خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

عشق سالهای وبا

همیشه کتاب عشق سالهای وبا را در کتابخانه نگاه می کردم، در ته قلبم چیزکی قنج می زد. قنج می زد و من لبخندی می زدم ...دوستی چند روز پیش در شرکت ازم پرسید چقدر به آخر این داستان مطمئنی، گفتم بی نهایت... مدیرم، چند هفته پیش پرسید که خواندیش. شرمم  از مرد بودنش، باعث شد که نگویم عاشق این داستانم. و امروز همه روز به عشق سالهای وبای مارکز فکر می کردم و فکر می کردم چقدر احمق بوده ام همه این روزها که این داستان برایم مقدس بوده است.... نه من احمق نبودم! هنوزم این داستان برایم مقدس است. ولی با پایانی دیگر. اینبار به عنوان یک نظاره گر نه نقش اصلی داستان. گاهی باید نفر دوم داستان بود و گاهی نفر دوم بودن خیلی مهمتر از نقش اصلی بودن است... این روزها نمی دانم چرا این روزها اینقدر فکر می کنم به همه روزها... ولی مهم این است که عشق سالهای وبا مارکز را هنوز دوست دارم و به اخر داستانش معتقدم ... گاهی باید قد کشید از پش همه روزهای عمر...

دیروز من و امروز من

دیروز که حالم خیلی بد بود! دلم آغوشی می خواست که همه روزهای زندگی را درش زار بزنم... همه وجودم داغ شده بود. ولی باید می خندیدم! درست است که اتاق کارم جداست و من تنهام در اتاقم ولی گاه و بیگاه که باز می شد در و من باید می خندیدم . سلام می کردم. تعارف می کردم به نشستن، قهوه خوردن و گپ زدن و  درمورد مسائل منابع انسانی شرکت صحبت کردم. گاهی نمی دانی خدا برایت چه چیزی قرار است که پیش بیاورد. مثل همین قصه من و منابع انسانی شرکت ! ولی چند دقیقه یی دلم تنهایی می خواست. فکر می خواست. تمرکز می خواست برای بیدار کردن دوباره ریحان سر سخت و جنگنده. برای اینکه ببینم کجای این روزها ایستاده ام. در اتاق را بستم. کاش قفل میکردم!!!  صورت بی رنگ شده بود، مثل شیر سفید. نباید کسی اینطور من را می دید. باید  صورت بی رنگم را رنگی می زدم. کیف آرایشم را در آوردم و شروع کردم. اول موهایم که باز این روزها تا نیمه کمر رسیده محکم بستم. عاشق وقتی هستم که موهایم کشیده میشوند. مقنعم را سر کردم. بعد خط چشم، ریمل . داشتم سنگ تمام می گذاشتم. خط لب. رژ زیبا و دوست داشتنیم. نوبت رژ گونه شد. داشتم برس را می کشیدم به صورتم که در باز شد!!! مدیر یکی از واحدهای فنی و یکی از کارشناسانش وارد شدند. هر سه مات شدیم. سریع خودم را جمع و جور کردم و رفتم سر اصل مطلب. ولی شرم خجالت توی صورت هر سه ما دویده بود!  کارشان که تمام شد و رفت ولو شدم روی صندلی!! خنده ام گرفته بود بیشتر. مرد محترمی است این مدیر فنی! خیلی محترم. به کلندرم که نگاهی انداختم یادم افتاد از ساعت ۴ جلسه دارم تا نمی دانم کی! باید خودم را جمع و جور می کردم. باید می خندیدم و باز هم مثل همیشه در پس نقابم خودم را جا می گذاشتم. بلند شدم. کت بنفش و شالگردنم را بستم و زدم از اتاقم بیرون. اندکی حالم بهتر بود. و وقتی حسین آمد بهتر هم شدم. آمده بود برای مصاحبه.  راهنماییش کردم بالا و خودم نشستم به انتظار دقیقه ها.  قصه منابع انسانی من بعد از سفرم به دوبی مطرح شد! روزی که از سفر برگشتم شرکت مدیر نازنینم زنگ زد که سریع بیا بالا... همیشه عاشق بی پرده بودنش بودم و هستم. یک زن بی نظیر... سرسخت و جنگنده... گفت و گفت... وقت خواستم. زنگ زدم به بابا! زنگ زدم به علی. گفتم باشه...قبول چون شما می گویی خوب است و من همیشه وام دارمش بخاطر این پیشنهاد... قرار بود که یک واحد جدید در شرکت ایجاد شود. واحد منابع انسانی زیر نظر مستقیم مدیریت ارشد سازمان... و من نشستم پشت میز واحد منابع انسانی... حالا که فکر می کنم می بینم که چقدر رشد کردم در همه این ۷ ماه در این واحد. تنها هستم ولی مدیرم ! این مدیر بی نظیر دیگر ! گاهی برای داشتنش باید شکر کنم. یکی از عواملی که دیروز حالم را بهتر و بهتر کرد هم او بود... سرزندگی و پرانرژی بودنش بی نظیر است. وقتی نشستم پشت میز جلسه با او انگار همه چیز را فراموش کردم و از یاد بردم... و من چقدر در این مدت بزرگ شدم و همه را مدیون او هستم. مدیون او که با بودنش خیلی چیزها به من آموخت... ساعت ۷ که از شرکت زدم بیرون حالم بهتر بود. شاید بهتر از همه این سالها... رفتم پیش فرشته! تنها دوست بجا مانده از دوران دانشجویی زبان و بعد هم شب وقتی به خانه رسیدم چقدر اغوش علی را بیشتر از همیشه دوست داشتم... حالا حالم بهتر است ... خیلی بهتر ... و خوابی که دم دمهای صبح دیدم... ترسیدم. از خواب پریدم... و من چقدر بزرگم ... و ممنونم خدایا برای این بزرگی که به من دادی و آموختی که خوب یاشم همیشه.... ممنونم !

من!‌خیانت! زندگی

نزدیک عاشورا که میشود انگار قرار است که مغز من منفجر شود. حال و روز خوشی ندارم... بازی خوردم... دیشب که با مهدی حرف می زدم می پرسید چرا اینقدر کار می کنم ! چون کار تنها سرگرمی همه این روزهای منه که باعث می شه خیلی چیزها رو فراموش کنم... داغ شدم... داغ دلم تازه شده... دارم به همه روزهای زندگی ام شک می کنم. دارم به همه لحظه های بودنم شک می کنم... من شک دارم... و حالا گاهی وقتی شک های من به یقین مبدل می شود. باید باهاش حرف بزنم. باید یکنفر جواب همه علامت سئوال های من را بدهد... چرا؟!؟! چرا هر کسی به من رسید جز خیانت لطفی در حقم نکرد... یعنی من اینقدر احمقم... من اینقدر الاغم... کاش یک زن ساده روستایی بودم. کاش یک زن ساده روستایی بودم که صبحها به عشق گوسفند رو به چرا بردن بیدار می شدم ...

و کار !‌کار و کار! من چقدر معتاد توام در همه این روزهای سرد و بی روحم... کار کار کار و من چقدر مشتاق توام ....

آدمهای حقیر

بعضی آدمها گاهی چقدر حقیر میشوند... آنقدر حقیر که حتی از نگاهی می هراسند، از سلامی دریغ می کنند و در پس نقابشان، چهریشان را پنهان می کنند. همیشه عریان بودم. عریانی را دوست داشتم ودارم... چقدر خودم را این روزها بیشتر از همیشه دوست دارم. چقدر این روزها بیشتر از همیشه بالا می روم و قد می کشم. گاهی بعضی نعمت اند. نعمت های بی دریغ و من چقدر قدردان این نعمت های بی دریغم ... نعمتی که این روزها هست و من چقدر خوشبختم... من نه ادعای روشنفکری دارم ، نه ادعای نویسندگی و نه ادعای بالاتر از بقیه بودن. من خودمم!خود خود خودم. ریحانه ! و من چقدر افتخار می کنم به راهی که طی کردم در همه این سالها. و من چقدر این روزها شادم از خود بودنم....... من خودمم با همه خصایلم با همه دردهایم با همه خود بودنم. و من آدمها را دوست دارم . من از آدمها گریزان نیستم حتی اگر به من بدی کرده باشند حتی اگر در گوشم زده باشند حتی اگر بی دلیل با آنها بدی کرده باشم، من آدمها را دوست دارم چون گاهی خیلی حقیرند و از سر حقارت بدی می کنند...



دیروز که حالم خیلی بد بود همه شوخی هایش روحم را تازه تر می کرد. دیروز که همه چشمانم اشک بود، همه چشمان خندانش، آرامم می کرد. نگاهش، کلامش، بودنش در همه لحظههایم آرامش بخشم بود...دوست داشتم بودنش را. دوست دارم بودنش را ... و چقدر خوشبختم که دارمش... و نگاهها و خندههای از پشت عینکش ... و همه بودنش در همه این روزها ...

گاهی برای اینکه زندگی کرد، باید مرد بود. آنقدر مرد که در کشمکش همه روزها ایستاد و جا نزد و نرفت... حالا این روزها تمرین مرد بودن می کنم. تمرین می کنم که مرد باشم و در همه روزهای زندگی بایستم....


دلم برای خودم تنگ شده است/ برایم کمی آفتاب بیاورید

دوست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من انگار خل شده ام باز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی سخت سرما می خورم دلم می خواهد که بمیرم. بمییرم ولی مجبور نباشم با دهن نفس بکشم. مجبور نباشم خودم را عاملی برای مریضی دیگران بدانم. حالم که خوش نیست زود سرما می خورم . خیلی زود... حالا این روزها باز سرما خوردم... شاید چون حال دلم خوش نیست ...

من حال دلم خوش نیست

دچار تضاد شده ام . یک تضاد عجیب در همه روح و وجودم ریشه دوانده. حالم اصلا خوش نیست. خوابهایم پریشان است و رویایی تازه در سر دارم. از وقتی توی آشپزخونه وقتی پاستا می پختم با مهدی حرف زدم ، حالم بد شد خیلی بد... دچار یک تضاد شدم بین زنده بودن و زندگی کردن. بین بیم و امید... حالم اصلا خوش نیست. حالم اصلا مال خودم نیست... مثلا می خواستم به مهدی کمک کنم، حالا یکی باید بیاید من را نجات بدهد. من باز افتاده ام در باتلاق فکرها و تعبیر کردن ها و به نتیجه نرسیدن ها... نمی دانم چند وقتی است که کتاب نخواندم. سامان می گفت کتاب بخوان، فیلم ببین  و بخند  و من میخواستم بمیرم... علی خواب بود و من در وجودم دنبال دلیلی می گشتم... علی خواب بود درست مثل همیشه ... درست مثل همیشه که ندید من را، حالم را و روزم را ندید باز هم...


من دچار تضاد شده ام. یک تضاد عجیب...کسی نیست ؟آی آدمها که به ساحل نشسته اید... من حال دلم خوش نیست... ایکاش ایکاش....