خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

تولد نرگسی

 تولد نرگس بود با اینکه خیلی خیلی خیلی حالم بد بود و حتی نا نداشتم که از جام بلند بشه .برم . کلی خوش گذشت به من. کلی خندیدم و شوخی کردم . واقعا فکر نمی کردم ؛ تولد یک بچه یکساله بتونه  اینقدر حالم رو بهتر کنه.  ولی شب وقتی برگشتیم خونه کلی علی عصبانی بود که من زیاد شیطنت کردم و زیاد بادکنک ترکوندم و زیاد به همه گیر دادم و مسخره بازی در آوردم. خوب دوست داشتمممممم! دوست داشتم بپرم وسط عکس گرفتن بادکنک بترکونم. دوست داشتم هی همه رو اذیت کنم. دووووست داشتم :):):) ولی خوش گذشت بهم و روحی ام و رو خیلی خیلی تازه کرد. نرگس یه هدیه خداست برای همه ما. برای همه ما که روزهای سخت ۸۸ رو پشت  در زندان اوین سپری کردیم . نرگس این دخترک شیطون نازنین من! برای من نوید زندگی است . نوید بودن و خندیدن و ماندن ... نرگس این دخترک زیبای من که جنینی اش پشت در اوین سپری شد! دوستش دارم...


تولدت مبارک نرگسی

حافظ شب یلدا

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم
تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم
با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی می‌زنم

می خواهم همه دنیا را بالا بیاورم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شب یلدا

گاهی توی این کوچه پس کوچه های شهر که چرخ می زنم، دلم می گیرد. دلم بی قراری می کند. دلم لحظه شمار می کند. در این کوچه پس کوچه های شهر سیاهم که چرخ می زنم دلم یاد میکند. یاد جوانی، یاد خوشی و یاد نامهربانی... این روزها زیاد دلم می خواهد در کوچه، پس کوچه های شهر چرخ بزنم. زیاد دلم می خواهد که در درونم تنها باشم. با خودم باشم و تنهایی خودم. دلم برای سه تن تنگ می شود. دلم برای سه تک تک لحظات زندگی ام می سوزد. دلم! وای که چه کنم با این دلم...دلم می خواهد جایی بروم و فریاد بزنم. جایی بروم در خاطرات گم شوم... دلم می خواهد گاهی بمیرم و دیگر نبینم ... من دلم باز شور می زند. انگار قرار است باز گسی خرمالو در زندگی ام جاری شود...

امشب شب یلداست و من در آستانه فصلی سرد هستم . خییلی سرد.....

گذشته روزهایم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گزارش سه ماهه سوم

 وقتی آدم سرش درد می کنه؛ تب داره؛ حالش اصلا خوش نیست می توانه چه احساسی به اینکه تا میل باکسش رو باز می کنه و یک ایمیل با علامت مهم رو در فولدر آقای.ن می بینه و با عجله باز می کنه  و می خوانه که نوشته گزارش سه ماهه سوم رو براش ارسال کنیم اونم با یک فرمت خاص چه حالی می تونه داشته باشه...!!!! اون وقت اگر این آدم مثل من تنبل خدا هم باشه در بایگانی و آرشیو کردن باید دو روز تمام بشینه هی فکر کنه که ای خدا مهر چیکار کردم، آبان چیکار کردم. قراره سه ماه دیگه چه غلطی بکنم. چه کاری رو نکردم! چه کاری رو کردم که نباید می کردم. ای خداااااااااااااا خوب حالم خوب نیست دیگه چیکار کنم تازه اینقدر کار دارم که نتونم مرخصی هم بگیرم چون بزودی امتحانات ترم شروع می شه و ما باید دو هفته ای رو تشریف ببریم تعطیلات امتحانات به سلامتی  و مبارکی. تقریبا" با اینکه این همه غور زدم آماده کردم گزارش رو . یک روز دیگه هم مهلت داشتم ولی همین امروز می فرستم که از کابوس شبهاش راحت بشم... کلا" آدم دیگری شدم برای خودمااااا! همچنین متفاوتم با خود خودم ! مهم اینکه خوشحالم  و هستم ! غیر از این چیزی اهمیت خاصی ندارد و بس ! مهم خودمم و این دل صاحب مردم که مدام بهانه می گیره بی صاحاب شده دیگه ! چیکار کنم...


بله باز هم تشکر می کنم. سرم روی کیبرد بود دستم و دراز کردم لیوان چاییم رو بردارم دیدم نیست. نگو اینقدررررر گرم کار بودم که نفهمیدم لطف کردن اومدن بردن لیوان رو! بله واقعا" من از این وجدان کاری تشککککر می کنم...


حالم اصلا خوش نیست. کاملا معلومه از نوشتنم. خدایا همه مریض های عالم رو شفا بده! هم من و هم شوهر جان و هم بابا جان و هم همه تهران رو که سرما خورده اند شدید!



ممنونم خدایا، بوست نمی کنم سرما نخوری خدا جون

امروز یکم بهترم

نمی دانم چرا اینطور شده ام! دمدمه های رفتن همه از شرکت که می شود من تازه حال و حوصله کار کردن پیدا می کنم. سردردم بهتر می شود و آرامشم به من بر می گردد وقتی که همه رفتند. امروز دانشگاه نرفتم و ماندم خانه ! خوابیدم! مردشور این قرصهای کلد استاپ را ببرند که مثل چی خواب آور است. حالا یکم امروز حالم بهتر است. نشسته ام سر فرم های خروج از سازمان و آنالیز آنها. بعضی روزها بد دلم تنگ می شد خیلی تنگ ... درست مثل امروز

گلو درد و کرختی بدی در تنم امروز اذیتم می کند. بله سرما خورده ام گویا!! کلی کار دارم و حالا هم که به سلامتی سرما خورده ام!! باید امروز زود بروم خونه و الا باید همه هفته را استراحت بکنم. و حال دلم خیلی خوب است خیلییی خوب....

بکن ای صبح طلوع

این چند روز تعطیلات برایم خوب بود، خیلی خوب... خوب خوابیدم، خوب غذا خوردم و خوب فکر کردم... به همه روزهای زندگی 23 ساله ام فکر کردم و خندیدم. گاهی باید به همه روزهای زندگی خندید تا بتوانی باز هم بایستی. حالا حالم خوش تر است. خیلی خوش تر. از همه روزهای قبل بهترم. کتاب جامعه شناسی خودمانی ، حسن نراقی را پیشنهاد داده بود بخوانم آقای.ن ! و خواندم. چقدر عالی بود و چقدر دید من را بهتر و وسیع تر کرد به همه روزهای زندگی مردمم و حتی خودم. این آرامش را که حالا در روزهایم یله داده شده مدیون این کتابم . ولی وای چقدر دلم می خواهد دوباره و صد باره کتاب خانم بهنود را بخوانم. نیست لعنتی در این شهر سیاه. در این فضای مجازی بی در و پیکر هم نیست محض رضای خدا. باید بخوانمش تا دوباره ایستادن را یاد بگیرم. دلم تنگ شده است برای خود خود خودم. برای اعتماد به نفسم . برای اراده و تعهدم. می خواهم از فردا روز دیگری باشد در روزهای زندگی ام. اول از همه باید باز خودم را بسازم. باید بخوانم و بخوانم. باید یادم بیاید که روزی وقتی قلم بدست می گرفتم همه می خواندم و به به راه می انداختن. نوشتن ! این ارثیه مادری من ! من چقدر محتاج نوشتنم این روزها و چقدر محتاج مادرم ... کاش بود این روزها تا سر بر زانویش همه 23 سال زندگی ام را زار می زدم برایش.  هست می دانم که هست و دارد مرا از همه روزنه های زندگی نگاه می کند. فردا روز دیگری خواهد بود... روزی جدید! درست است که در آستانه فصلی سرد خواهم بود فردا ولی گاهی باید در سرما ایستاد. بقول گلناز همیشه اولین قدم سخت ترینش است. من بر خواهم داشت اولین قدم را به زودی که نه از همین حالا... باید دوباره روح امید بدمد در این سرای مجازی... باید دوباره اراده بدمد درهمه روزهای من ... و من چقدر این روزها ممنون کسی هستم ، که نیست. که تلنگری زد روزهای پیش که من خفته را بیدار کند. من مانده بر یک تصویر را آموخت که مات نشوم در کیش و مات زندگی... ممنونم ! ممنونم ....

ما عشق را از بهشت به زمین اوردیم/هیوا مسیح

این را سالها پیش در کامنتهای اولین وبلاگم نوشته بودم، دوستش داشتم دوباره بخوانمش :      

حالا مهربانم بگو،به راستی در این مراوده دور و نزدیک،آیا من برای تمام آمدن هایت نیامده ام؟به اندازه تمام سکوت هایت حرف نزده ام!به اندازه تمام حرفهایت سکوت نکرده ام؟به اندازه تمام پریشانی ات پریشان نبودم.؟نگران نبودم؟یکی تو زن،یکی من مرد،تو من و من تو نبوده ام؟این درس بزرگی است که زندگی به من و به ما اموخته است و فقط رفتن و همیشه رفتن است که مرا به تو می رساند.هر روز که ما به یکدیگر می رسیم خداوند لبخند می زند.

   

می دانم.چرا که زندگی از وجودی والاتر از تو به من رسیده است،چرا که زندگی از وجودی عظیم تر از من به تو رسیده است.فقط کا فی است به راستی و حقیقت به چشم های هم خیره شویم.و می دانم در آن لحظه،آن وجود برتر از نهاد ما بر می خیزد و زندگی یگانه به ظهور می رسد و این عشق نیست؟آن وقت عزیزم،زندگی از چشم های ما سرازیر می شود و ما به راه می افتیم.مهربانم!آیا هنوز نفهمیده ای وقتی به چشم هایت خیره می شوم،شبیه کودکانی گرسنه هستم که به شیشه نانوایی می چسبند و خیره می مانند؟             
وقتی صدایت را می شنوم،شبیه آدم شوریده و بودن بلیتی هستم که گوشش را به نرده هی تالار موسیقی می چسباند.مگر تو چیقدر نزدیک دوری؟پس بی،به جایی که در قلبمان،یکدیگر را تا ابد زنده نگه داریم. به انجا که هر لحظه به حیات متصل می شویم،به انجا فکر کنیم،آنگاه می توانیم با قلبمان بیندیشیم،آن وقت ههمیشه در تخیل نه خود که در تخیل عالم حضور خواهیم داشت مثل مداد رنگی ها،مثل پرنده ها در آبی آسمان،مثل خودمان در عشق،می دانم....
ما عشق را از بهشت به زمین اوردیم/هیوا مسیح