خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

من دچار خفقانم !

من دچار خفقانم ! جرعه یی آب به من که نه آزادی دوستانم مرا آرزوست ! نه جرعه یی آب نه حقی از حیات، دوستانم را به ما بازگردانید ! احسان و مجید و بهنام و آرمان و احمد و مازیار و علی و از همه مهمتر دلارام را !

من دچار خفقانم ! نه هوایی هست برای تنفس نه دلیلی هست برای بودن ! وقتی عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد چه دلیل و امیدی برای زیبستن !

دوستانم را آزاد  کنید...آزادی را بنام آزادی، آزاد کنید !

 

پ.ن : آنقدر حرف دارم برای گفتن که نمی دانم کدام را بگویم.کمی تنبل شده ام بزودی همه چیز درست می شود ! قول می دهم !

رهایم کنید لحظات سخت و جانکاه!

رهایم کنید ای کابوس های شبانه من! رهایم کنید! من نمی خواهم بنویسم ! نمی خواهم از آن روز شوم که از سرگاهش بوی نفرین می داد حرف بزنم! آی زنان ! آی مردان ! مرا پناه دهید در فراسوی دغدغه های پوشالی زندگیتان که امروز باز دغدغه من، آزادی آکادمیک نیست٬ آستقلال دانشگاه نیست . باز امروز فریاد من از سر زندان است. سر صبح که بهم خبر دادیم آزادی می خواستیم. آزادی آکادمیک. حق ورود دوستانمان به دانشگاه. حق تحصیل. لغو حکمهای تعلیق ولی حالا حق حیات می خواهیم و نفس کشیدن. حق بودن و زیستن...

رهایم کنید ای کابوس های شبانه من ! برای دمی و درنگی تنهایم بگذارید. وای چرا چهره ها از پس نگاهم نمی روند. چرا این مردان و زنان در پس نگاهم جا خوش کرده اند. خنده سر صبح بهنام سپهروند ، گامهای استوار آرمان صداقتی ، حلقه های اشک ، بغض های فروخورده، تصور مازیار سمیعی که کیسه بر سرش کشیدن، عکس ها و پلاکاردها! وای نه تنهایم بگذارید برای دمی و درنگی. بگذارید برای لحظه یی همه که شده باور کنم که سه شنبه روز خوبی بود. روز فتح دانشگاه. روزی که تعلیق قطعی و معلق معنایی نداشت. روزی که ممنوع الورود هجی نمی شد . روزی که همه دانشجوی یک دانشگاه بودیم و کارت نمی خواستیم برای ورود به دانشگاه. بگذار کمی خودم را در ورای این کلمات پنهان کنم...

مرا پناه دهید...نمی خواهم بنویسم. نمی خواهم حرف بزنم. انگار نه انگار که قیصر امین پور دمدمه ها همان صبح نحسی که دوستان مرا، تو را بردند ، رفت. انگار نه انگار که دو روز شایدم سه روز می گذرد! هنوز جایش درد می کند . جای ضربه یی که اینبار هم وحشیانه نواختن بر صورتهایمان ! هنوز انگار همین لحظه بود که آرامان صداقتی را دیدم که از در رفت بیرون. فریادم در گلو خفه شد که نرو! می گیرنت! انگار همین لحظه بود که بیرون دانشگاه بهنام سپهروند با خنده یی به سمتمان آمد . سر حال و قبراق...انگار همین لحظه بود که خبر رسید ...انگار نه انگار ...

رهایم کنید کلمات. برای چی در من جاری می شوید جز برای واژه ی آزادی. برای چی در من می تپید جز برای آزادی. حالا اینبار بجای صورتهای معصوم ، کلمات است که رژه می روند جلوی چشمانم! ضرب و شتم! نه! لباسهای خونی! نه ...کیسه های مشکی! نه...نه...نه...جایی را در این سرزمین نشانم دهید که به وسعت همه دریاها بتوان در آنجا اشک ریخت...باید فریاد زد...رفتیم برای آزادی ولی همه در بند برگشتیم...چرا که تا زندانی هست ما همه در بندیم! حالا احسان و مجید و احمد را باید اینگونه نوشت : احسان و آرمان و بهنام و مجید و احمد و مازیار! چه زود دیر شد...

رهایم کنید لحظات جانکاه که می خواهم دمی و درنگی به دیوار های سفید چار دیواری فکر کنم. شایدم دیوار های سیمانی اش. به سرمای بی رحمش در این روزهای پاییز...رهایم کنید که می خواهم برای آخرین بار واژه آزادی را برای خودم هجی کنم...رهایم کنید که شاید برای لحظه یی اشک چشمانم جایش را به سکوت بدهد...

 

پ.ن:روزها سخت و سخت تر می شود! ایمان ها قوی و قوی تر! باید که فریاد درسی شایدم ....

پ.ن: به پاس همه رفاقت هایمان ( رشید اسماعیلی ) ، اماصبر که برود می دهم جواب تو ( امیر حسین ایرجی)، یار دبستانی من با من و همراه منی ( مسعود حبیبی)،تا آزادی ( ویدا خسروی)،نوبت دانشجویان علامه هم رسید ( امیر یعقوبعلی)و... همه و همه از دردی که در زگانمان جاری است قلم زده اند!

نظام اقتصادی ایران،بیماری رو به مرگ

نظام اقتصادی ایران باید بدنبال راهکاری جدید برای خارج شدن از وضعیت بیمارگونه یی که هر روز کشور را به سوی واکنش جهانی نفت در برابر غذا سوق می دهد، باشد. مطمئنا و بقطع نظام اقتصادی کشور های عربی نظیر عربستان، که در زمان جاهلیت بر پایه راهزنی و غارت استوار بوده است و حال بر پایه درآمد حاصل از مناسک حج و زیارت ؛ نمی تواند الگوی خوبی برای پیشبرد اهداف اقتصادی ایران باشد. چرا که ایرانیان نه راهزنانی قهار هستند؛ نه درآمدی حاصل از حضور دیگر مسلمانان جهان در کشورشان عایدشان می شود.

در نظام اقتصادی تک محصولی و ورشکسته یی چون ایران،وضیعت معاش مردم روز به روز به شرایط بدتر و پایین تری نزول میکند. با بررسی وضعیت معاش مردم قبل از انقلاب و بعد از انقلاب و توجه به همه  تغییرات ،براحتی می توان دریافت که در این مدت وضعیت معاش  از بد به بدتر نزول کرده است و حالا 29 سال بعد از انقلاب اسلامی ایران حدودا 7 میلیون نفر زیر خط فقر مطلق زندگی می کنند و این همه و همه دلیلی بر بیمار بودن و اشتباه بودن راهکارهای اقتصادی نظام، از جمله دولت نهم است. خالی شدن صندوق های دخیره ارزی ، کمک های بالا عوض به کشور های همسایه و حمایت های بی دریغ اقتصادی از نیروهایی  نظامی دیگر کشور ها نظیر حزب الله لبنان مواردی است  که باعث نزول روزافزون وضعیت اقتصادی ایران در زمان ریاست جمهوری احمدی نژاد شده است. دولت نهم با رویکرد نا امن ساختن منطقه و جهان برای رسیدن به اهداف سیاسی اش از هیچگونه کمک اقتصادی و نظامی به کشور ها و ارتش های همسویش مضایقه نمی کند . با افزایش نا امنی و ایجاد درگیری در منطقه قیمت نفت نیز افزایش خواهد یافت که در برابر افزایش قیمت نفت، قیمت دلار و یورو نیز افزایش خواهد یافت . در نتیجه تغییری در وضعیت اقتصادی کشور ایجاد نخواهد شد. چین؛ بعنوان اولین تولید کنند مواد با کیفیت معمولی در جهان؛ بطور عمد و برنامه ریزی شده سعی در پایین نگه داشتن قیمت ین دارد به این دلیل که بتواند تولیداتش را صادر کند . در حالی که کشوری مثل ایران با توجه به تک محصولی بودن اقتصادش با بالارفتن قیمت ها روز به روز بیشتر به سمت سیاست نفت در برابر غذا پیش خواهد رفت و این زنگ خطری است برای اقتصاددانان کشور که هنور عقاید اقتصادی چندین دهه پیش را تکرار می کنند و با توسل به آنها سعی دارند که این بیمار رو به مرگ را نجات بدهند.

دولت نهم در گزارش های ارانه شده اش، ادعا می کند که صادرات کشور 30 تا 40 % افزایش یافته است که ادعایی بدور از واقعیت نیست ولی با بررسی دقیق تر می توان دریافت که این افزایش صادرات نیز شامل محصولات پتروشیمی و وابسته به نفت می شود . در نتیجه هیچ گونه تغییری در ساختار صادراتی کشور ایران صورت نگرفته و محصول جدیدی به سبد صادرات ایران افزوده نشده است. البته این مضوع نیز قابل تامل است که احمدی نژاد، سعی دارد این افزایش را به کارنامه دوره ریاست جمهوری خودش اضافه کند ، این درحالی است که پایه و اساس این تغییرات در زمان محمد خاتمی ،رئیس جمهور پیشین گذارده شده است و فقط در دولت نهم به بار نشسته است.

دولت نهم با چانه زنی های بسیار سعی در افزایش قیمت نفت دارد که با توجه به آنچه در بالا آورده شد ، این افزایش هیچگونه داروی شفا بخشی برای این بیمار نخواهد بود و فقط حکم مسکنی خواهد داشت که درد را برای مدتی کوتاه آرام می کند ولی آن را از بین نمی برد. هر چند که دولت نهم با چاپ اسکناس های 5000 تومانی و تصمیم برای چاپ اسکناس های 10000 تومانی پتانسیل افزایش قیمت ها را5 تا 10 برابر افزایش می دهد و این ضربه دیگری خواهد بود بر اقتصاد خانواده های کم در آمد . بنابر آنچه گفته شد باید بدنبال راهکاری مناسب برای رهایی از شرایط حال حاضر اقتصادی نظام بود.

ایران و حصار امنیتی

سران نظامی و سیاسی جمهوری اسلامی ایران در پی ایجاد حصاری مستحکم در اطراف مرزهای سیاسی ایران هستند. این مسئله از گفتگوهای انجام شده در همه نشست هایی که اخیرا انجام شده است کاملا مشخص است. بنابر تعهداتی که کشور های حاشیه دریای مازندران در گفتگوها  و نشست ها اخیر داده اند و در قبالش امتیازاتی از دولت جمهوری اسلامی ایران گرفته اند، اجازه حمله از خاکشان را به ایران نخواهند داد. از طرفی در مرزهای شرقی پاکستان و افغانستان ، دو کشوری هستند که پایگاههای مناسبی خواهند بود برای امریکا جهت حمله به ایران. دولت ایران با حمایت های بی دریغش از دولت حامد کرزای همواره سعی در جلب نظر دولت افغانستان و ایجاد روابط برادرانه ودوستانه با این کشور را داشته است. با بودجه ی که چند روز اخیر نیز بتصویب رسیده است برای کمک به افغانستان ایران به این هدفش نزدیک تر خواهد شد و اعلام عمومی عدم رضایت دولت افغانستان برای استفاده از خاک کشورش برای حمله به کشور های همسایه ایران را به هدفش خود نیل داده است .از طرفی پاکستان نیز کشوری است که منافعی زیادی  از همژیمانی با  ایران عایدش می شود و نوع حکومتش،دیکتاتوری، همه و همه دولت مردان ایران را به جلب حمایت مشرف امیدوار می سازد.

آغاز درگیری در مناطق شمالی عراق ،دخالت دولت ترکیه برای مقابله با کردهای عراق و درگیر شدن ارتش امریکایی مستقر در عراق همه و همه به دولت ایران این فرصت را می دهد که برای مدتی جنگ قریب الوقع ایران و امریکا را به تعویق بیاندازد. سران سیاسی و نظامی دولت ایران، از جمله  سران سپاه پاسداران مدتی است در پی یافتن فرصتی مناسب هستند که بتوانند با  توسل به آن، برنامه هسته یی  خود را پیش ببرند و راه حل مناسبی برای جلوگیری از شروع جنگ در ایران بیابند. بعد از رایزنی های بسیار سران دولت ایران به این نتیجه رسیدند که جنگ های داخلی  و درگیری درعراق مناسب ترین راه برای درگیر ساختن امریکا و کاخ سفید در عراق است . بنابر این با گفتگو های پشت پرده با سران حزب پژاک (پ.ک.ک) و متحد استراتژیک خود، سوریه، مناسب ترین شرایط را برای ایجاد جنگ و درگیری بین کرد های عراق و ارتش ترکیه بوجود آوردند. با شروع این درگیری ها و بخطر افتادن منافع امریکا در شمال عراق بعنوان نیروی نظامی که وظیفه تامین امنیت را در این کشور بعهده دارد، تمرکز نظامی امریکا به شمال عراق منتقل خواهد شد . در این میان سوریه با حمایت از ارتش ترکیه برای حمله به مناطق کردنشین عراق و مقابله با حملات نیروی های کرد نقش خود را بازی خواهد کرد و آتش این درگیری ها را افزایش خواهد داد. از طرفی،چندی قبل یکی از سران سپاه پاسداران امریکا را مسئول ایجاد نظم و  امنیت در عراق خواند. بنابر این  بنوعی امریکا را مسئول مقابله با درگیری های ایجاد شده در شمال عراق معرفی کرد .پذیرش استعفا علی لاریجانی بعد از چندین بار مطرح شدن آن و جانشین شدن سعید جلیلی که ازمعتمدان رهبر جمهوری اسلامی ایران است ، حاکی از تغییراتی در نگرش سیاسی و نظامی ایران در مورد پیگیری پرونده هسته یی و مقابله با امریکا است.علی لاریجانی که همیشه خواستار گفتگو برای حل این مناقشه سیاسی بود حالا جایش را به مردی داد که از لحاظ عقاید سیاسی بسیار به محمود احمدی نژاد،رئیس جمهور ایران شبیه است.

بنابر این ایران فرصت کافی خواهد داشت که پرونده هسته ایش را به جایگاهی که خواهنش است برساند و از حمله نظامی امریکا نیز در امان بماند.گفتگوهای پشت پرده و امتیازاتی که به کشور های همجوار در این مدت داده شده است همه و همه حاکی از آینده نگری دولت ایران و خواست درونیش برای جلوگیری از این جنگ خانمانسوز است.

 

چرا من و تو اینقدر بیگانه ایم...

دراز کشیده یی و خیره شدی به نا کجا آباد زندگی. نگاهت می کنم. خودت را به خواب می زنی. ولی من از رو نمی روم باز خیره می شوم در خطوط درهم و مبهم صورتت. روی بر می گردانی که از روی می روم. دستانم را حلقه می کنم و سرم را می گذارم روی تخت. حالا سفیدی تخت بیمارستان جلوی چشمانم رج می زند و من هنوز به تو می اندیشم. به همه روزهایی که با هم بودیم. به این بیست و یک سال. و چه اتاق خلوت است و ساکت برای این اندیشیدن. صدای الله اکبر اذان ! بلند می شوی. اقامه می بندی و حالا باز فرصتی است برای خیره شدن به تو بدون نگاه مزاحمی. فکر می کنم. به خودم. به تو. به دوسال گذشته. به دوسال پیش همین روزها! این روزها دو سال پیش تو تازه عمل کرده بودی . یادت می آید؟ دو سال پیش همین روزها بود که عزیزترین من آمد که بماند برای همیشه! تو نماز می خوانی و من خیره ام در گذشت زمان و سرنوشت. حالا دوسال گذشته است . من ماندم و یه کوله بار غم و تنهایی و باز این مریضی که به سراغ تو آمده است. چقدر عوض شدیم من و تو مادرم ! حالا تو مادر من روی تخت دراز می کشی و چشمانت را می بندی! می پرسم پس کی می آیند؟ می خندی و می گوی صبر کن. هنوز چشمانمان حرف هم را می فهمند...

زمان می گذرد. کنارت دراز کشیده ام. می خندم و می گویم الاف کردی ما رو ها! می خندی و می گویی برو خونه. خسته شدی. سرم عجیب گیج می رود و نبضم تند می زند. پرستار می آید. خانم...آماده شید برای اتاق عمل. هول هولی بلند می شوم. چشم می دوزم به تو و هانی که تند وتند لباس می پوشید. ساعت ۳:۴۵ است. می خندیم. بابا هم می آید. بابا می گید خوب همین جا خداحافظی کنید. بغض می کنم. دلیلش را نمی دانم. همراه تو تا پایین می آییم. هنوز از در اتاق رد نشدی که من و هانی هر دو می خواهیم ببوسیمتت. سرمان می خورد بهم و تو در پناه خنده ی ما اشکمان را نمی بینی...

حالا ساعتها گذشته است. نزدیک دو ساعت. دلم شور می زند. بی تاب شده ام. در اتاقت دور می چرخم. باز می روم سروقت خاطراتم با تو. من و تو! چه بیگانه شده ایم مادر! دور می چرخم باز. دلم پیچ می زند. دنبالت می گردم که بگویم مامان دلم و توام بگویی صد بار بهت گفتم صبح ناشتا یه قاشق عسل، که منم بپرم وسط حرفت و بگویم خوردم صد بار خوردم ... ولی نیستی! حالا چشمانت بسته است و جسمت بیهوش! نمی دانم چه بر سرت می آید درست در این لحظات. پله ها را دو تا یکی می کنم و می دوم سمت اتاق عمل. همه هستند و من چه معصومانه می خواستم بگریزم از این لحظات.چه خوش خیال بودم...

می آیی. با کلی تاخیر و بعد از کلی انتظار. هانی تازه آرام شده است و انگار حالا نوبت من است و اشکهایم. مال من نیستند. حتی دلیلش را هم نمی فهمم. می آیی. بی سرو وصدا می روی توی اتاقت . صدای ناله ات آتشم می زند. می دوم در راهرو. نه اشکهایم مال من است. آرام باش . آرام. برمیگردم. همه هستند. سعی می کنند بهوش بیایی. می گویند اینطور بهتر است. آرام می ایستم کنج اتاق و بی صدا اشک می ریزم.چرا؟!!؟!؟ هیچ وقت به من نگفتی چرا ؟؟!!؟ هنوز یک راز! یک راز سر به مهر!

دیگر طاقت ماندن ندارم. می روم سمت آسانسور.بغضم می ترکد. های های. بابا من می خواهم بروم خانه. و چه لحظات آرامبخشیست در آغوش تو بودن بابا. آرامم می کنی. باد سرد پاییزی کمی آرامم می کند. باز می گردم بالا. هنوز چشمانت بسته است. کاش داد بزنی! می دانم نه نمی دانم چه دردی داری ولی کاش داد بزنی!!!نه می زنی! من باز با اشکهایم دعوایم می شود...

می آیم خانه. کلید را که می چرخوانم یاد آن روز می افتم که برایت می خواندیم : بی تو آهنگ محبت گم شده در فضای خانه ام ای ناز دلبر. می خواندیم و می خندیدیم...

ولی چرا من و تو اینقدر بیگانه ایم مادرم!

 

پ.ن:همه لحظات سخت امروز! که هر ثانیه اش عمری بود برایم، کسانی را در نزدیکیم دیدم که دوستی را برایم اثبات کردند.مهرداد مهربانم که همیشه برایم عطیه یی بوده است از سوی پروردگار. ویدای نازنینم که با حوصله به همه حرفهایم، به همه بغض هایم گوش داد. آنقدر آب خوردم تا بغضم را فروخورم وقتی با تو حرف می زدم نازنین ویدایم ولی نشد. محمد حسین مهرزاد عزیز که وقتی دلم داشت همه غصه عالم را در خودش تلمبار می کرد همه را زدود. علی ملیحی عزیز، که برادرانه حرفهایم را شنیدو چه سخت بود لحظه یی که زنگ خورد تلفن و سلامم همراه شد با ترکیدن بغضم..مسعو حبیبی عزیز که با تماسهایش به من می گفت هنوز دوستی زنده است . آرمین عزیز که امروز با همه درگیری که داشت باز هم هوای خواهر کوچکش را داشت. آیدای نازنینم که هنوز کلامش در گوشم است که منم مثل خواهرت و چه آرام بخش بود کلامت خواهرم. مریم پارسی عزیز که همیشه حرفهایش برایم حکم مسکنی است ...

بازی را باختی آقای رئیس جمهور!

آقای رئس جمهور به دانشگاه آمدی ، با یک هفته تاخیر و همه ملازمین دربارت آمدی . برای فتح آمده بودی، برای برافراشتن پرچمت بر بالای دانشگاه آمده بودی . از قبل مهمانانت را دعوت کردی بودی ، مهمانانی که هیچ کدام هیچ نسبتی با دانشگاه نداشتند و ندارند. آمدی و دستور دادی درها را بر روی ما ببندند . ما ساکنین به حق دانشگاه. گفتی نیایید! راهتان نمی دهم. پشت درها می مانید . گارد امنیتی چیده ام برایتان. دستور داده ام ! ولی ما آمدیم. از همان درهایی که همه حراست های دانشگاههای تهران را برای حفاظتشان مامور کرده بودی آمدیم. با سربلند و عزت . آخر مگر می شود دانشگاه را بر روی دانشجو ببندند! ما آمدیم . آمدیم که سال تحصیلی جدید را به ما هم تبریک بگویی! آخر ما هم دانشجوییم! دانش آموزیم! ما هم ایرانی هستیم. آمدیم. ولی تنها! نه مثل توبا قشون. نه مثل تو پنهانی و بی سر و صدا. ما آمدیم که فریاد بزنیم : ما هم سئوال داریم! چرا فقط کلمبیا! آمدیم که مشتهامان را گره کنیم  فریاد بزنیم : دانشجوی سیاسی آزاد باید گردد. آمدیم فریاد بزنیم : اساتیدمان را به دانشگاه بازگردانید! آمدیم فریاد بزنیم : سهم دانشجوی منتقد از مهرورزی دولت مهروز برابر است با تعلیق. ما آمدیم که شاید فقط یکی از این جمع ۱۵۰۰ نفری را راه به داخل سالنی باشد که تو در آن،پشت تریبون ایستاده یی و باز دروغ ها را بهم می بافی و عده ای برایت دست می زنند. ما آمدیم ولی تو در را برویمان بستی! تو حتی تحمل دیدن و  شنیدن یکی از ما را هم نداشتی! تو ترسیدی آقای رئیس جمهور! تو ترسیدی! برای همین بود که دستور دادی دور تا دور در ورودی را حلقه انسانی ببندند بسیجیانی که از دانشگاه امام صادق و امام حسین آمده بودند. ترسیدی که همه دنیا بفهمند که در کلمبیا دروغ گفتی که زنان ایرانی آزاد ترین زنان جهانند. ترسیدی که همه دنیا بفهمند که دانشگاه را کردیی پادگان. ولی ما ایستادیم! آمده بودیم برای جواب. ولی ؟!؟!؟!؟! ما را منافق و خد فروخته خواندی؟!؟ آخر کجای دنیا چنین با دانشجو بی مهری می کنند که تو می کنی؟!؟ کجای دنیا دانشگاه را با تیز ترین چاقو ها سر می برند؟!؟کجای دنیا دانشجوی فوق لیسانس را با حکم تعلیق از دانشگاه اخراج می کنند؟ کجای دنیا دانشجو واحد های تابستانیش را در انفرادی پاس می کند؟! ما آمده بودیم که بگوییم دوستان در بندمان ( احسان منصوری، احمد قصابان، مجید توکلی) را آزاد کنید. آمده بودیم که بگوییم دوستان تعلیقیمان ( ۳۳ دانشجوی دانشگاه علامه ) را به دانشگاه بازگردانید. ما بی سلاح و اسلحه آمده بودیم آقای رئیس جمهور...

ولی ما را راهی بداخل نبود که ما منتقد تو بودیم و همه آنهایی که در سالن بودند موافق تو. این بود فرق ما و آنها. ما آمده بودیم برای گفتگو و شما آمده بودید برای ضرب و شتم! می دانی آقای رئیس جمهور چند تا از دوستان دانشجوی ما را ، دوستان بسیجی تو روانه زندان کردند؟!؟ می دانی آقای رئیس جمهور، دوستان امنیتیت، گاز فلفل به صورت های ما زدند؟!؟ چرا؟! جرم ما چه بود که آمده بودیم برای سئوال؟!؟!؟

ولی برنده این بازی ما بودیم آقای رئیس جمهور! باور کن باز بازی را باختی با همه تمهیداتی که چیده بودی! باور کن با همه پریشان گویی های اطرافیانت در مورد دانشجویان باز هم باختی! اینجا کلمبیا نبود که مظلوم نمایی کنی ! اینجا تهران بود! دانشگاه تهران...بازی را  باختی آقای رئیس  جمهور! حالا همه دنیا می دانند که تو دیکتاتوری بیش نیستی!!!راستی آن لحظه که صدای فریاد  : رئیس جمهور فاشیست دانشگاه جای تو نیست ؛ را شنیدی به خودت لرزیدی نه؟!؟!بازی را باختی...این را باور کن!

پ.ن: گاهی انگار قرار است همه مصیبت های عالم با هم هوار شوند سرت...دلم برایش می زند وقتی در چشمانش خیره می شوم ! حالا این روزها چه حال و هوای عجیبی دارد خانه ما! انگار همه لحظاتمان آبستند از یک خبر...کاش این خبر هیچ وقت نرسد.تا قیام قیامت این مادر آبستن بماند و هیچ وقت این خبر بدنیا نیاید...

پ.ن؛دوست بی نامم چه بی تابانه می خواهم بدانم کیستی که چنین حال مرا در شعرها معنی می کنی!!!!

دیروز پنجره ام رو به دنیا باز می شد
از امروز ناگزیر
پنجره فقط دیوار می بیند
که سایه ها در آن می میرند
و ماه
همیشه از نیم رخ شیشه ای دور
به خانه می نگرد
از این پنجره به بعد
من از دنیا می ترسم
تو می گویی تاریک می بینم
ولی جهان به روشنی حرف های ما نیست
نه که فکر کنی من پسر آسمانم
که از آن پنجره تا این
از معجزه ی سطری گذشته ام
نه که نه
من همان توام که شهید داده ا ی
من همان توام که شهید داده ای
من همان توام که زیر ماه می میری
شاید عروس می شوی
من از روشنی روزها نمی گویم
از اینکه چیزی برای خنده ندارم
سر به یر حرف می زنم
همیشه که نباید چراغ چهار راه
پیش پایمان سبز شود
گاهی خوب است دیر به خانه برسیم
دیر از خانه دراییم
از این چراغ به بعد می بینی
کسی برای مردن به خیابان نمی اید
و انگار قرار این مدار بود
که زود به خانه برسیم
زود از خانه دراییم
و زندگی را به خانه ببریم
ولی تو همان منی
که هر روز برای مردن به خیابان می ایم
هر روز برای مردن به خانه می روم ؟
ولی من همان توام که ته سال
تنگ کوچکی از عید به خانه می بری
وقتی ماهی هست
کسی برای زندگی به خانه می اید
وقتی ماهی نیست
کسی برای مردن به خانه می اید
از امروز ناگزیر
پنجره فقط دیوار می بیند
که سایه ها در آن می میرند
همیشه که قرار نیست
پنجره رو بهدنیا باز شود
از امروز ناگزیر
این مدار
بر این قرار می چرخد
گاهی ته روز
ته فنجان قهوه و نواری که خالی است
یک پنجره به جایی دور باز می شود...

پ.ن: حضور احمدی نژاد در دانشگاه : خبرنامه امیرکبیر ، بهزاد مهرانی نازنین، امیر حسین ایرجی، ادوار نیوز،امید محدث...

 

تمام عکس هایمان را از زندگی پس می گیریم

جایی به من بدهید
دورترین دلتنگی آدمی با من است
گفته بودم
روزی باران دریا را خیس خواهد کرد
و تلخ ترین روز ماه خواهدرسید
و تلخ ترین تبخیر
آسمان را سیاه خواهد کرد
جایی به من بدهید
تمام دلتنگی آسمان با من است
گفته بودم
شبی ماه آب خواهد شد
و تمام پنجره ها غریب
و زمین تنها خواهد مرد
جایی به من بدهید
تمام تنهایی زمین با من است
گفته بودم روزی
تمام عکس هایمان را از زندگی پس می گیریم
گفته بودم دیگر
از آسمان هواپیمایی نمی گذرد
و هیچ مسافری به جهان نمی رسد
و ما با چترهای بسته به دنیا می اییم
و با چترهای باز به خواب می رویم
جایی به من بدهید
شاید یکی از میان ما
شب کوچکی از نخستین شادمانی را به یاد آورد
شب کوچکی که زیر ماه
شب کوچکی کنار چند شعر ساده ی روشن
شب کوچکی میان تمام شب های دنیا
شبی که ابتدای کلمات بود
جایی به من بدهید
جایی برای خندیدن
جایی برای خیره شدن
شب کوچکی از تمام دنیا با من است

من می روم...باورکن که من می روم. تنهاییم را به من پس بدهید ... تلفن ها خاموش. آدرس ها عوض. من می روم...دیگر هیچ نشانی از من هیچ جای این دنیای پر ادعای آزادتان نخواهید دید. دنیای که اسمش آزادی است و روشنفکری ولی هیچ جایش نه آزاد بود نه روشن که تاریک ترین دنیا ها بود. من می روم...اندکی درنگ کن تا اخرین کلامم را بگویم چنان می روم که هیچ نشانی از من هیچ کجای دنیای ادعاهای تو خالیتان نبینید. چنان می روم که امروز با اشکانم همه خیابان های شهر را رفتم. دویدم. نفس نفس زدم. من و اشکهایم هیچ آشنایی نداشتیم در این شهر . هیچ نشانی نگذاشتیم. حتی عق زدن هایم از سر  دردم، هم هیچ نشانی برایتان نگذاشت . انگار که آبستنم از همه دردهایی که شما به وجودم آرام آرام تزریق کردید.من آبستن دردم و چه بد ویاریم در این شب تنهای بی پایان.ویاری تلخ و جانکاه. انگار که می خواهم بمیرم از این همه درد بی درمان...

من می روم ...عجله نکن. نیازی نیست که تو مرا برانی که من خودم می روم از این دنیای درهم  مبهم انگ های بی پایانتان. می می روم. عجله نکن. ندیدی چطور دویدم همه شهر را در پی نگاهی آشنا. دستها سرد بود ونگاهها  خشن ولی به کدام جرم؟ به کدام دلیل؟ ویار می کنم که این گوشی  تلفن را به انتهای نیستی بفرستم چون دیگر نمی خواهم دیگر  هیچ صدایی بشنوم از هیچ کس حتی تو ! نه هیچ نگو فقط گوش کن. تو ام بد کردی با من . آره تو. تویی که اجازه خواستی برای صدا زدن نامم... ولی ناگهان رفتی بی خداحافظی...

من دارم می روم...هیچ نگو...هیچ نشو...دیگر جایی برای من نیست در این دنیای  ازاد شما که از هر دنیایی زندان تر است...هر دنیایی تاریک تر است این دنیای روشنفکری شما...

کجا بودین وقتی من و اشکهام ، من و دردهام جا می ماندیم در این شهر غریب...تلفن ها خاموش ، آدرس ها عوض...پیش بسوی تنهایی پر عصمت ام که بی رحمانه به یغما بردینش...می روم عجله نکن همین چند خط را بخوان...تمام شد برای همیشه...بدرود دنیای مردان و زنانی که فقط نام آزادی را به دوش می کشیدین و هیچ از آن نمی دانستید...

پ.ن:نمی دانم چرا ولی دوست بی نامم شعرت عجیب به گریه ام انداخت در انتهای این روز بی انتها...نمی دانم کیستی ولی چه دلنشین بود...ممنونم...

پ.ن: خط موبایلم را واگذار کردم...تمام شد...همین!

پ.ن:فردا اولین روز نمایشگاه عکس است...شاید یک نگاه ما شادی کوتاهی باشد برای آن کودکان...

فریاد

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم ، خفقان !

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم :

- آری !

‌با شما هستم !

این درها را باز کنید !

من به دنبال فضایی می گردم :

لب بامی ،‌

سر کوهی ،

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم .

آه !‌

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد !‌

من هوارم را سر خواهم داد !

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند !‌

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟

فریدون مشیری  

پ.ن : باید بنویسم ولی نه دلی هست نه رمقی...            

پذیرش در اوین بدون جرم و دلیل!

 

رسم شده است در این سرزمین بی دلیل می برندت به اوین.

این روزها اوین دانشجو و استاد و معلم و پژوهشگر می پذیرد.

جای طناب

جای طناب

روی گردن ما

تا ابد که نمی ماند

حتا اگر فرصت نکرده باشی

پول خردهای پس گرفته از بقالی را

توی جیب بریزی

حتا اگر فرصت نداشته باشی

از ایرانشهر تا کریمخان بدوی

حتا اگر تلفن ها به کار بیفتند

بوق... بوق... بوق

   - " بفرمایید! اینجا منزل محمد مختاری است."

بوق... بوق... بوق

  -" برای جعفر اتفاقی افتاده؟!"

بوق ... بوق... بوق

جای طناب

روی گردن ما

تا ابد که نمی ماند

حتا اگر هوشنگ گلشیری بوده باشی

خبر را هنوز گفته نگفته

گوشی را گذاشته باشی

دستها را پشت سر حلقه کرده باشی

چشمها را به سقف دوخته باشی

و مثل سیگار روی لبت

خاموش مانده باشی

و گفته باشی: " من باید می مردم"

آخر مگر نه این که باران بی امان زمستان

وآفتاب بی ملاحظه تابستان

بر گورهای ما

همان قدر با احترام قدم بر می دارند

که بر جنازه گنجشک ها

گرگ ها

گلابی ها

 

جای گلوله روی شقیقه

جای آتش سیگار روی بدن

جای شکنجه در اعماق روح

جای طناب روی گردن

نه!

هوشنگ جان!

باید پناه بگیریم

زیر سقف خانه خودمان

باید پناه بگیریم

زیر این کلمات

- کتاب شعر "زن، تاریکی، کلمات" - شاعر: حافظ موسوی