خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

دیروز من و امروز من

دیروز که حالم خیلی بد بود! دلم آغوشی می خواست که همه روزهای زندگی را درش زار بزنم... همه وجودم داغ شده بود. ولی باید می خندیدم! درست است که اتاق کارم جداست و من تنهام در اتاقم ولی گاه و بیگاه که باز می شد در و من باید می خندیدم . سلام می کردم. تعارف می کردم به نشستن، قهوه خوردن و گپ زدن و  درمورد مسائل منابع انسانی شرکت صحبت کردم. گاهی نمی دانی خدا برایت چه چیزی قرار است که پیش بیاورد. مثل همین قصه من و منابع انسانی شرکت ! ولی چند دقیقه یی دلم تنهایی می خواست. فکر می خواست. تمرکز می خواست برای بیدار کردن دوباره ریحان سر سخت و جنگنده. برای اینکه ببینم کجای این روزها ایستاده ام. در اتاق را بستم. کاش قفل میکردم!!!  صورت بی رنگ شده بود، مثل شیر سفید. نباید کسی اینطور من را می دید. باید  صورت بی رنگم را رنگی می زدم. کیف آرایشم را در آوردم و شروع کردم. اول موهایم که باز این روزها تا نیمه کمر رسیده محکم بستم. عاشق وقتی هستم که موهایم کشیده میشوند. مقنعم را سر کردم. بعد خط چشم، ریمل . داشتم سنگ تمام می گذاشتم. خط لب. رژ زیبا و دوست داشتنیم. نوبت رژ گونه شد. داشتم برس را می کشیدم به صورتم که در باز شد!!! مدیر یکی از واحدهای فنی و یکی از کارشناسانش وارد شدند. هر سه مات شدیم. سریع خودم را جمع و جور کردم و رفتم سر اصل مطلب. ولی شرم خجالت توی صورت هر سه ما دویده بود!  کارشان که تمام شد و رفت ولو شدم روی صندلی!! خنده ام گرفته بود بیشتر. مرد محترمی است این مدیر فنی! خیلی محترم. به کلندرم که نگاهی انداختم یادم افتاد از ساعت ۴ جلسه دارم تا نمی دانم کی! باید خودم را جمع و جور می کردم. باید می خندیدم و باز هم مثل همیشه در پس نقابم خودم را جا می گذاشتم. بلند شدم. کت بنفش و شالگردنم را بستم و زدم از اتاقم بیرون. اندکی حالم بهتر بود. و وقتی حسین آمد بهتر هم شدم. آمده بود برای مصاحبه.  راهنماییش کردم بالا و خودم نشستم به انتظار دقیقه ها.  قصه منابع انسانی من بعد از سفرم به دوبی مطرح شد! روزی که از سفر برگشتم شرکت مدیر نازنینم زنگ زد که سریع بیا بالا... همیشه عاشق بی پرده بودنش بودم و هستم. یک زن بی نظیر... سرسخت و جنگنده... گفت و گفت... وقت خواستم. زنگ زدم به بابا! زنگ زدم به علی. گفتم باشه...قبول چون شما می گویی خوب است و من همیشه وام دارمش بخاطر این پیشنهاد... قرار بود که یک واحد جدید در شرکت ایجاد شود. واحد منابع انسانی زیر نظر مستقیم مدیریت ارشد سازمان... و من نشستم پشت میز واحد منابع انسانی... حالا که فکر می کنم می بینم که چقدر رشد کردم در همه این ۷ ماه در این واحد. تنها هستم ولی مدیرم ! این مدیر بی نظیر دیگر ! گاهی برای داشتنش باید شکر کنم. یکی از عواملی که دیروز حالم را بهتر و بهتر کرد هم او بود... سرزندگی و پرانرژی بودنش بی نظیر است. وقتی نشستم پشت میز جلسه با او انگار همه چیز را فراموش کردم و از یاد بردم... و من چقدر در این مدت بزرگ شدم و همه را مدیون او هستم. مدیون او که با بودنش خیلی چیزها به من آموخت... ساعت ۷ که از شرکت زدم بیرون حالم بهتر بود. شاید بهتر از همه این سالها... رفتم پیش فرشته! تنها دوست بجا مانده از دوران دانشجویی زبان و بعد هم شب وقتی به خانه رسیدم چقدر اغوش علی را بیشتر از همیشه دوست داشتم... حالا حالم بهتر است ... خیلی بهتر ... و خوابی که دم دمهای صبح دیدم... ترسیدم. از خواب پریدم... و من چقدر بزرگم ... و ممنونم خدایا برای این بزرگی که به من دادی و آموختی که خوب یاشم همیشه.... ممنونم !

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 24 آذر 1389 ساعت 22:14

بزرگ بودن عالیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد