خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

کاش می شد مرد...

دلم برایش تنگ است آنقدر تنگ که باورم نمی شود همه این سالها را چطور تاب آوردم. چطور این همه دوری رو تحمل کردم و هنوز نمردم...زهیر داماد شد... کاری کرد که من نتونستم بکنم. پدر دخترک رو راضی کرد. حتی برای اینکه به سفارت برسه یه عقد صوری هم راه انداخت. بدون اینکه عقد کنند رفتند و ثبت کردند و من فقط نظاره گر بودم...


با پسرک حرفهام رو زدم. گفتم نیستم دیگه. باور کن نیستم... قرار بود نباشم. تصمیم جدی بود. عوض شد. خیلی زیاد. دلم به حالش سوخت... انگار واقعا حرفش راسته... ولی من چی این وسط؟ حق من از زندگی؟ حق من از بودن...

خستم خیلی خیلی خستم...

کاش می شد مرد...

سرک درد می کند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دو راهی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نشد که بشه... نشد...

جوجه کوچولو داماد می شود

یعنی تو زوزو کوچولو من، اینقدر مرد شدی و بزرگ شدی که ما قراره برات بریم خواستگاری؟ وقتی بهم گفتی که گفتن بیا انگار دنیا رو بهم دادن. اینقدر خوشحال شدم که جیغ کشیدم. اینقدر خوشحال شدم که تو اتاقم توی شرکت برای خودم کلی بالا پایین پریدم. حالا تو زوزو کوچولوی من که همیشه یواشکی از بچه گی مراقبت بودم اینقدر مرد شدی که قرار کت و شلوار بپوشی، دسته گل دست بگیری و بریم برات خواستگاری!!!! خدای من! باورش خیلی سخته خیلی زیاد. کاش مامان بود. کاش مامان بود و می دید و می خندید. کاش و هزار کاش... دم دمه های تیر ماه که بچه هانی بدنیا بیاد، دمدمه های تابستون که ایشالا نامزد کنی انوقت که من بغض دو ساله ام می ترکه... می ترکه مامان نیست که به هانی بچه داری یاد بده، مامان نیست که به تو زن داری یاد بده و مامان نیست که جواب بغض های فروخورده منو بده... مامان نیست... دیگه هیچ وقت هیچ وقت نیست...

ولی خوشحالم. برای تو جوجه کوچولو خوشحالم....

من از این شرکت لعنتی متنفرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دچار کرختی بی نظیری شدم! اصلا" حوصله کار کردن ندارم. می خواهم بروم بمیرم. سال 90 رو طور دیگری شروع کردم...راستی راست است که سالی که نکوست از بهارش پیداست؟

سال 90! یاد کودکی وقتی به سال 90 فکر می کردم در دلم جان می گیرد. آن روزها کلی برای سال 90 در ذهنم و روحم آرزوها داشتم. و حالا لابد باید برای سال 1400 کلی آرزو و امید داشته باشم. این روزها نه خوبم نه بد. نه زندم نه مرده. هستم فقط همین! هستم و نفس می کشم. روزهای میگذره و من منتظرم! منتظر یک معجزه... بی خبری بد دردی است. انگار که حالش خوب نیست که نیست... کاش خبری می شد همین روزها

سفر! باز هم سفر! چرا من اینقدر از سفر بی زار شدم