اول مهر که می آید انگار یک چیزکی در وجودم درد می گیرد. بوی ماه مهر که می پچد انگار دلم پر می کشد . برای مدرسه برای کتاب برای دفتر... حالا مدتهاست که دورم خیلی دور... یادم به دیدنشان در مدرسه که می افتد انگار یک جایی از قلبم می سوزد. این درد دلتنگی است. خوب می شناسمش... برای دیدنش دلتنگم. برای صدایش. برای دستانش... برای همه روزهایمان دلتنگم ولی نمی دانم ... انگار در معادلاتی گیر کرده ام که نه صورتش را نوشته ام نه می دانم داستانش چیست...هر روز می خوانمش. می خوانمش که مطمئنم شود خوب است. وقتی خوب باشد می نویسد و من خوشحال می شوم که خوب است... دلم برای هردویشان تنگ می شود. شاید برای هر سه یشان. برای همه روزهای خوش مدرسه و کودکی... انگار واقعا به قول علی روح کسپر سیاه توی روحم حلول کرده و بووووو می دم که همه ازم فراری شدند و شاید مشغله های مسخره روزهام باعث شده که اینطور بشه...
باز دلم تنگش شده بود... خیلی تنگ...وقتی خوندمش بی تابش شدم که براش پیغام بفرستم ولی چه فاید پیغام های بی پاسخ... در دلم را می گذارم می روم برای خودم در تنهایی روزهایم غرق شوم... دلم برای کافه همیشگی تنگ شده است. باید بروم آنجا همین روزها... دلم برای خودم برای خودش برای خودمان تنگ شده است. دلم برای شمس برای مولانا برای زندگی تنگ شده است .... کاش می شد دوباره فرصتی .... آی آدمهاااا من دلتنگش است ... هر بار که می روم بالا از این دیباجی لعنتی دلم می گیرد... ۲ ماه بود که فرار می کردم از بالا رفتن از دبیاجی ولی حالا می خواهم داد بزنم . خیلی بلند دادددد بزنم که من دلم تنگ است... و می خواهم هر روز از دیباجی بروم... شاید بوی نفس آشنا بپیچد در مشامم....
از اینکه فیلترم ، از اینکه برای امدن و رسیدن به حرفهایم باید از دیوارها بگذرند متنفرررررررررررررم!!! آییییییییییی دل نوشته های دلتنگی من برای زندگی کجایش مصداق اقدام علیه امنیت ملی است ؟
روزهایی که تموم نمیشه و تصمیمی که من درش نمی تونم مصمم بشم... باید تصمیم بگیرم ، یه تصمیم عجیب ... باید فکر کنم. یه فکر اساسی. برای خودم. برای روزهام. برای همه لحظه هام ... باید خودم باشم. باید باز هم اول باشم نه آخر صف نظاره گر بقیه...
این روزها، روزهای عجیبیه. حالم خوش نیست. اصلا خوش نیست. این معده لعنتی باز هم بازیش گرفته بود... از روزی که آقاجون رفت بازیش گرفت... حالا شاید یکم بهترم ولی هنوز حال روحم خوش نیست... خیلی وقته حال روحم خوش نیست...
زندگی این روزها، زندگی عجیبیه. خیلی عجیب... هیچ کس از روزهای من سردر نمی اره. هیچ کس نمی فهمتشون... و من دوستشون دارم خیلی زیاد...
درسته که این روزها خیلی تنهام ولی مهم نیست. مهم نیست که همه آدمهای اطرافم رفتند ، مهم اینه که اون آدمها برای رفتن اومده بود...من هستم و فقط همین مهمه....................................................................................................................
آدمهای ترسو همیشه می ترسند و از دست می دهند و من چقدر خوشحالم که از دست ندادم هیچ چیز زندگی ام رو... این روزها رو دوست دارم خیلی زیاد
دلم برای خودم، برای نوشتنم ، برای بودنم ، برای هست شدنم تنگ شده...قرار بود علیرضا برام یه سایت طراحی کنه تا شاید دوباره خودم رو تو نوشتن در جای جدید پیدا کنم... نمی دونم شاید همین روزا دوباره آویزونش بشم که زودتر کار و تموم کنه... چرا این ماه کشدار مرداد تموم نمیشه ؟ چرا هر سال مرداد ماه برایم یک سال می گذره...
تنهام! خیلی تنها... نمی دونم به کدوم گناه دارم توی دادگاه ز.س محاکمه میشم. دلم تنگشه خیلی. دلم تنگ خودمه خیلی. کاش این روزها کسی بود که باهاش حرف می زدم. باهاش درد دل می کردم. دلم براش تنگ شده . برای خنده هاش و برای بودنش...
این روزا که نیست خیلی تنها شدم. نمی دونم چرا هر کس رو که دوست دارم ، ازم دور میشه...خیلی دور...این هاله سیاهیه که من دورم دارم...
تغییر همیشه خوب است ... تغییر در شرکت و تغییر در زندگی این روزها برایم نشاط آورده است... انگار من قرار است پله پله تا ملاقات خدا بروم این روزها... همه چیر خانه دارد یواش یواش آماده می شود ولی من انگار هنوز جا مانده ام د رحسرت لحطه ها ... ولی دوست دارم این روزهای سراسر پر ز التهاب را ... حالا انگار باز دارم برزگ می شوم ...خیلی خیلی بزرگ...
تازه از سفر بازگشتم.خسته ام و کوفته...بیش از همه از مرور خاطرات خسته و کوفته ام ... از لحظات سخت زندگی و از تنهایی و بی حوصلگی و من خسته ام از تکرار روزهای سال قبل... من در دلم مرده ام. سعی می کنم بگویم خوبم. همه در تب و تاب رفتنم هستند و من در تب و تاب خیس خوردن در خاطرات... دوستش دارم . حالا این روزها بیش از همیشه در آغوشش آرام می گیرم... کاش می شد خود بود خود خود خودم بود...
حال دلم خوش نیست. خیلی درد دارد. خیلی تنهاست... خیلی پر از مغز است... بی بهانه می خرم. بی بهانه شادم ولی در وجودم غم غریبی جا کرده است... خواب می بینم که میمیرم...
بی سرزمین تر از باد شده ام . دلشوره عجیبی همه روزها را سرشار کرده ...و من نمی دانم چگون بنویسم.انگار نوشتن را یاد برده ام...
نمی دانم این خودسانسوری مسخره که باز در همه وجودم رشد کرده چیست و این سردردهای پیاپی شبانه که امان زندگیم را بریده برای کیست ...سخت خسته ام و تنها از این روزهای سرد ...کاش باز در خیابان های خاطره رها می شدم و رها تر از باد در میانه سبزه ها می دویدم...کاش... و سخت دلتنگم ...دلتنگ حضور حتی لحظه یی مادر