«تو را صدا می زنم، در پس کوچه های زندگی،نگاهی می کنی رو به سمت پژواک و ... این گونه ابدیت آغاز می شود »
نگاهت می کنم. در ابدیت نشسته ای. روی صندلی لهستانی و سیگاری روشن کردی و به دودش خیره شده ای. نگاهت می کنم. کلاهت را از سر برداشته یی و زل زده یی به پیرمرد خنزپنزری که روبروی میزت روی زمین نشسته و بساطش را پهن کرده است. می آیم نزدیک تر. آنقدر نزدیک که رد دود سیگارت را در هوا می بینم و بی مهابا دستم را جلو می کشم که در مشتم زندایش کنم؛ ولی دود می شود و به هوا می رود. کلاهت روی میز است و لیوانت. صدایت می زنم..
نگاهت هنوز پیرمرد و بساطش را می کاود و لبهایت آهسته تکان می خورد.
ـ بله.
ـ می تونم اینجا بنشینم چند دقیقه!
من سکوتت را علامت رضا می دانم و صندلی را عقب می کشم و می نشینم. دستم را می زنم زیر چانه ام و خیره می شوم در صورتت و نگاهت می کنم. جای همه زخم های زندگی که می گفتی ؛ روحت را مثل خوره خورده است، روی صورتت می بینم .دلم می خواهد برایت پر حرفی کنم. دلم می خواهد به حرف بیاورمت.ولی باز هم مثل همه بارهای که در خواب دیدمت ساکت و آرام به پیرمرد زل زده یی و نگاه از او بر نمی گیری.ولی اینبار با همه بارهای قبل فرق می کند. اینبار من میخواهم برایت حرف بزنم و از زخمهایم بگویم. از سگ ولگرد و از لکاته هایی که زندگیم را به تاراج بردند.می خواهم بی مقدم دستانت را بگیرم،در آغوش بفشارمت و به گرمی تمام رویت را غرق بوسه کنم. ولی این کار را نمی کنم. مثل خانمی متشخص و متین قهوه یی تلخی سفارش می دهم و روبرویت می نشینم و باز زل می زنم در روزهای بی کسیم در چشمانت...
بی مقدمه دستم را جلو می برم و دستت را می گیرم. گرم است و من از گرمایش به وحشت می افتم. نگاهم می کنی. بار اول است که نگاهم می کنی ، و من در نگاهت غرق می شوم. می گویی : نمی خوای بگی؟ نمی خوای برام حرف بزنی؟
و من مثل کودک دبستانی که از راه نرسیده شروع می کنه به گزارش اتفاقات مدرسه شروع می کنم : بهم ریخته ام. همه روزهای غرق در ابهامند و من تنها در این دشت بیکران کلمات دنبال لغتی می گردم که تو را معنی کنم و باورهایم را از همه زندگی پس بگیرم . تو ٬ تویی که همه معنای زندگی در همه لغت هایم بودی و هستی پس چرا نیستی؟!؟؟!
نگاهی به من می کنی و جرعه آخر قهوه ماسیده ات را سر می کشی. پوک آخر به سیگار. پول قهوه ات را روی میز می گذاری. کلاهت بر سر و می روی. قدمهایت را دنبال می کنم که جلوی بساط پیرمرد خنزپنزی می ایستند.پولی در بساطش می اندازی. زیر لب زمزمه یی می کنی و باز قدم هایت تند می شود...
پول را قهوه را می دهم و بدنبالت می دوم...
در میانه راه می رسم به قدمهای تندت و دستت را می گیرم...
می گویی : خودت را بازیاب ... دستم را رها می کنی و من می مانم در نیمه راه...
و خواب آغاز بی خبری است،خواب آغاز بی باوریست ، و خواب ابتدای نابودی است...
پ.ن:حالم خوش نیست...بهم ریخته ام...هیچ چیز سر جایش نیست...دلم برای دستان پر مهر مادر بی تاب است...
پ.ن:برای اولین بار رای خواهم داد. به نجابت و به صداقت . به تغییر و به کرامت انسانی...
خودتان قضاوت کنید از این بازی ها .
رای ما میرحسین موسوی
خوشحالم که اینجا دوباره هستی
«در میانه راه می رسم به قدمهای تندت و دستت را می گیرم...
می گویی : خودت را بازیاب ... دستم را رها می کنی و من می مانم در نیمه راه... » ---> همه این روزهای من...
.
.
ایشاالله آرومتر شی رفیق عزیزم...شاید نتوانم بفهمم چه سختی را تاب میآوری این روزها اما خیلی به یادتم، حتی توی گذر این روزهای پر اضطراب مدام به چهرهات فکر میکنم و دلم میخواهد لبخند را رویش تصور کنم! و دعا میکنم که آرامتر شده باشد ...
راستی قالب جدیدن هم مبارک. :)
برای اولین بار ریحانه!؟!؟!
خوب آره سحر جان !!! من رای دادن و موافقت با این نظام می دونم و همیشه تحریمی بودم ولی حالا واقعا احساس خطر می کنم !!
کاش مینوشتی!
این روزهای تلخ مدام میایم اینحا و به دنبال نوشتهای از تو می گردم. گاهی جندین بار روی صفحهات F5 میگیرم و باز سکوت است. چهقدر به خواندن نوشتههایت نیاز دارم، تو خودت خوب میدانی جرا! تو میدانی که همیشه چیزهایی که طاقتشان را ندارم باید از قلم تو بشنوم تا کمی از پریشانیم بکاهد. قلم تو برای من خوب است.این خاصیت نگاه توست...
ریحان چه بر سرمان آوردند؟ میبینی زادگاهمان را، خانهمان را چه بیشرمانه به خاک و خون کشیدند؟؟
حالم هیچ خوب نیست، میدانم که حال تو هم! اینها را دارم کلمه به کلمه با اشک برایت مینویسم
چهقدر تنهاییم توی این روزها و این تنهایی کشنده دارد داغانم میکند.
هرشب صدای الله اکبر که بلند میشود، صورتم خیس اشک میشود تا انجا که میتوانم فریاد میزنم. خدایا، هنوز یادمان نرفته بود که 18 تیر جه کرند و حالا دوباره داغداریم...چهقدر بی شرمی؟ چهقدر کستاخی؟؟ شستی تا کجا؟؟؟؟ وای که این قدرت وقتی آدمها را مست میکند چهقدر پست میشوند... من هنوز توی بهتم و ناباوری...حالا هم که دارم با انواع تهدیدها همهچیز را به سکوت میبرند باز...اما این بار با همیشه فرق دارد. این بار سکوت مردم این سرزمین از هزاران فریاد بلندتر و آهشان جانسوز است...میدانم که این بیشرمها تا پایانشان راه زیادی نمانده، اما ریحان درماندهام، درماندهتر از هر زمان دیگر از بسکه هر روز یک عزایی تازه است...گناه ما چیست؟ گناه دوستان ما که اینطوز به خاک و خون کشیده میشوند... گناه پدرانمان چیست که دوباره روزهای جوانیشان را میبینند باز مقابل چشمانشان؟
با خودم میگویم، هرچه خواستید کردید در این جند روز با ما،انکارمان بکنید. وادار به باور اما نمیتوانید بکنیدمان...
نمیخواد تایید کنی ریحان. برای خودت نوشتم. ببخشم. کسی نبود که دوی شانههایش زار بزنم و اینها را بگویم، با تو گفتم. ببخش...
گلنازم...وقتی علی شب را و روز را در ژس دیوارهای اوین دوره می کنه چطور بنویسم؟!؟!؟!؟ که همه نوشته هایم در دقیقه هاییست که منتظر خبریم از علی...