خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

من زنم با همه زنانگیم...

جلویم را می گیری. با خشونت نگاهم می کنی. دستت را دراز می کنی و مقنعه ام را به جلو می کشی می گویی آفرین اینطور بهتر است...بعد با نگاهت مانتوم را وجب می کنی نه این دیگر نمی شود مانتوی تو نیم بند انگشت از حد مجاز کوتاهتر است باید عوضش کنی...بعد می روی به سراغ شلوارم...این مظاهر غرب چیست که به پا کردی؟ چرا جلوی شلوارت پاره است؟ تو رپی؟ باید تعهد بدهی که دیگر اینگونه به خیابان نیایی و الا می بریمت وزرا...حالا نوبت صورتم است...وا اسلاما..این همه آرایش برای چیست دختر ؟ مگر به عروسی می روی تازه به عروسی هم اگر می روی نباید آرایش کنی...برای چه ابروهایت را برداشتی مگر تو ازدواج کردی؟ تو در کدام خانواده بزرگ شدی که گذاشتند در این سن و سال موهایت را رنگ کنی؟ تو مظهر فسادی با آن بینی عمل کرده ات. عینکت را ببین...مثلا فکر کردی من نخواهم فهمید که این را برای جلب نظر پسرها می گذاری؟ همین الان اگر دکتر چشم پزشک اینجا  بود به تو می گفتم که چشمانت ضعیف نیست و تو فقط به دنبال بی حجابی هستی...وای این را ببین....چرا دستکش دستت نیست؟ چرا ساعت مارک دار دستت است...دختر جان تو مال کدام خانواده ... هستی که این چنین تو را ... بار آورده اند...و من فقط نگاهت می کنم. باید موهایت را بگذاری زیر روسری و الا باید از ته بزنیشان...تو اصلا از ذات مشکل داری...تو خیلی زنی...اندامت خیلی زنانه است...نه نه اینجوری نمی شود. تو باید خودت را تغییر بدهی و الا تبعیدت می کنیم به جایی که هیچ مردی نباشد...تو عامل فسادی می فهمی؟ همه بدبختی های این مملکت از توست...از تویی که اینگونه  راه می روی و لباس می پوشی...تو اصلا نباید زن باشی...باید درشت باشی. باید مردانه راه بروی و مردانه لباس بپوشی و مردانه زندگی کنی ...مثل ما...اصلا نباید ظرافت های زنانه ات پیدا باشد... دیگ جایی از وجودم را نمی یابی که به آن انگ بزنی پس مقنعه ام را کنار می زنی و فریاد می زنی وا تو اصلا جایت در وزراست راه بیوفت و من نمی دانم پوشیدن یک لباس با یقه هفت آن هم زیر مانتو آن هم زیر مقنعه کجای مردانگی این مردان را به وجد می آورد. تو وجودم را می کاوی و من فقط نگاهت می کنم...تو مرا می بویی و با خشم یک سطل آب بر سرم خالی می کنی که من خود خود فسادم...من فقط نگاه می کنم...همین...حرف می زنی داد می زنی تحقیرم می کنی تهدیدم می کنی و من فقط نگاه می کنم...دلم می خواهد همین اینجا در همین لحظه خدایی که می گویی هست بیاید به قضاوت بنشیند...حرفهایت تمام نمی شود..از همه وجودم از همه هستیم انگ فساد می زنی انگ بی دینی انگ بی حرمتی انگ بی حجابی...حرفهایت تمام نمی شود. و من فقط نگاهت می کنم...وقتی سکوتم را می بینی به وجد می آیی زن فریب خورده که مرا امر به معروف کرده ای و نهی از منکر زن مسخ شده...دستمالی از جیبم در می آورم...به صورتم می کشم...ببین سفید است...هیچ رنگی روی آن نیست که من صورتم را به آن آذین داده باشم...این عطر وجود من است نه کنزو لاگست و دیور...این عطر زن بودن من است...ببین این رنگ موی من است نه رنگ مویی که تو فکر می کنی...مانتویم را ببین هیچ جایی از بدنم را به نمایش نمی گذارد که بدنم را اسیر یک مشت خرافه و حقارت  می کند...من یک زنم مثل تو او با همه خصایص زنانگی...من آفریده اویم...چه کنم که زنم؟ در خانه حبس شوم؟ وجودم را به تحقیر ببرم؟ برای چه؟ اگر چادر سرم کنم و زیر آن هیچ نپوشم خوب است؟ زن هایی از خودتان دیده ام که لباس های آنچنانی می پوشند روی چادر به سر می کنند آنها خوبند؟

می دانی همچنس من تو با من مشکل نداری تو با زن بودن من مشکل داری...همه جرم من اینست که زنم...یک زن با همه زنانگیش...با همه ظرافت های زنانگی...با همه عطر وجود زنانگی...تو مشکلت اینست نه حجاب من نه یک تار موی من نه دستان بدون دستکشم...می دانی مشکل تو اینست که مسخ شدی...مسخ یک مشت مرد...مردهایی که خواستند و خواستند و خواستند که حکومت کنند...که ریاست کنند...که زن را این موجود لطیف را در پستو های خانه حبس کنند...می دانی زن مسخ شده تو ابزاری...تو آلت دستی برای ریاست آنها...اگر همسرت یا بهتر است بگویم مردت را فردا با زنی دیگر ببینی نمی توانی اعتراض کنی چون خودت چون خود خودت این حق را به او دادی که تحقیرت کند و به اسارت بردت...تو مادری ولی به فرزند یعنی به فرزند پسرت این اجازه را می دهی که تو را به اسارت خانه بکشد...باور کن یک تار موی من یا بوی عطر من یا رنگ لبهای من باعث فساد نیست...باعث بی حجابی نیست...دنبال فساد در جایی بگرد که خود عامل فساد است...من عامل نیستم...من زنم...یک انسان...یک آفریده خدای تو...درست مثل تو...ولی معتقدم به حق انتخاب به آزادی و به حقوق برابر...من معتقدم به آزادی و تو معتقدی به اسارت...خوب وجودم را گشتی ولی هیچ نیافتی که نشانی از بی شرمی باشد...تو مشکل با وجود من است...با رنگ وجودم با عطر وجودم با طرح وجودم نه با نوع لباسم و نوع آرایشم...

ولی این را باور کن که من یک زنم با همه ظرافت های زنانه و با همه حقوق انسانی...نمی گویم به من احترام بگذار...می گویم به خودت به زن بودن خودت احترام بگذار...همین...

حالا کجا باید برویم؟حرفهایم تمام می شود ...تو می روی و زن دیگری می آید...و باز بازی از نو...

 

پ.ن:روزهای خنده داری است شایدم بیشتر گریه دار...

پ.ن:اقلید شلوغ است ...خیلی شلوغ...آقایان به کجا چنین شتابان؟

پ.ن:میرای عزیز را بخوانید...من مجرمم...چون زنم...

پ.ن:همه وجودم هنوز درد می کند و بعد از دیدن این عکس...

پ.ن: وحالا زنان مبارزمان به حبس محکوم می شوند...این روزها بغض امانم نمی دهد...

پ.ن: این همه درد را چطور در عکس گنجاندی رفیق؟

پ.ن:خیلی حرفها دارم از نبودنم و حالا بودنم...خواهم گفت اندکی صبر...

                                                                                                       ریحانه حقیقی

اونقدر خستم که خسته گی یادم رفته...همین و بس...از شاگردام خسته شدم از محیط کارم خسته شدم از همه چی خسته شدم...از اینکه هر کس هر کاری دوست داره می کنه و بعد می ندازه گردن من خسته شدم...خسته...می خوام از آرزوهام بنویسم...ولی مگه آرزویی هست؟!؟!؟!باید به همه بگم که اومدم بلاگ جدید...یه ریحانه جدید و یه بلاگ جدید...تا ببینم چی پیش می یاد...چرا اینقدر چشمام بی طقت خواب شدن رفیق راهم؟

خسته ام...خیلی..با همه دعوام شده...هلیا مادرش مرده تازه بعد از یک ماه فهمیده...درسا برام یه مارت درست کرده برا روز معلم...ولی من خسته ام...خیلی...چرا؟

لیلی مرده بود...

قصه نبود، راه بود، خار بود و خون.

لیلی قصه راه پرخون را می نوشت،راه بود و لیلی می رفت.مجنون نبود. دنیا ولی پر از نام مجنون بود...

لیلی تنها بود.لیلی همیشه تنهاست.

قصه نبود،معرکه بود.میدان بود، بازی چوگان و گوی.

چوگان نبود، گوی بود.لیلی،گوی میدان بود،بی چوگان.مجنون نبود...

لیلی زخم بر می داشت.اما شمشیر را نمی دید.شمشیر زن را نیز.

حریفی نبود.لیلی تنها می باخت.زیرا که قصه ، قصه باختن بود.

مجنون کلمه بود.نا پیدا و گم.قصه عشق اما همه از مجنون بود.

مجنون نبود.

لیلی قصه اش را تنها می نوشت.

قصه که به آخر رسید. مجنون پیدا شد.لیلی مجنونش را دید...

لیلی گفت:پس قصه،قصه من و توست.

پس مجنون تویی!

خدا گفت: قصه نیست، راز است. این راز من و توست.بر ملا نمی شود الا به مرگ.لیلی! تو مرده ای!!

لیلی مرده بود...

*از کتاب لیلی نام تمام دختران دنیاست نوشته عرفان نظر آهاری...برای تو نوشتم ...قشنگ بود...ببخش که قالبت رو دزدیدم و بی اجازه دستکاریش کردم...ببخش مثل همیشه این دخترک سرکش رو....

این روزها روزهای سختی بود...روزهایی میان همه بودن ها و نبودن ها و حالا تمام شد همه تردید ها ...