رهایم کنید ای کابوس های شبانه من! رهایم کنید! من نمی خواهم بنویسم ! نمی خواهم از آن روز شوم که از سرگاهش بوی نفرین می داد حرف بزنم! آی زنان ! آی مردان ! مرا پناه دهید در فراسوی دغدغه های پوشالی زندگیتان که امروز باز دغدغه من، آزادی آکادمیک نیست٬ آستقلال دانشگاه نیست . باز امروز فریاد من از سر زندان است. سر صبح که بهم خبر دادیم آزادی می خواستیم. آزادی آکادمیک. حق ورود دوستانمان به دانشگاه. حق تحصیل. لغو حکمهای تعلیق ولی حالا حق حیات می خواهیم و نفس کشیدن. حق بودن و زیستن...
رهایم کنید ای کابوس های شبانه من ! برای دمی و درنگی تنهایم بگذارید. وای چرا چهره ها از پس نگاهم نمی روند. چرا این مردان و زنان در پس نگاهم جا خوش کرده اند. خنده سر صبح بهنام سپهروند ، گامهای استوار آرمان صداقتی ، حلقه های اشک ، بغض های فروخورده، تصور مازیار سمیعی که کیسه بر سرش کشیدن، عکس ها و پلاکاردها! وای نه تنهایم بگذارید برای دمی و درنگی. بگذارید برای لحظه یی همه که شده باور کنم که سه شنبه روز خوبی بود. روز فتح دانشگاه. روزی که تعلیق قطعی و معلق معنایی نداشت. روزی که ممنوع الورود هجی نمی شد . روزی که همه دانشجوی یک دانشگاه بودیم و کارت نمی خواستیم برای ورود به دانشگاه. بگذار کمی خودم را در ورای این کلمات پنهان کنم...
مرا پناه دهید...نمی خواهم بنویسم. نمی خواهم حرف بزنم. انگار نه انگار که قیصر امین پور دمدمه ها همان صبح نحسی که دوستان مرا، تو را بردند ، رفت. انگار نه انگار که دو روز شایدم سه روز می گذرد! هنوز جایش درد می کند . جای ضربه یی که اینبار هم وحشیانه نواختن بر صورتهایمان ! هنوز انگار همین لحظه بود که آرامان صداقتی را دیدم که از در رفت بیرون. فریادم در گلو خفه شد که نرو! می گیرنت! انگار همین لحظه بود که بیرون دانشگاه بهنام سپهروند با خنده یی به سمتمان آمد . سر حال و قبراق...انگار همین لحظه بود که خبر رسید ...انگار نه انگار ...
رهایم کنید کلمات. برای چی در من جاری می شوید جز برای واژه ی آزادی. برای چی در من می تپید جز برای آزادی. حالا اینبار بجای صورتهای معصوم ، کلمات است که رژه می روند جلوی چشمانم! ضرب و شتم! نه! لباسهای خونی! نه ...کیسه های مشکی! نه...نه...نه...جایی را در این سرزمین نشانم دهید که به وسعت همه دریاها بتوان در آنجا اشک ریخت...باید فریاد زد...رفتیم برای آزادی ولی همه در بند برگشتیم...چرا که تا زندانی هست ما همه در بندیم! حالا احسان و مجید و احمد را باید اینگونه نوشت : احسان و آرمان و بهنام و مجید و احمد و مازیار! چه زود دیر شد...
رهایم کنید لحظات جانکاه که می خواهم دمی و درنگی به دیوار های سفید چار دیواری فکر کنم. شایدم دیوار های سیمانی اش. به سرمای بی رحمش در این روزهای پاییز...رهایم کنید که می خواهم برای آخرین بار واژه آزادی را برای خودم هجی کنم...رهایم کنید که شاید برای لحظه یی اشک چشمانم جایش را به سکوت بدهد...
پ.ن:روزها سخت و سخت تر می شود! ایمان ها قوی و قوی تر! باید که فریاد درسی شایدم ....
پ.ن: به پاس همه رفاقت هایمان ( رشید اسماعیلی ) ، اماصبر که برود می دهم جواب تو ( امیر حسین ایرجی)، یار دبستانی من با من و همراه منی ( مسعود حبیبی)،تا آزادی ( ویدا خسروی)،نوبت دانشجویان علامه هم رسید ( امیر یعقوبعلی)و... همه و همه از دردی که در زگانمان جاری است قلم زده اند!
اگر مایلید وبلاگ شما مورد بررسی قرار گیرد
یا علاقمندید تا در بحث های ما شرکت کنید:
http://naghdeweblog.blogsky.com/
منتظر شما هستیم.
به قول بامداد که گفت:
«تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
- آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!»
... و یاران ما باز رفتند که تصویرش کنند خطوط شباهت را:
«آه و آهن و آهک زنده
دود و دروغ و درد را
که خاموشی تقوای ما نیست.»
به امید آزادیشان
خسته نباشی
شاید زمان آن رسیده که بار دیگر در روشهامان تجدید نظر کنیم . امثال مازیار و بهنام و دیگر رفقا سالها میگذرد تا تربیت شوند به اینچنین بالندگانی بدل گردند . جایشان در زندان نیست این بزرگواران . باید کاری دیگر کرد . کری تاثیر گذار و بیدار کننده توده های مردم . کاری کارستان
نمیدانم چه ولی ضرورتش حس میشود
زندان بانان جلاد مسلک . رفقیامان را رها کنید
یا حق
سلام
من هم دوست دارم برای برابری و دموکراسی کار کنم البته تو شهر خودمون اراک.
دوست دارم راهنمایی ام کنید.
منتظر تماستون هستم
۰۹۱۸۳۶۴۴۷۸۹
سعید احمدی-اراک
درود به ریحانه عزیز
نخوندم !
بر میگردم میخونمش
http://moradian.blogsky.com/
برای حمایت از دلارم علی http://delarameali.blogfa.com/
لینک بدهید
کلافه ام ریحان...کلافه...روز تلخی بود!نه...تلخ چقدر حقیر است در برابر فجایع آن روز!...چه خوب گفتی ریحان: آزادی آکادمیک پیشکش بارگاه همایونیشان...راه نفسمان را گرفته اند!من هم آن روز گریستم...آن روز که دانشکده مان به همه چیز شباهت داشت الا خانه دوم دانشجو!
حمایت از دلارام حمایت از برابری خواهی و عدالت طلبی است..
لینک بدهید لطفا
کد لوگو :
<center><object classid="clsid:d27cdb6e-ae6d-11cf-96b8-444553540000"
codebase=" http://fpdownload.macromedia.com/pub/shockwave/cabs/flash/swflash.cab#version=8,0,0,0 "
width="120" height="130" id="delaram" align="middle">
<param name="allowScriptAccess" value="sameDomain" />
<param name="movie"
value=" http://we4change.info/IMG/flash/delaram.swf" /><param
name="quality" value="high" /><param name="scale" value="noscale"
/><param name="bgcolor" value="#666666" /><embed
src="http://we4change.info/IMG/flash/delaram.swf" quality="high"
scale="noscale" bgcolor="#666666" width="120" height="130"
name="delaram" align="middle" allowScriptAccess="sameDomain"
type="application/x-shockwave-flash"
pluginspage="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer " />
</object></center>
ریحانه عزیز !
به بازی "چه باید کرد ؟" دعوتت میکنم . شرحش رو تو بلاگم دادم و اینجام هست : http://chbk.blogfa.com
ممنون که بیای
باید هم اندیشی کنیم تا راهی بیابیم دختر گل !
یا حق
آره ریحان جان.از صبح کلاس داشتم.تو اون شلوغی فقط مازیار و دیدم و عسل و سلیمان و امیر!...کاش یه ندایی می دادی!...من هم با افتخار لینکت کردم.
ایملم یه اشکال کوچک داشت!