گر گرفته بودم. احساس می کردم در وجودم ، در صورتم، در دستانم و در پاهایم آتشی بر پاست . انگار کوره ایی در همه تنم روشن بود و من در این آتش باید آنقدر می سوختم تا تمام شوم . و قلبم . این قلبم بود که آرام و آهسته دردش همه وجودم را در می نوردید و نفس سخت بود و جانکاه.حالم آنقدر غریب بود که خودم را هم باوری نبودش...
از یک بعد از ظهر خنده و شوخی به شبی چنین سرد و سخت و دردآور رسیدن خودش دردی بزرگ بود بر همه دردهایم و انتظار طلوع خورشید انگار انتظاری مهال بود و بی انتها...
ولی
در همین شب سرد و سخت و بی انتها، دستانی بود که عاشقانه تیمارم می کرد. دستانی که با صبر و حوصله بر صورتم کشیده می شد تا شاید سردی آب اندکی از تبم را بکاهد. مردی بود در کنارم که با همه خسته گی از روزی پرکار، بیدار مانده بود تا شاید نشانی از بهبودی در صورتم ببیند و من فقط می نگریستم این همه فداکاری را و من چقدر کوچک بودم در آن لحظات در مقابل دریایی از مهر و محبتی که روبرویم روی زمین نشسته بود و می پرسید بهتری!؟
خورشید طلوع کرد و شب تمام شد و حالا امروز نه از تب ، نه از آتش، نه از درد و نه از هیچ چیز آزار دهنده دیگری خبری نیست . تنها از آن شب برایم خاطره یی مانده است و یک دنیا عشق.
***
دوستش داشتم . به اندازه هلیا و بانوی آذری . با گیله مرد و بانوی آذری عشق را فریاد کرده بودم. با هلیا به شهری بازگشته بودم که دوباره دوستش می داشتم . عشقش فریاد نمی کرد ولی وجودت را ذره ذره آب می کرد و می سوزاند.
دیر رسیدم درست مثل همیشه دیر رسیدم و گاهی چقدر در پایان سفر برایم حسرتی ماند و افسوسی بی پایان .
و حالا سخت دلگیرم از اینکه حتی به مراسم تشیعش نرسیدم تا بدرقه اش کنم تا جهانی دیگر، همانطور که او بارها مرا بدرقه کرده بود تا دنیای عشق و زندگی ....
روحش شاد که روحم را هربار نام هلیا را زیر لب زمزمه می کنم روحم شاد می شود...
سایت مرحوم ابراهیمی...
می خواهم یک چیزکی بنویسم که خودم هم نمی دانم چیست. انگار دلم می خواهد بنویسم از چیزهایی که نمی دانم چیستند . باز از همان روزهایی شده که کلمات در مغزم رجه می روند و هر کدام مرا به والسی دو نفره در دشت به انتهای کاغذهای سفید روی میز، دعوت می کنند و بالاخره من به ناچار ، دعوت یکی از آنها را قبول کردم و به وسط پیست آمدم . حالا مانده ام با این همه کلمه که در مغزم ردیف شده اند چه بسازم که هم خدا خوشش بیاید هم بنده خدا...
عباس معروفی را که می خوانم رسما حالی به حالی می شوم که به کلماتم مجال بودن بدهم و این چند خط کوتاه از معروفی نازنین :
برهنه بودم. یک شاهزاده برهنه که یک چشمش دنبال آن دختر گیسبلند سفیدپوش بود و چشم دیگرش در بین آدمها میگشت تا شاید غافل شوند و فرصتی پیش آید که من بتوانم خودم را به ساختمان آنسوی حیاط برسانم و لباسی، چیزی پیدا کنم و بپوشم.
تمام ذهنم از عطر کلمات آن دختر سفیدپوش پر شده بود: «اگر میخواهید، با من بیایید.» و انگشتهای کشیدهاش را زیر پستان چپش کشید و انگار که نقاشی میکند، تاش رنگ را کش داد در گودی کمرش.
موهای خرمایی بلندش را رها کرده بود دور صورتش، و دستی کمرنگ – بگویی نگویی – به لبها و چشمهاش کشیده بود که مثلاً بیرنگ جلوه نکند، شاید هم هیچ آرایشی در کار نبود و من رنگ آلبالویی لبهاش را ماتیک تصور میکردم، و سایهی کمرنگ بالای پلکها یا برجستگی گونههاش را نم رنگی میدیدم. و چه فرق میکرد؛ زیبا بود.
آنقدر زیبا بود که وقتی چشم ازش برمیداشتم دلم از همهچیز سرمیرفت. پیرهنی ساده و سفید پوشیده بود، و بند کمرش را از پشت پاپیون کرده بود و تو میتوانستی اندام ترکهاش را در میان مهمانان با نگاهت بلغزانی تا همینجور مثل پروانه بال بال بزند، برگردد، روبروت بایستد، لبخند بزند، و انگشت کشیدهاش را زیر پستان چپش بکشد: «اگر میخواهید، با من بیایید.»
همین بود که من هم دنبالش راه افتادم و به زحمت از میان مهمانان خودم را بیرون کشیدم...
...
مثل کودکی گرسنه صورتم را می چسبانم به شیشه شیرینی فروشی عباس معروفی و با حسرت به دنبال ادامه داستانش می گردم ....
ولی هیچ چیز عایدم نمی شود و برای تسلای این روح خسته و تنها دعوت این کلمات بی قواره را قبول می کنم و تند و سریع خودم را به وسط پیست می رسانم ولی خنده ام می گیرد که هیچ نمی دانم قرار است چه بنویسم و چه بسازم چون اصلا قرار نیست چیزی بنویسم....
سالها می گذره از اون شب تنها و تاریک توی اتوبان صدر که بر خلاف جهت حرکت ماشین ها پیاده کنار بزرگراه راه رفتم و امروز باز حال و هوای ابری روزهام منو کشید کنار بزرگراه مدرس ...
ولی اینبار نه برخلاف که در جهت اونا حرکت کردم . مثل یه موج آروم و آهسته توی دریای مواج . گاهی باید در جهت شنا کرد شاید که زندگی بر روی غلتک آروم خودش برگرده ...شاید بارون بزنه در روزهایم...
همیشه خیلی زود دیر میشه و دلم ابری ابری این روزها ...
زندگی همه آدمهای دنیا یه روزی از روزهای خدا شروع می شه و این سر اغازیه برای بودنشون . برای هست شدنشون...
ومن امروز برای ۲۱ امین بار هست می شم و یکبار دیگه هست شدن از همه نیستی رو تجربه می کنم . ولی عجیب ترین زادروزم در این ۲۱ ساله چون تا امروز همیشه شب زادروزم دلم می گرفت و هوای گریه می زد به سرم ولی امسال حال عجیب و شادی دارم . می خندم و آواز می خوانم و این ها همه از حضور گرم تو در زندگی ام سرشار می شه...ممنونم...
رفته بودم برای دیدنش به مدرسه . وقتی از دور من رو تو راهرو های مدرسه دوید و خودش رو در آغوشم انداخت. سعی می کرد فارسی حرف بزنه و خودش رو از همیشه بیشتر بهم نزدیک کنه. کنار نشست. به معلم هایی که می اومدند به دیدنم چشم غره می رفت و من به این حسودی کودکانه اش در دلم می خندیدم...
- خانم من تابستون به عشقم می رسم !
- عشقت ؟
- آره ، برای همیشه بر می گردم به لبنان. باید امسال قسم بخوری که بیای. با همسرت هم بیای. من از الان منتظرتونم...
سارا پرید وسط حرفهاش که ما هم منتظرتونیم خانم. منم بر می گردم لبنان. دلم به این همه عشق به وطن حسودی کرد...
در آغوش فشردمشون و با قول و قرار برای تابستون ترکشون کردم.
ولی از پنج شنبه مطمئنم نه من می رم به لبنان نه نور و نه سارا .... درگیری های خیابونی و باز نابودی بیروت شهری که معروف به زیبایی...چطور می تونم به نور بگم که دیگه تابستون نمی تونه بر گرده ؟!؟!؟!؟
خسته و بی حوصله تر از همه ی دنیا نشستم توی تاکسی. طبق معمول چشم دوختم به خیابونا و سرم و تکیه دادم به شیشه. تو حال هوای خودم بودم و اردیبهشت رو برای خودم معنی می کردم که صدای اشک های خانم محترمی که کنارم نشسته بود و دلداری خانم کناریش به زور من رو از مرور همه ۲۱ سال گذشته زندگی ام بیرون کشید .
- شش ماه که عقد کردیم . ولی هیچ در هیچ . انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده . هیچ چیزی در وجودم تغییر نکرده . هیچ تعهدی بهش ندارم. البته تا تعهد رو چی معنی کنی. تعهد فقط جسمی نیست . روح من، سرکشانه به هر کجا که می خواد پرواز می کنه و به هر کسی تعلق داره جز به مانی .
اشک می ریخت و برای دوستش از روزهای خسته کنندش در کنار همسرش تعریف می کرد و دوستش صمیمانه سعی می کرد آرومش کنه...
- تو نمی خوای آدم بشی؟ مگه مانی رو خودت نمی خواستی؟ مگه یکسال با هم دوست نبودین؟ خودت به خانوادت معرفیش کردی . خودت با همه چیزش ساختی و همراهش شدی. بس کن دختر. با خودت و زندگی ت بازی نکن. مانی را به بازی نده. خیانت فقط این نیست که بری با مرد دیگه یی بخوابی! فکر کردن و حرف زدن در مورد مردهای دیگه هم خیانته ! تو باید به همسرت تعهد داشته باشی .
-دوسش نداشتم...
ممنون آقا پیاده می شم. دیگه برای قابل تحمل نبود . تصور اینکه دختری به این جوونی بدون عشق و علاقه ازدواج کرده باشه برام درد آور بود. قبل از پیاده شدن خیلی آروم گفتم:
عشق تعهد می آورد هم جسمی و هم روحی ولی تعهد، عشق نمی آورد. سعی کن همسرت رو دوست داشته باشی .زندگی بدون عشق مرگ آوره....
مابقی راه رو تا خونه پیاده گز کردم و به دختری فکر می کردم که بعد از یکسال دوستی هیچ علاقه یی به دوست پسرش نداشته ولی خواسته که همسرش باشه و حالا هم هیچ علاقه و کششی نسبت به همسرش در خودش حس نمی کنه .این زن هیچ تعهدی در خودش نسبت به اون نداره و به راحتی به مرد دیگری فکر می کنه...
همه تنم یخ کرده بود. از این همه جنایت . گاهی آدمها ناخواسته بدترین جنایت ها رو مرتکب می شن ! کاش کسی بود و بهشون می گفت که جنایت فقط آدم کشی نیست ، تجاوز نیست ...
«تو را صدا می زنم، در پس کوچه های زندگی،نگاهی می کنی رو به سمت پژواک و ... این گونه ابدیت آغاز می شود »
مقصد ... ! از جلوی حلیم حاج مهدی که رد می شویم همه خاطرات بی انتهای همه بعد از ظهر های سرد زمستان جلوی چشمانم زنده می شود . همه روزهای سرد برفی ! همه بعد از ظهر های سرد، پارک کنار پمپ بنزین و یک حلیم یک نفره برای دو نفر و پای پیاده و صدای خنده یی که همه درخت های خیابان ولیعصر را از خواب سرد و سخت زمستانی بیدار می کرد...دلم برای آن روزها تنگ می شود. نگاهت می کنم. تکیه دادی به پشتی صندلی و چشمانت را بسته ای . و من در این همه بیداری دنبال همه روزهای گم شده یمان می گردم در این روزهای گرم بهار...
خانم ز.س برایم می گوید که ابدیت مثل پاندول ساعت رفت و برگشتی است و من برایش ، نرسیده به پارک پیغام می فرستم، که من در این حرکت رفت و برگشتی معلقم و سرگردان. به تو نگاه می کنم و تو بزرگ ترین دلیلی برای ایستادن جلوی این پاندول ساعت ...
صدایت می کنم. نگاهم می کنی. حرکت عقربه های ابدیت می ایستند و اینگونه زندگی آغاز می شود ...
پ.ن:عجیب دلم برای انجمن کودکان کار تنگ شده . برای کوچه پس کوچه های مولوی. برای فرید و امیر که نگاههای معصومشان وقتی فیلم بادبادک باز را می دیدم در یادم زنده شد. یاد شکیلا و شیلا. دلم برای کودکانم تنگ شده و من چقدر درگیر روز مَرگی شده ام این روزها . همین روزها می روم مولوی ...
پ.ن:گاهی زندگی آنقدر عجیب و بی انتها پیش می رود و آغاز می شود و به انتها می رسد که همه لحظات را کیش و ماتی. روزهای عجیب است و بی انتها و امسال زاد روزم انگار قرار است روزی فرای همه ۲۱ سال گذشته باشد...
پ.ن:اولین بار سه سال پیش ورژن هندی ـ آمریکایی اش را در انگلستان دیدم . و سال قبل ورژن انگلیسی را در ایران. فیلم غرور و تعصب رو دوست دارم...انگار گاهی روزهایم در غرور می سوزد و تعصبم برای زنده ماندن ...
همیشه روزهای آخر ماه که می شود دلم هوای سفر به سرش می زند و حالا روزهای آخر سال، دلم هوای سکوت دارد و تنهایی و شعر ماندن. در تاریکی نیمه های شب دستم را به نرده ها می گیرم و می خزم در پله ها. این سکوت ، این تنهایی و این من ! پله ها را می دوم تا در تاریکی نیمه شب زیاد در این سرمای جانسوز روزهای آخر سال پشت در نمانی و در به رویت می گشایم.دست به روشنایی می بری و من گریزانم از نو و چراغ.
همیشه خیابان های تجریش و دربند را برای روزهای اول ماه دوست دارم و حالا روزهای آخر سال! چه ولوله یی بپا شده در این شهر . تو ایستاده ایی و نگاهم می کنی. بیا بیا دیگر. اشاره می کنی و من این پا را می گذارم جلو و پای دیگر را عقب می کشم.حال کسی را دارم که می ترسد از حول حالنا...
دم عیدی دنبال واژه می گردم در تنگ بلور ماهی قرمز ها.سیب های سرخ و قرمز را مادر چیده و سبزه سبز عید کنار آیینه و من واژه ها را گم کرده ام و این برایم عذاب آور است. دلم قرآن می خواهد . و حول حالنا ...
در گریز از خودم می کوشم .از خودم بیزارم. از خود خود وجودیم. از حول حالنا می ترسم . از تنهایی و تاریکی وجودم ، از حسرت روزها را خوردن ...انگار لذت می برم از در تاریکی نشستن...
می گویی تکرار خوب نیست و من می گویم این غم در وجودم جاری است.و می گویی عجب دعای جالبی است این حول حالنا...
عید انگار غم عجیبی دارد برای من گریزان از تازگی . ولی انگار اینبار دریا...انگار امسال می خواهم نوشوم...در خودم سوختم و از نو زاده شوم...
حول حالنا الا احسن الحال
پ.ن: رای ندادم و نخواهم داد و خوشحالم !
پ.ن: می روم سفر...سفر برایم آغازی نو است برای بودن...برای بودنی باز از نو!
پ.ن:سال نو مبارک. به امید سالی سرشار از صلح و دوستی!
پ.ن:واژه ها کم می آیند برای گفتن ! بودنت را جشن گیرم و آسمان ها را آذین می بندم ...بهترین ها برایت نازنین همسفر...