خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

چرا من و تو اینقدر بیگانه ایم...

دراز کشیده یی و خیره شدی به نا کجا آباد زندگی. نگاهت می کنم. خودت را به خواب می زنی. ولی من از رو نمی روم باز خیره می شوم در خطوط درهم و مبهم صورتت. روی بر می گردانی که از روی می روم. دستانم را حلقه می کنم و سرم را می گذارم روی تخت. حالا سفیدی تخت بیمارستان جلوی چشمانم رج می زند و من هنوز به تو می اندیشم. به همه روزهایی که با هم بودیم. به این بیست و یک سال. و چه اتاق خلوت است و ساکت برای این اندیشیدن. صدای الله اکبر اذان ! بلند می شوی. اقامه می بندی و حالا باز فرصتی است برای خیره شدن به تو بدون نگاه مزاحمی. فکر می کنم. به خودم. به تو. به دوسال گذشته. به دوسال پیش همین روزها! این روزها دو سال پیش تو تازه عمل کرده بودی . یادت می آید؟ دو سال پیش همین روزها بود که عزیزترین من آمد که بماند برای همیشه! تو نماز می خوانی و من خیره ام در گذشت زمان و سرنوشت. حالا دوسال گذشته است . من ماندم و یه کوله بار غم و تنهایی و باز این مریضی که به سراغ تو آمده است. چقدر عوض شدیم من و تو مادرم ! حالا تو مادر من روی تخت دراز می کشی و چشمانت را می بندی! می پرسم پس کی می آیند؟ می خندی و می گوی صبر کن. هنوز چشمانمان حرف هم را می فهمند...

زمان می گذرد. کنارت دراز کشیده ام. می خندم و می گویم الاف کردی ما رو ها! می خندی و می گویی برو خونه. خسته شدی. سرم عجیب گیج می رود و نبضم تند می زند. پرستار می آید. خانم...آماده شید برای اتاق عمل. هول هولی بلند می شوم. چشم می دوزم به تو و هانی که تند وتند لباس می پوشید. ساعت ۳:۴۵ است. می خندیم. بابا هم می آید. بابا می گید خوب همین جا خداحافظی کنید. بغض می کنم. دلیلش را نمی دانم. همراه تو تا پایین می آییم. هنوز از در اتاق رد نشدی که من و هانی هر دو می خواهیم ببوسیمتت. سرمان می خورد بهم و تو در پناه خنده ی ما اشکمان را نمی بینی...

حالا ساعتها گذشته است. نزدیک دو ساعت. دلم شور می زند. بی تاب شده ام. در اتاقت دور می چرخم. باز می روم سروقت خاطراتم با تو. من و تو! چه بیگانه شده ایم مادر! دور می چرخم باز. دلم پیچ می زند. دنبالت می گردم که بگویم مامان دلم و توام بگویی صد بار بهت گفتم صبح ناشتا یه قاشق عسل، که منم بپرم وسط حرفت و بگویم خوردم صد بار خوردم ... ولی نیستی! حالا چشمانت بسته است و جسمت بیهوش! نمی دانم چه بر سرت می آید درست در این لحظات. پله ها را دو تا یکی می کنم و می دوم سمت اتاق عمل. همه هستند و من چه معصومانه می خواستم بگریزم از این لحظات.چه خوش خیال بودم...

می آیی. با کلی تاخیر و بعد از کلی انتظار. هانی تازه آرام شده است و انگار حالا نوبت من است و اشکهایم. مال من نیستند. حتی دلیلش را هم نمی فهمم. می آیی. بی سرو وصدا می روی توی اتاقت . صدای ناله ات آتشم می زند. می دوم در راهرو. نه اشکهایم مال من است. آرام باش . آرام. برمیگردم. همه هستند. سعی می کنند بهوش بیایی. می گویند اینطور بهتر است. آرام می ایستم کنج اتاق و بی صدا اشک می ریزم.چرا؟!!؟!؟ هیچ وقت به من نگفتی چرا ؟؟!!؟ هنوز یک راز! یک راز سر به مهر!

دیگر طاقت ماندن ندارم. می روم سمت آسانسور.بغضم می ترکد. های های. بابا من می خواهم بروم خانه. و چه لحظات آرامبخشیست در آغوش تو بودن بابا. آرامم می کنی. باد سرد پاییزی کمی آرامم می کند. باز می گردم بالا. هنوز چشمانت بسته است. کاش داد بزنی! می دانم نه نمی دانم چه دردی داری ولی کاش داد بزنی!!!نه می زنی! من باز با اشکهایم دعوایم می شود...

می آیم خانه. کلید را که می چرخوانم یاد آن روز می افتم که برایت می خواندیم : بی تو آهنگ محبت گم شده در فضای خانه ام ای ناز دلبر. می خواندیم و می خندیدیم...

ولی چرا من و تو اینقدر بیگانه ایم مادرم!

 

پ.ن:همه لحظات سخت امروز! که هر ثانیه اش عمری بود برایم، کسانی را در نزدیکیم دیدم که دوستی را برایم اثبات کردند.مهرداد مهربانم که همیشه برایم عطیه یی بوده است از سوی پروردگار. ویدای نازنینم که با حوصله به همه حرفهایم، به همه بغض هایم گوش داد. آنقدر آب خوردم تا بغضم را فروخورم وقتی با تو حرف می زدم نازنین ویدایم ولی نشد. محمد حسین مهرزاد عزیز که وقتی دلم داشت همه غصه عالم را در خودش تلمبار می کرد همه را زدود. علی ملیحی عزیز، که برادرانه حرفهایم را شنیدو چه سخت بود لحظه یی که زنگ خورد تلفن و سلامم همراه شد با ترکیدن بغضم..مسعو حبیبی عزیز که با تماسهایش به من می گفت هنوز دوستی زنده است . آرمین عزیز که امروز با همه درگیری که داشت باز هم هوای خواهر کوچکش را داشت. آیدای نازنینم که هنوز کلامش در گوشم است که منم مثل خواهرت و چه آرام بخش بود کلامت خواهرم. مریم پارسی عزیز که همیشه حرفهایش برایم حکم مسکنی است ...

نظرات 21 + ارسال نظر
علیرضا فیروزی دوشنبه 23 مهر 1386 ساعت 23:49 http://www.alirezafiroozi.com

درود
بسیار زیبا و تاثیر گذار و در عین حال غمگین بود. به هر حال همیشه شاد باشی و پیروز
بدرود

شیرین سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 01:18

علاف نه الاف!
می چرخانم نه می چرخوانم!

اگه سواد نیست، فرهنگ لغت که هست!

خواننده سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 02:20

آن شبهای دلهره آور بعد از پخش فیلم کنفرانس برلین هنوزکابوس بعضی از شبهایم است...همین دوستانی آن روزها و شبها چه بی قرار بودند...تلفن پشت تلفن و حالا چه راحت گذاشتند از کنار این همه بی حرمتی به سرزمینمان...افسوس و صد افسوس...

ریحانه حقیقی | October 4, 2007 2:59 AM

چرا یک دختر متولد 1366 که در سال 1379 صرفاً 13 سال به زور داشته از کابوس پخش فیلم برلین حرف می زند و تلفن هایی که مکرراً بهش می شده؟

به نقل از : http://moradian.blogsky.com
پیشنهاد می کنم حتما یه سر بزنید.

دوستان اگر برای سوال مطرح شده جوابی نیست و صرفا بد و بیراهی هست به بنده عنایت فرمایید نه اقای مرادیان! بنده گواهی رسمی و محضری میدم که خواننده وبلاگ ایشون هستم نه خود ایشون! و البته خانم حقیقی رو خوب می شناسم خانم حقیقی!

مهرداد بزرگ سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 06:22 http://enzeva16.blogfa.com

سلام ریحانه
امیدوارم هر چه زودتر همه چیز رو به راه شود. بعداً بیشتر حرف می‌زنیم.

پاسخ به خواننده ( ریحانه حقیقی) سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 07:58

من شب پخش فیلم کنفرانس برلین۱۳ شایدم ۱۴ ساله بودم. هیچ جا هم اشاره نکردم که از کجا تلفن زده میشد و همه منظورم تلفن هایی بود که به منزل ما توسط دوستان پدر یامادرم زده می شد. من همه اون لحظات رو خوب یادمه. خیلی خوب. شجره نامه به اندازه کافی راوی همه چیز هست. آقای مرادیان و دیگر دوستان الافشان ! اول از همه آقای مرادیان: مرجان عزیزت به من قول داده بود که ازمزاحمت های بیمار گونه تودیگر خبری نیست یعنی تو حتی نمی شه به قول همسرت هم وفادار بمونی. متاسفم مرجان! و دوست الاف دیگر! خداشافایت بدهد...همین!

آیدا سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 08:36 http://www.pargas1.blogfa.com

می خواهم از چراغ هایی که رؤیای ماه را
از خواب کودکان می دزدند
می خواهم از شهرهایی که از هراس خدا هم بزرگترند
دور شوم - دور
پنجره رو به رفتن است

سایه ی مادر همیشه بر سرت مستدام ریحان جان
امیدوارم نگرانی هات رفع شده باشن.. چقدر زیبا روایت کرده بودی و تلخ..

علی کلائی سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 10:52 http://navaney.blogspot.com

آقای مرادیان و جناب خواننده ! شما و صدتا مثل شما هم جمع بشید نمیتونید بخشی از مصیبتهایی که در ریحانه حتی با ین سن کشیده رو درک کنید . تجربه اش پیشکش .
در ضمن حضرات تو این شرایط شرتون رو کم کنید . وگرنه مطمئن باشید نسبت به شما رحمی در کار نخواهد بود .
یا حق

بی نام سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 11:19

یاد این شعر نادر پور افتادم:
مادر! گناه زندگیم را به من ببخش
زیرا اگر گناه من این بود ، از تو بود
هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم
اما ترا به راستی از زادن چه سود ؟
در دل مگو که از تو و رنج تو آگهم
هرگز مرا چنانکه خودستی گمان مدار
هرگز فریب چهره ی آرام من مخور
هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار
من آتشم که در دل خود سوزم ای دریغ
من آتشم که در تو نگیرد شرار من
دردم یکی نبود که زودش دوا کنی
آن به که دل نبندی ازین پس به کار من
مادر !‌ من آن امید ز کف رفته ی توام
کز هر چه بگذری ، نتوانی بدو رسید
زان پیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه
مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید
هر شب که در به روی من آهسته وکنی
در چشم خوابنک تو خوانم ملامتت
گویی به من که باز چه دیر آمدی ، چه دیر
بس کن خدای را که تبه شد سلامتت
از بیم آنکه رنج ترا بیشتر کنم
می خندمت به روی و نمی گویمت جواب
مادر! چه سود ازین که بهم ریزم این سکوت ؟
مادر !‌ چه سود از این که براندازم این نقاب ؟
تا کی بدین امید که ره در دلم بری
بندی نگاه خود به نگاه خموش من ؟
تا کی همین که حلقه ب در آشنا کنم
آهنگ گامهای تو اید به گوش من ؟
مادر !‌ من آن امید ز کف رفته ی توام
درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش
دانی ، خطای بخت من است آنچه می کنم
پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش
مادر !‌ تو بی گناهی و من نیز بی گناه
اما سزای هستی ما ، در کنار ماست
از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم
وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست
............................
امیدوارم بهبود پیدا کنند

اشکان سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 15:27 http://negahebihejab.blogfa.com/

درود ریحانه جان .
چه تلخ بود و غم انگیز . یاد روزهایی افتادم که با شش سال سن و کلی آرزو ، دعا میکردم برای بهبودی مادرم . برای این که بتونم یه بار دیگه تو خونه ببینمش نه روی تخت بیمارستان .
ولی افسوس که همیشه خلاف چیزی میشه که میخواهی .
حالا نوزده سال میگذره از اون روزها و هنوز رفتنش برایم عادی نشده . نوزده سال بی مادری و محروم از صدا کردن نام مادر .

قدر مادر رو با همه خوبی ها و ... بدون ریحانه جان .
امیدوارم این روزها خسته کننده هم تجربه ای باشه برای آینده خوبت . این روزها میگذره و چون میگذرد غمی نیست .
شاد باشی و موفق

فاطمه سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 16:27 http://ghaaasedak.blogfa.com

چقدر آدم بیکار زیاد شده ریحانه‌ی گلم!
واقعا تو کسی رو مجبور کردی که بیاد اینجا و نوشته‌هات رو بخونه تا مجبور شن اینطوری چرند و پرند تحویل بدن؟
مامانتم حتما زود خوب می‌شه. می‌فهمم چقدر سختی داره اما سعی کن که نگران نباشی.

آرمان آریایی سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 18:38 http://fardaaye-roshan.persianblog.ir

سلام ریحان جان..مامان خوب میشه شک نکن..امید داشته باش٬ به قول همراه همیشگیم امیدواران همیشه پیروزند..برای حرف کسانیکه حتی وجود ندارند نام و نشانی از خودشون بگذارند ارزش قائل نباش..صبر داشته باش عزیزکم٬ صبر...به امید فردای روشن برای من٬ تو و تمام مردم دنیا

مرجان سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 21:20 http://tara65.blogsky.com

چون روزهای خوبی نیست سکوت می کنم به حرمت تمام لحظات کوتاه اما خوبی که از تو به یادم مانده است و بیشتر از آن به حرمت مادری که بهایش بیش از این ملعبه های حقیر است! بهبودیشان را از خداوند منان آرزومندم.

داوود مرادیان چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 00:45

شفاء اسم مقدس حضرت حق است و آنکس که طلب کند می یابد که طبیب حاذق است و گشاده دست.مادر شریفتان ان شاءالله بهبود می یابند به قوه الهی. اما بعد:
بنده بی خبرم از هویت آن بی هویتی که از در معاودت با شما نوشتار ما پیرهن عثمان می کند و از این بابت عذر می خواهم و هم از این بابت که راست می گوید مرجان: جای کامنت شما در این نوشتار نبود. الغرض بنده را با شما پدر کشتگیی نیست که اگر بود بعد از زخم کاریی که زدید:؛؛ امیدوارم درست انتخاب کرده باشی؛؛؛ بی آنکه بدانید بر ما چه گذشت در این سالهای حرام به جد و دوباره تکرار آن جفا مجدد نمی کردید {که می گویند شما نکردید} که تن و بدن کسی بلرزانید. علی ای حاله من از سر بغض هماندمی برخاستم که به جای پاسخی درشت نوشتاری رهنمون برایتان گذاشتم در این عهد تمجید و تزویر ............ چون باید گذاشت و گذشت بگذریم . او مرا راستگوترین است و وفادارترین . پس بیهوده سخن نگوید اگر چه باورش برایم از حمل کوه سخت تر بنماید. اما... باشد... می پذیرم که در آن جهنم تحقیر شما هیزم کش نبودید. فلذا بابت تلافی چریکیی که در حقتان در چند صباح گذشته نیز نمودم ... باشد ... باید باور کنم که ... باشد من صمیمانه عذر می خوام. خداوند همه ما را حفظ فرماید. والسلام علی من اتبع الهدی

داوود مرادیان چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 00:47

ما هم دعا می کنیم.

خواننده چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 01:24

دوستان !
من فقط یک سوال خیلی ساده و روشن پرسیدم. ایا اگر کسی در زمان کنفرانس برلین ۱۳ساله بوده و چیزی از این داستان نمی فهمیده، دلیل بر تخریب شخصیتشه ؟!؟! این کاملا طبیعیه که یک ادم ۱۳ساله از کنفرانس برلین چیزی ندونه، جز شنیده ها و به احتمال بسیار ضعیف خوانده ها! اما نوشتن این جملات و تظاهر به مبارز اگاه و روشنفکر بودن در ۱۳سالگی فی الواقع طبیعی نیست و اگر شخصیت ایشون تخریب شده، خود ایشون با شعار و مضحکه خودشون رو تخریب کردن. وگرنه من به یاد ندارم به ایشون توهینی کرده باشم! اما ظاهرا شما جوابی برای سوالی که برای من پیش اومده ندارید و در جواب هرچیزی به طرز خنده داری به توهین و تهدید و سفسطه و کارهایی از این دست روی میارید! خنده دارتر اینه که به جای جواب سوال ساده من، به اقای مرادیان حمله میکنید! این حرکات غیرمنطقی خود شما بیش از هر حرف و سوالی از جانب دیگران، باعث تخریب شخصیت شما میشه دوستان.
به هر حال فکر میکنم جواب سوالم رو تا حدودی گرفتم!

سعید ایزدبخش چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 18:29 http://http://republic.blogfa.com/

http://republic.blogfa.com/

حقیقت تلخ پنج‌شنبه 26 مهر 1386 ساعت 17:28

در روزگاری که ، دعا و ثنا ، دروازه کنکور ها را می شکند .. دانشجو دعایی باید باشد ..
دوای هر درد بی درمانی هم دعاست ..
مملکتی که با دعا به جنگ دنیا می رود ، یک درد دل نویسی ساده و صمیمی برای ادمهای این جامعه می شود مچ گیری ، چه بگویم ...؟؟
از کوزه برون همان تراود که در اوست ..

آرمین جمعه 27 مهر 1386 ساعت 15:13 http://sunflowerinlove.blogfa.com

ما هم به سیل اشک ره خواب می زنیم

خودم شنبه 28 مهر 1386 ساعت 09:26

ما بهترین مهمونی ها و جشن ها رو می ریم.
قشنگ ترین لباس ها رو می پوشیم
بهترین کتاب ها رو می خونیم.

تو بشین غصه اکبر و زهرا رو بخور...

خودم شنبه 28 مهر 1386 ساعت 09:28

ما بهترین مهمونی ها و جشن ها رو می ریم.
قشنگ ترین لباس ها رو می پوشیم
مهمونی های بالماسکه رو می ریم. halloween party رو میریم
بهترین کتاب ها رو می خونیم.

تو بشین غصه اکبر و زهرا رو بخور...

ادریس چهارشنبه 9 آبان 1386 ساعت 20:28 http:///http://www.forsosialicm.blogfa.com

سلام رفیق

فشرده ای از گفتگوی رادیو همبستگی با ابراهیم علیزاده

دبیر اول کومه له و عضو کمیته اجرائی حزب کمونیست ایران

درباره مسائل مختلف سیاسی در ارتباط با ایران، کردستان و ...

ادامه مطلب ... http://www.forsosialicm.blogfa.com /

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد