستانی خود را بدون پدر می گذرانند. در این مدت هیچ کدام از مراجع رسمی قضایی، پاسخی قانع کننده درباره اتهام و وضعیت نگهداری همسرم نداده اند. این درحالی است که صدای عبدالله مومنی در آخرین تماس تلفنی به وضوح می لرزید و تماس تلفنی کوتاه مدت هفته قبل او نه تنها آرامش را به من و دو پسرم نبخشید که نگرانی های ما را نسبت به وضعیت جسمی و شرایط نگهداری او افزایش داده است. نگرانی های من و فرزندانم وقتی تشدید شد که 20 روز قبل، آن هنگام که ماموران دادستانی، همسرم را با خود برای تفتیش منزل آورند، هنگام تعویض لباس، آثار کبودی ناشی از ضرب و شتم بر روی بدن او وجود داشت، صحنه ای که دیدن آن، حمید و امیر را کاملا منقلب کرد و من را نیز نگران.

حمیدرضا، پسر 13 ساله من و عبدالله، بعد از تفتیش منزل توسط ماموران، یک سئوال را مکررا از من می پرسید. او می پرسید:« مامان، پدر من که یک معلم ساده است و ابزاری جز قلم و کاغذ ندارد، پس چرا اکنون با او و ما این چنین برخورد می کنند؟» در برابر پرسش این پسر نوجوان، هیچ پاسخی نداشتم که بدهم. به یاد همسر شهیدم – برادر عبدالله مومنی- افتادم و جان او که هزینه زندگی بهتر من و فرزندانم در این کشور شد. به یاد فداکاری عبدالله مومنی افتادم وقتی که پس از شهادت برادر بزرگتر خود در جبهه جنگ، سرپرستی من و دختر کوچکم را برعهده گرفت و سقف زندگی ما شد. به یاد ایثارگری های اعضای خانواده مومنی در جنگ و انقلاب افتادم. حرمت خانه ما را اما ماموران دادستانی، دو هفته ای پیشتر شکستند، وقتی که در بازرسی های خود، تمام گوشه و کنار خانه را زیرورو کردند و به وسایل یادگار آن شهید هم رحم نکردند. دردناک تر اما این است که در بازجویی ها، عبدالله را به علت عدم خروج از کشور تحت فشار گذاشته اند و خواهان خروج او از ایران شده اند! آن هم خروج از کشوری که خانواده ما برای دفاع از خاک آن، خون داده است.

عبدالله مومنی، یک معلم جامعه شناسی ساده دبیرستانی در تهران است و دراین سالها نیز با حقوق معلمی او زندگی ساده اما باصفایی را می گذراندیم. اکنون اما یک ماه است که در غیاب همسرم، صفا از خانه ما رخت بربسته و در نگاه معصوم دو پسر نوجوانم تنها اضطراب و نگرانی موج می زند. نمی دانم گناه این دو نوجوان چیست که باید روزهای تابستان را تنها به یاد پدر بگذرانند و هر لحظه نسبت به سلامت جسمانی او نگرانی بر نگرانی بیفزایند؟

در روزهایی که رییس دولت بر دست معلم دوران نوجوانی خود بوسه می زند، فرزندان من متعجب اند که چرا بر دستان پدر معلمشان دستبند می زنند و بر پاهای او کبودی ضربات شلاق خودنمایی می کند؟

متن انشای تابستانی حمیدرضا و امیررضای من و عبدالله، بسیار تلخ خواهد بود و من اکنون در اوج نگرانی و دلتنگی برای همسرم، وظیفه ای سنگین و مضاعف نیز برعهده دارم. وظیفه ای بسیار دشوار و سخت. باید اکنون در روشنایی روز اشک های خود را پنهان کنم تا مبادا صورت دو نوجوان خود را خیس از اشک ببینم.

من اکنون یک پرسش دارم. می خواهم بدانم که همسرم به کدامین جرم و گناه در سلول انفرادی زندان اوین منزل گزیده و فشارهای روحی و جسمی را تحمل می کند؟ چرا هیچ کدام از مراجع رسمی به ما پاسخ روشن نمی دهند؟ آیا در این کشور هیچ کس دغدغه پاسداشت قانون اساسی را ندارد که اینچنین آسان، قانون نقض می شود و آه از نهاد کسی هم بلند نمی شود؟ آیا فعالیت در یک حزب رسمی و قانونی ( سازمان ادوار تحکیم) جرم است؟ آیا نگهداری همسر من در سلول انفرادی بدون بیان مشخص اتهام و اثبات آن، امری خلاف قانون نیست؟ آیا سخن گفتن از عدالت تنها ژستی سیاسی برای شانه کشیدن در مقابل رقیب است و نصیب شهروندان بی عدالتی است و بی قانونی؟نمی دانم تا چه هنگام باید در مقابل این نقض قانون ها سکوت کرد و سئوالات بی شمار ایجاد شده در ذهن نسل آینده را بدون پاسخ گذاشت؟

من این روزها بسیار نگرانم. نگران از سلامت جسمی همسرم و نگران از سلامت روحی فرزندانم، حمید و امیر. نمی دانم نامه دادخواهی را اکنون باید به کدامین مرجع ببرم تا رنگ روزهای تابستانی دو پسر نوجوانم نیز تغییر کند و پدر را درکنار خویش ببینند و من نیز سایه همسر را بالای سر داشته باشم.