خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

و من چه سبزم امروز

برف سفیدی که شهر رو پریشب سفید کرد، به همه زندگی من هم آرامش بخشید و طوفان تنهایی که چند روز پیشش داشت همه زندگیم رو در می نوردید به آرامش خوند...و حالا من چقدر آرامم و زندگی چه سکوت زیبایی این روزها درش جریان داره ... 

پریشب تا صبح هر بار که  از خواب می پریدم و علی رو میدیم که هنوز پشت میز کارش ، داره کار میکنه ، هر بار که به صورت آرامش در نیمه های شب خیره می شدم آرامش همه وجودم را پر میکرد و دیگه از تنهایی و ترس روزهای قبل خبری نبود ...حالا که دستهای علی در دستهام می تونم دوباره روی پاهای خودم بایستم و دوباره باز از نو زندگیم و بسازم . 

راستی من در شرف تغییرات اساسی ام ولی هنوز خیلی راهه تا پایان راه!  

و من چقدر سبزم در این روزهای سرد زمستانی...  

 

 

پ.ن:لب تاپم نسوخته بود!! ولی آداپتورش چرا!!!!! این روزا کلی از درسام عقبم و دنبال یه فرصت می گردم که شروع کنم. امتحانات ترم نزدیک !!!

به همین سادگی

حالم خوش نیست . سرم درد می کنه .سه - چهار شبی شایدم چند سالی هست که درست نخوابیدم. بشدت احساس تنهایی و کوفتگی می کنم. پریشب ۴ بار یه مطلبی رو تایپ کردم که بزارم روی وبلاگ ولی هر ۴ بار پرید ! و بعدهم لب تاپم سوخت . شایدم نسوخته ولی دیگه کار نمی کنه ! به همین سادگی ... 

همه چیز خیلی خیلی ساده تر از اونی که فکر می کنی همیشه اتفاق می افته .... 

اینقدر احساس استیصال و تنهایی می کنم که از حرف زدن با خودم هم فرار می کنم . خونه ما هم این روزا خبرای خوشی داره مثل خونه زینب اینا ولی من خوشحال نیستم و هرروز بیشتر در وجود خودم فرو می رم...خیلی خستم از همه زندگی... 

چرا گاهی هیچ چیز اونجوری نمیشه که می خوای و برعکس می شه ؟!!؟ به همین سادگی!!! 

من باید عوض بشم  چون این خودم و دوست ندارم ! خود عصبانی خود بی انصاف خود بی توجه ! من باید عوض بشم و فقط ۲۴ ساعت وقت گذاشتم برای خودم تا امشب ساعت ۱۲!!!!! به همین سادگی ! 

مشکلات سالهای گذشته وحشتناک کم صبر و خشنم کرده .اعتماد برام سخته ! دلدادگی برام سخته ! بی انصاف شدم ! و به اطرافم وحشتناک کم توجه . یا بهتر بگم به خودم و خودش ! من باید عوض بشم ! به همین سادگی...

ساختن از نو زندگی

دفتر عمر مرا٬

با وجود تو شکوهی دیگر٬

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من٬

زندگانی بخشی٬

یا بگیری از من٬

آنچه را می بخشی... 

 

 

بعضی روزها در زندگی انگار باید همه چیز رو پاک کرد تا از اول درست و بی غلط نوشتش...نوشته هایی که پر از غلطه باید پاره بشن و دور ریخته بشن تا بشه برای بار دیگه همه چیز رو از اول درست و صحیح نوشت...حالا این قصه منه که باید خیلی از رفتارها و کارهای قدیمم رو پاک کنم و خیلی چیزها رو از نو و جدید بنویسم... 

همه چیز رو پاک می کنم تا شاید اینبار درست تر از قبل بنویسم ...گاهی باید هرچیزی که ساختی و خراب کنی تا دوباره همه چیز رو از نو بسازی.... 

 

پ.ن: می خواهم از حالا برای همیشه  فقط خودم باشم و علی و زندگیم ... باید خودم را در کنار همسرم ( کسی که بیش از جانم دوستش می دارم) بازیابم نه در هیچ جای دیگر...

سکون

خوابم می آید ، اما  

باید به اندازه  گریه ی کوتاه هم که شده  

به تو بیندیشم ! 

شاید نگاه گرم تو 

در لابه لای این همه رویا  

یا در خیال این همه خمیازه کم شده باشد! 

چه کنم؟ زیبا جان! 

باید بیابمت ! 

به این گریه های گاه به گاه بالش و بستر، 

خو کرده ام دیگر ! 

 

بارون نم نم می بارید که از تاکسی پیاده شد ...زیر بارون دوید...اینقدر دوید که رسید ...به أخر خط رسیده بود ... 

 

 

پ.ن: برای مدتی نظر دهی رو بستم...

حق تحصیل = زندان

هنوز آنقدر درگیر زندگی روزمره نشده ام که خبر بازداشت دوستان علامه همه زندگیم را بهم نریزد و همه ذهنم با یاد مهدیه نازنین و صادق شجاعی عزیزاجین نشود...حالا از آن روز که تحصن کردند و به زندان رفتند تا به امروز در وجودم، در تنهایی خویشتنم اشک می ریزم برای تنهاییشان و تنهاییمان و روزگار سیاهمان که برای درس خواندن و دانشجو ماندن باید جنگید . باید زندان رفت  و باید اعتصاب غذا کرد ... 

یادم به آخرین باری می افتد که مهدیه را دیدم . شبهای احیا ، حسینیه ارشاد . با همسر نازنینش ...حالا وحید کجاست چه حال و روزی دارد ؟؟!!؟ نمی دانم ولی شاید اندکی بفهمم که روزهایی که علی تهدید می شد به بازداشت و یا می رفت برای جلسه هر ثانیه برایم یک عمر می گذشت و هر دقیقه را ۳۶۵ بار احساس می کردم ... 

فاطمه عزیز ! حالا حتما چشم به راه دری است که باز شود و صادق را بار دیگر ببیند ...چه انتظار سختی است دختر ...  

در وجودم می گریم ...چرا !؟!؟! به کدام دلیل ؟! به کدامین گناه ؟!!؟ آی مردم ! آی همه آدمکهایی که التماس مردی را می کنید که بیاید و رئیس جمهورتان شود ! کلاهتان را بالاتر بگذارید که ۴ تن از برترین فرزندان ایران در پس میله های زندان اعتصاب غذا کردند برای حقی که از هر انرژی هسته ای مسلم تراست و شما حتی به خودتان زحمت نمی دهید که اندکی فقط اندکی برایشان کاری که نه تامل کنید... 

 

روزهایم سیاه است و عزادار ...کاش زودتر این ماهها حرامی بگذرد که نمی گذرد و انگار هر سال بر حرامی بودنش افزوده می شود .... 

  

پی نوشت : دلم خون است...دلم عجیب گرفته و هوای گریه و اشک رهایم نمیکند...کاش ای کاش ... 

این وبلاگ ، نوشته های رشید عزیز، حرفهای بهزاد و همه و همه دردم را صد برابر کرد...

کاش دایناسورت بودم...

خیلی خستم و بهم ریخته. همه افکارم همه تصمیماتم همه و همه درهم و برهم شده. حتی گاهی وقتی بهش زنگ می زنم یادم می ره که چیکارش داشتم و چرا بهش زنگ زدم. فشار وحشتناک کار و درس هر دو باهم خیل عصبی و تنهام کرده . احساس می کنم از همه دوستام از همه خنده هام ، از همه لحظات شیرین باهم بودنامون دور شدم. حالا یک ماه و نیم که به دانشگاه جدید می رم ولی هنوز هیچ کس رو نمی شناسم . رفت و آمدم به دانشگاه انگار روی دور تند زندگیه . حتی وقت نمی کنم یه نسکافه توی حیاط دانشگاه بخورم . مدام نگاهم به ساعته که برای رفتن از شرکت به دانشگاه و یا از دانشگاه به شرکت دیر نشه و شرکت ! خیلی خسته و عصبی ام  می کنه. بعد از ماجرای گم شدن 200 هزار تومن سفارت پرتقال هنوز دلم گرفته و چرکینه از همه آدمهایی که باعث شدند این اتفاق برای من بیوفته. پول چند روز بعد پیدا شد ولی دل من هنوز یاد اون لحظات که می افته می لرزه و دلش می خواد همه درهای شرکت و بهم بکوبه و بدو از نگهبانی رد بشم و فرار کنم. این روزا اصلا حس خوبی به محل کارم ندارم. از آدمای اطرافم خسته شدم . احساس شدید تنهایی در طی روز و شبهایی که تا ساعت 8 شرکت می مونم دیوانه ام می کنه و همش انگار دنبال راه فراریم از برزخیم که برای خودم ساختم ! تنهایی... 

 

هنوز خسته گی مراسم توی تنمه ! هنوز احساس می کنم درست نخوابیدم بعد دو هفته و دلم می خواد یه دل سیر بخوابم .مراسم خیلی خوب و عالی برگزار شد ولی انگار یه جایی در همه اون لحظات من جا مونده بودم  و فقط لحظاتی یادمه که نگاه مطمئن علی آرومم می کرد و کنارم بود. دستش توی دستم و نگاهش چنان آرامشی نثارم می کرد که انگار همه دنیا مال من بود و هست ... 

ولی خستم...ولی کاش می شد دایناسورت بشم علی ...فیلم کلاه قرمزی و پسر خاله برام یه دنیا خاطره بود و تنهایی و دلخوشی کودکی گذشته... 

کاش دو روز می شد از همه دنیا دور شد و توی تنهایی چشمهای تو گم شد علی... 

این روزها

پله های مترو، صدای سوت قطار .همهمه جمعیت... همه و همه به من می فهماند که هنوز زنده ام و در این وانفسای روزهایم که نه شبش تاریک است نه روزش روشن ، هنوز نفس می کشم . این روزها مسیر بین شرکت - دانشگاه یا دانشگاه - شرکت شایدم گاهی شرکت- خانه را چنان با سرعت می روم و می آیم که گاهی وقتی به تقویم روی میز نگاه می کنم در می  یابم یا چند روزی ذهنم از تاریخ جلوتر است یا دو سه روزی را فراموش کرده ام که تمام شده اند و ما وارد روزهای جدیدی شده ایم. آنقدر در تلاطم این روزهای پر سرعت حرف برای گفتن و نوشتم در ذهن خسته ام می آید و می رود که شبهنگام که خسته و بی جان بر روی تخت می افتم انگار کوهی از کلمات را کنار هم ردیف کرده ام و باور می کنم که امروز مقاله یی ۵۰۰۰ کلمه یی در وصف روزهای زیبا و نمدار پاییز، در وصف برگهای چنار زرد حیاط شایدم از مشترک بی ادب و بی تربیتی که انتظار داشت به همه مشکلات زندگیش یک کارشناس ساده امور مشترکین پاسخ بدهد، نوشته ام . و صبح که دوان دوان  می رسم به شرکت و از سر باور شب قبل صفحات اینترنت را دنبال کلماتم می گردم ، بیاد حرف دوستی می افتم که می گفت : آدمها گاهی خودشان دروغهای خودشان را باور می کنند و من باور می کنم که نه عزیز جانم من دیشب فقط خوابیده ام و هیچ ننوشته ام و صبح به دقیقه ها التماس کرده ام که شاید ده دقیقه بیشتر به من مجال خوابیدن بدهند ...ولی نداده اند و من باز دیر رسیدم بر سر کلاس شایدم شرکت... 

این روزها دلم سکوت می خواهد و تنهایی وقتی نم نم بارون شهر خسته از بودن را خیس و ابری می کند و این روزها چقدر غریب به یکسالگی بودن ما در کنار هم نزدیک می شوند و باورش برایم سخت است از روزهای اول ... 

فصل جدید زندگی این روزها خیلی سریع برایم ورق می خورد و من تنها راضیم به رضای روزگار که خوش برایم رقم می زند این روزها... 

 

 

** اول نوشت زندگیم :در کنارت بودن یک معنای دیگری است از زندگی و بودن . پس با من بمان که ماندنت نویدی است برای  زیستن و ماندن...

زایشی نو

نمی دانم از بی خوابی شبهای دراز و بی پایان زندگیم است این سکوت و تنهایی طلبیم یا از سر بی ذوقی ذهنم در ازدحام روزهای شلوغ این ماههای کشدار تابستانیم ...مثلم شده است زن آبستنی که نه ماه و نه روز باردار است ولی حالا آنقدر نزاییده جنینش دیگر نمی خواهد بدنیا بیاید .آنقدر بزرگ شده است که دیگر زاده نمی شود بلکه باید بمیرد و تکه تکه شود تا دفع شود . مثلم درست مانند مادری است که آنقدر نزایید که مرد و حالا نقل من است که انقدر ننوشتم از روزهای درهم و برهم زندگیم در این تابستان تبدار و گرم، که دیگر نوشتنم نمی آید و باید آنقدر زور بزنم تا محض رضای خاطر نازنین دوست، ۴ کلمه کنار هم ردیف شوند که خالی از معنایند ولی خالی از لطف نیستند ... 

این روزا! این روزهای عجیب و بی انتها ! آن لحظه که آخرین امضا انصرافم را گرفتم از دانشگاه آخرین رشته ارتباطیم با همه یکسال خاطرهایمان از دانشکده زبان ، از کوچه پس کوچه ها ، از دانشگاه تا شرکت تو و از پارک لاله و ناهار های دونفریمان بریده شد ...انگار قرار بود فقط یکسال در این دانشکده درس بخوانم تا بیشتر روزهایمان در کنار هم عصر شود و سرنوشتمان  به یکدیگر گره بخورد نازنین همسرم... 

حالا این روزا ! در شرکت و در دانشکده جدید نمی دانم چه چیز انتظارم را می کشد ولی من انتظارش را می کشم که سخت محتاج روزهایی از نو هستیم ... 

یاد فاجعه

و آنگاه خورشیدبرای هجدهمین بار در چهارمین ماه سال طلوع کرد

و نه سال گذشت از آن روزهای سرد و سخت . از آن روزها که حکومت وحشیانه تاخت و حرمت دانشگاه و دانشجو را به تاراج برد ...

و یکسال از روزی که ۶ یار دبستانی شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت و حاضرین در دفتر ادوار تحکیم وحدت را به اسارت بردند و یکماه روز را و شب را و زندان را دوره کردند...

و امروز نهمین سال قتل عزت ابراهیم نژاد است . نه سال است که دفتر شعرش دیگر با قلمش آشنا نیست و ما چه تنها و غریبیم در این روزها...

و امروز برای نهمین بار احمد باطبی محکوم می شود به نه سال زندان و شکنجه و انفرادی. هرچند که این روزها ، روزهایی حدید را تحربه می کند . شاید که تنها نجات یافته  آن طوفان بلا باشد ...

و امروز نهمین سال است که حکم قتل اکبر محمدی امضا شد و سالها بعد از آن در زندانهای مخوف حکومت اجرا..

و انگار همه این سالها ، سال های وباست و تاریکی.همه این نه سال که نه به قدمت همه تاریخ این سرزمین گریسته ایم برای آزادی . همه این سالهای وبا و تاریکی در حسرت کورسوی امیدی از آزادی زندان رفتیم و شکنجه شدیم و محروم از تحصیل...

و حالا در آستانه دهمین سال فاجعه ننگین کوی دانشگاه، بازهم اوین دانشجو می پذیرد ، باز هم زنان به تبعید می روند و دانشجو از تحصیل محروم...

امروز در این شهر سیاه پوش می توان صدای فریاد ها و زنده باد ها و مرده باد ها را شنید...امروز این شهر سیاه خواهد پوشید، به عزای نه ساله اش و در غم یارانمان خواهد گریست...

و امروز هجدهمین روز تیر ماه است ...روز فاجعه...یادت هست ؟؟!؟!

 

پ.ن:داستان آن فرار بزرگ ، قصه سفری که آغازش تهران بود و سرانجامش امریکا...آرمین نوشته بود که بعد از دیدن احمد باطبی عزیز در برنامه صدای امریکا چه حسی داشت  من می نویسم که با برایش نوشتم : دیمدت...مراقب خودت باش و خوشحال شدم بیشتر از همیشه ...

پ.ن: این روزها یاد روزهای سال قبل در دلم جان گرفته ...

 امروز بوی فاجعه می داد...

و یکماه دلنگرانی برای دوستان در بند...

دادستان محترم زنجان سلام

من شما را مخاطب قرار می دهم چرا که دیگر هیچ تیر امیدی نمی توان بسوی وزیر علوم رها کرد که خود باعث همه  اتفاقات افتاده در دوره وزارتش، در دولت نهم است . شما را مخاطب قرار می دهم؛ چرا که شاید لحظه یی به کتاب آسمانی که به آن قسم خورده اید، که جز حق نگوید و حکم نکنید، ایمان بیاورید و به قسمتان پایبند شوید . چرا که شما قسم خوردید که به دور از هر گونه  نگاه حزبی و یا سیاسی و یا مذهبی حکم کنی و حق مظلوم  را از ظالم بستانید . شما قسم خوردید که طرف حق را بگیرید نه طرف جاه و مقام را آقای دادستان . شاید امروز که حکم بر حق دختری کنید که توسط معاون دانشگاه زنجان به او تعرض شد، فردا دیگر دادستان زنجان نباشید و به یک قاضی ساده تبدیل شوید و شاید بعد از پرونده سازی های فراوان ، راهی زندان شوید. ولی این را بدانید که حکم حق رانده یید و به دین و مرام پیشوایانتان،  حضرت محمد مصطفی (ص) و امام علی (ع) پایبند بوده یید . البته این امر شجاعتی خاص می خواهد که تا به امروز ما در هیچ یک از دولتمردان ندیدایم آن را . چرا که اگر در این دولت حق بگویی و حق بخواهی، از همه امکانات و حقوق مسلم زندگی محروم می شوی. ولی شاید هنوز افرادی باشند که پایبندی به اصول الهی و حقوق بشر برای آنها بسی مهمتر از جاه و مقام باشد .

آقای دادستان بر پشت میزها نشسته یید و فریاد زدید  که افشای گناه از خود گناه بدتر است .ساعتها به این جمله فکر کردم و نفهمیدم پس چرا شما و دوستانت هر لحظه و ساعت دست به افشای گناهان ناکرده ما می زنید !؟ مایی که گناهی مرتکب نشده ایم را با چند سر مقاله  در سایت های خبری فارس و ایسنا و بولتن خبری وزارت اطلاعات ( کیهان) به بدترین و ناشایست ترین گناهان متهم می کنید، آنوقت شیر زن و شیر مردانی که  فساد علنی و غیر قابل چشم پوشی معاون دانشجویی دانشگاه زنجان را نه افشا؛ که از آن جلو گیری می کنند، را متهم می کنید و آنها را گناهکاران و متهمان ردیف اول می خوانید؟! آخر این با کجای قانون عدل و عدالتی که خوانده اید  سازگار است آقای دادستان؟!

آقای دادستان بیایید  کمی با هم روراست باشیم و به دور از همه جنجالها با هم حرف بزنیم . فرض را بر این می گذاریم که این دانشجوی دختر دانشگاه زنجان می خواست به گونه یی دیگر عمل کند . آنوقت دو راه پیش رویش بود :

 یک :به پیشنهاد مددی پاسخ منفی می داد و سرسختانه می ایستاد و از هم دانشگاهی هایش کمک نمی خواست .پس به دلایل واهی با حکم چندین ترم محرومیت از تحصیل با احتساب در سنوات روبرو  و خواه نا خواه از دانشگاه اخراج و از تحصیل علم و حق مسلم تحصیلش محروم می شد . چون خواسته بود افشای گناه نکند . اگر این دختر، فرزند خود شما بود شما چه برخوردی با او می کردید؟ آیا از او نمی پرسیدید چرا و به کدامین گناه از  دانشگاه اخراج شده و از تحصیل محروم؟!؟ آنوقت این دختر دانشجو چه پاسخی باید به شمایی که پدرش بودید می داد؟ آیا شما باورش می کردید!؟ مطمئنا نه !

 و راه دوم : به مراجع قضایی مراجعه می کرد . شکایتی مبنی بر فساد اخلاقی معاون دانشگاه تنظیم می کرد و خواستار رسیدگی به رفتار های ناشایست این معاون دانشگاه می شد . در این مورد هم  اگر صدایش در میانه راه خاموش  و پرونده اش در میان پرونده های دادستانی زنجان گم نمی شد و پایش به اتاق قاضی می رسید ، آیا قاضی از او شاهد و دلیل نمی خواست !؟!؟ این دختر دانشجو چطور می توانست اثبات کند که توسط مددی، معاون دانشجویی دانشگاه تحت فشار است برای برقراری رابطه نامشروع ؟!  آیا قاضی به او نمی گفت که باید دو مرد عادل شهادت بدهند که این فرد از شما درخواستی منافی عفت دارد !؟ این دختر دانشجو چطور باید دو مرد عادل پیدا می کرد که اثبات کند، زمانی در دفتر کار معاونت دانشگاه تهدید شده به اخراج !؟!؟ اگر موضوع این شکایت نیز رسانه یی می شد هم، همین سایت ها  و جریده آیا نمی نوشتند که وا مصیبتا ! وا اسلاما ! می خواهند با آبروی نظام بازی کنند و این دسیسه است و مددی را رخت عافیت و پاکی نمی پوشاندند؟!؟. برایش داستان سیاوش را زنده می کردند و او را چون آن پاکنهاد، از آتش با لباسی سفید و پاک بیرون می آوردند و به این دختر دانشجو بدترین القاب را نسبت می دادند و با پرونده یی سنگین راهی سلول های انفرادیش می کردند و بعد هم با حکمی سنگین راهی زندانش ؟!؟

آقای دادستان محترم ! مگر نه اینست که این دختر دانشجو برای اثبات فساد اخلاقی معاون دانشجویی دانشگاه زنجان دو مرد عادل را به عنوان شاهد، همراه با فیلم این تعرض به پیشگاه شما آورده است !؟! کجای این شهادت از خود گناه بدتر است و مستوجب سرزنش و مجازات آقای دادستان؟!؟ به کدام دلیل   این دختر دانشجو باید بازداشت شود!؟ چون از خود و شرافتش در مقابل پلیدی ها محافظت کرده است؟ به کدامین گناه مردانی که از این دانشجوی دختر دفاع کردند باید عامل بیگانه خوانده شودند و متهم به دسیسه ؟

آقای دادستان فقط کمی اینبار منصفانه تر به این ماجرا و ماجراهای مشابه آن نگاه کنید . فقط کمی آن عینک سیاهی که به چشمانتان زده اند تا همه چیز را کدر و سیاه ببینید و حقیقت را انکار کنید، برای لحظه یی از چشمانتان بردارید . مطمئن باشید پاداش حکم حق دادن خیلی بیشتر از جاه و مقام برایتان می ماند. این دولت مثل همه دولت های قبلی رفتنی است و تنها چیزی که باقی می ماند نام نیک است در میان مردم  و دانشجویان . پس کمی شجاع تر باشید فقط برای یکبار!