در این شبهای سرد تنهایی
در این روزهای بی پایان بی باوری
دراین هفته های ناپایدار بی فروغ
در این ماههای کش دار زمستانی
نیمه شبها
نیمه روزهای
نیمه هفته ها
و شایدم نیمه ماهها
در اتاقی تاریک می نگرم
در اتاقی سرد و خاموش
در اتاقی ساکت و جمود
می نگرم تا بیابم
نشانی از یار آشنا
می نگرم تا بشنوم
صدایی از صدا ها
می بویم تا بجویم
بوی آشنا را
لمس می کنم
تا احساس کنم
حضور غایت در جمع او را
در این شبهای سرد تنهایی
نه بلکه در تمام عمر
زسر دویدم در پی او
ولی نیافتم هیچ از او
دراین روزهای بی پایان بی باور
هیچ نیافتم
در این بی کس بازارها
هیچ نشنیدم بجز دروغ
در این هفته های ناپایدار بی فروغ
هیچ نجوییدم جز جنون
و اینک
در این روز سرد زمستانی
در این کنج اتاق
دگر هیچ نمی خواهم زین مردم سرپانیرنگ
هیچ نمی شنوم زین صداهای مبهم و درهم
هیچ لمس نمی کنم جز صورتکهای مرده
هیچ نمی بویم جز بوی خیانت
و اینک در این کنج اتاق
بر عمر مانده می گریم
نه بر عمر رفته
اسفند ۸۳
۲:۴۵ بامداد
«تو را صدا می زنم، در پس کوچه های زندگی،نگاهی می کنی رو به سمت پژواک و ... این گونه ابدیت آغاز می شود »
نگاهت می کنم. در ابدیت نشسته ای. روی صندلی لهستانی و سیگاری روشن کردی و به دودش خیره شده ای. نگاهت می کنم. کلاهت را از سر برداشته یی و زل زده یی به پیرمرد خنزپنزری که روبروی میزت روی زمین نشسته و بساطش را پهن کرده است. می آیم نزدیک تر. آنقدر نزدیک که رد دود سیگارت را در هوا می بینم و بی مهابا دستم را جلو می کشم که در مشتم زندایش کنم؛ ولی دود می شود و به هوا می رود. کلاهت روی میز است و لیوانت. صدایت می زنم..
نگاهت هنوز پیرمرد و بساطش را می کاود و لبهایت آهسته تکان می خورد.
ـ بله.
ـ می تونم اینجا بنشینم چند دقیقه!
من سکوتت را علامت رضا می دانم و صندلی را عقب می کشم و می نشینم. دستم را می زنم زیر چانه ام و خیره می شوم در صورتت و نگاهت می کنم. جای همه زخم های زندگی که می گفتی ؛ روحت را مثل خوره خورده است، روی صورتت می بینم .دلم می خواهد برایت پر حرفی کنم. دلم می خواهد به حرف بیاورمت.ولی باز هم مثل همه بارهای که در خواب دیدمت ساکت و آرام به پیرمرد زل زده یی و نگاه از او بر نمی گیری.ولی اینبار با همه بارهای قبل فرق می کند. اینبار من میخواهم برایت حرف بزنم و از زخمهایم بگویم. از سگ ولگرد و از لکاته هایی که زندگیم را به تاراج بردند.می خواهم بی مقدم دستانت را بگیرم،در آغوش بفشارمت و به گرمی تمام رویت را غرق بوسه کنم. ولی این کار را نمی کنم. مثل خانمی متشخص و متین قهوه یی تلخی سفارش می دهم و روبرویت می نشینم و باز زل می زنم در روزهای بی کسیم در چشمانت...
بی مقدمه دستم را جلو می برم و دستت را می گیرم. گرم است و من از گرمایش به وحشت می افتم. نگاهم می کنی. بار اول است که نگاهم می کنی ، و من در نگاهت غرق می شوم. می گویی : نمی خوای بگی؟ نمی خوای برام حرف بزنی؟
و من مثل کودک دبستانی که از راه نرسیده شروع می کنه به گزارش اتفاقات مدرسه شروع می کنم : بهم ریخته ام. همه روزهای غرق در ابهامند و من تنها در این دشت بیکران کلمات دنبال لغتی می گردم که تو را معنی کنم و باورهایم را از همه زندگی پس بگیرم . تو ٬ تویی که همه معنای زندگی در همه لغت هایم بودی و هستی پس چرا نیستی؟!؟؟!
نگاهی به من می کنی و جرعه آخر قهوه ماسیده ات را سر می کشی. پوک آخر به سیگار. پول قهوه ات را روی میز می گذاری. کلاهت بر سر و می روی. قدمهایت را دنبال می کنم که جلوی بساط پیرمرد خنزپنزی می ایستند.پولی در بساطش می اندازی. زیر لب زمزمه یی می کنی و باز قدم هایت تند می شود...
پول را قهوه را می دهم و بدنبالت می دوم...
در میانه راه می رسم به قدمهای تندت و دستت را می گیرم...
می گویی : خودت را بازیاب ... دستم را رها می کنی و من می مانم در نیمه راه...
و خواب آغاز بی خبری است،خواب آغاز بی باوریست ، و خواب ابتدای نابودی است...
پ.ن:حالم خوش نیست...بهم ریخته ام...هیچ چیز سر جایش نیست...دلم برای دستان پر مهر مادر بی تاب است...
پ.ن:برای اولین بار رای خواهم داد. به نجابت و به صداقت . به تغییر و به کرامت انسانی...
حالا که ۲۲ روز گذشته ، هنوز گیجم و منگ . هنوز که تنها می شوم، بین مسیر مسخره و طولانی دانشگاه تا شرکت یا دانشگاه تا خونه ، همه لحظه ها و دقایق دوباره توی ذهنم ، توی روحم و توی وجودم جون می گیره و تکرار می شه .از ۱۵ فروردین که از خونه رفت تا آخرین شبی که دیدمش ، یعنی ۳۱ فروردین و ساعت ۳.۱۵ روز ۱ اردیبهشت که برای همیشه رفت . همه لحظه های این ماههای آخر و مخصوصا شب آخر. حتی لحظات بعد از رفتنش ،ساعت ۷.۳۰ صبح که علی از خواب بیدارم که مامان رفت و زهیر که اولین نفری بود که با لباس مشکی دیدم و بعد عمه و بعد عمو و بعد بابای نازنینم...هنوز باورم نمی شد تا مامان جون و خاله ها اومدن. زجه های مامان جون و نگاه هانی که هنوز خبر نداشت و سراسیمه رسیده بود خونه بابا. شب قبلش بابا سعی کرده بود به همه امید بده و همه رو آهسته فرستاده بود خونه هاشون . ولی من نخوابیده بودم . بابا با من و علی حرف زده بود . از این گفته بود که دکتر گفته که تا صبح دوام نمی یاره و فشارش روی ۴ بوده . همه رفته بودن بیمارستان و علی و بابا نذاشته بودن که من برم و درست وقتی که مامان رفت ، من هم به خوابی عمیق رفته بودم ونزدیکای صبح که همه برگشته بودن با دستای خالی از بیمارستان بیدار شده بودم ولی به خودم دروغ گفته بودم و علی صبح آروم بیدارم کرد و گفت : ریحان پاشو ، مامان تموم کرده...
حالا که ۲۲ روز گذشته ، هنوز به نبودش بی باورم. در خونه رو که باز می کنم بهش سلام می کنم . باهاش حرف می زنم . با عکسش ، با لباساش ، با حضورش در خانه . چند ماهی بود که مامان ما رو نمی دید ولی حالا اون منو می بینه و من کور شدم و نمی بینمش...
مامان رفت و من فقط مادرم رو از دست ندادم . من همه چیزم رو باختم.همه امیدم به بودن و ماندن.مامان که بود همه چیز بود ، همه چیز حتی در سخت ترین شرایط درست بود و حالا که نیست هیچ چیز نیست ...
مامان استادم بود. معلمم بود. مرادم بود . کتاب و خوندن رو اون یادم داد . حسینیه ارشاد رو اون یادم داد . ولی مامان یادم نداد چطور در غم نبودنش صبور باشم و صبوری کنم...مامان کاش بودی...
پ.ن:بی باور شده ام و بی حوصله ، اگر علی نبود این روزها نمی دانم چه بر سر همه اعتقاداتم می آمد که حضورش روح دوباره یی در زندگی ام که باشم و بمانم...
مامان نفس بکش...یه نفس عمیق...مامان راه برو...مامان منون ببین...مامان سلام منو به خدا برسون ...بگو مراقب تو باشه...ما مامانمون و به تو سپردیم...مامان حالا دیگه آروم بخواب ...آروم آروم...ما همه خوبیم...
و امشب آخرین شبیه که ما ۳ تا در کنار همیم ...من ، هانی و زهیر... برای هر کدوم ما همه سالهای کودکی تا نوجوانی و جوانی یک کتاب خاطره است و حالا من به فردا و فرداهایی فکر می کنم که من و زهیر و علی خواهیم بود و هانی و همسرش در خانه یی مجزا...
فردا برایم روز بزرگی است...کاش مادرم را می دید هرچند که با چشم جانش حس می کند همه این شور و هیاهو را...
حتی نمی شود اینجا هم داد زد ...دلم گزفته...دل دل پایان سال می زند دلم و خسته گی بی حوصله روزهای کشدار و بی پایان آخر سال ...باز همون غم اندون صد سال آخر سال و باز هم عشق سالهای وبای مردم ام ...دلم گرفته این روزها ی سرد ..
دلم عجیب و تنها گرفته ...به صورتم توی آینه اتاق که نگاه می کنم همه غم و تنهایی دنیا را در چشمانم خلاصه می بینم ...یک لحظه از خودم از زندگی و از بودنم بیزار می شم . دلم می خواد همه لحظات قشنگ زندگیم در کنار علی رو جا بزارم و برای همیشه از این دنیا برم ولی مادرم بمونه...سالم و صحیح بدون هیچ دردی....
دلم می خواد می تونستم مثل آدمهای عادی بشینم یه گوشه و زار زار گریه کنم ولی نمی تونم . چون یاد نگرفتم یه آدم عادی باشم . یه آدمی که بتونه احساساتش رو فریاد بزنه که بتونه مادرش رو در آغوش بگیره و داد بزنه خدااااااااا مادرم بهم برگردون...
این روزای سخت که مثل باد میگذرند، هر روز که در کنار تخت مادر حاضر می شم ، حسی عجیب جدیدی در وجودم زنده می شه و من رو تا به انتهای هستی درد آلود زندگی هدایت می کنه...
و من این روزها آدم دروغگویی شدم ! خیلی دروغگو...نمی تونم به مامان بگم که اگه می گه چرا خونه تاریکه بگم که مامان خونه تاریک نیست و این چشمای توئه که دیگه نمی بینه و هزااااار تا دروغ رنگ و وارنگ دیگه ...
این روزا من مردم گریز شدم...از صدای زنگ تلفن بدم می یاد چون مجبوری به این سئوال مسخره جواب بدم که مامانت بهتره!!!! نه نه نه بهتر نیست و هر روزم بدتر میشه....
شما رو به همه دین و آیینتون این سئوال و از من نژرسید که بیزارم از جواب دادنش....
تنهام بزارینننن می خوام به تنهایی خودم عادت کنم....تنهام بزارید ....
این روزها هر لحظه دلم پر می شود و خالی از لحظه های تنهایی...روزگار عجیبی است آنقدر عجیب که در ازدحامشان گم شده ام ...
سر می رود
گل از سبد
عطر از گل
باد از عطر
چنان که تصویر از آیینه
و زیبایی تو
از چشم من.
برای همسر نازنینم و روزهای خوشم در زندگی...
همه ذهن و روحم بهم ریخته ! حوصله هیچ کاری رو ندارم ! تحمل فکر کردن به هیچ چیز رو هم ندارم . نمی تونم یکباره دیگه اتاق عمل بیمارستان و درهای بسته و ساعتها انتظارش رو تحمل کنم . دارم می ترکم ...دارم نابود می شم و دارم زندگیم رو هم نابود می کنم...زندگی هیچ وقت هیچ وقت نخواست با من مهربون باشه . شایدم بقول تو من نخواستم که باهام مهربون باشه ...
وقتی به این فکر می کنم که دیگه ندارمت می میرم...می میرم....می میرم...