این روزا اینقدر درگیری ذهنیم زیاد شده! اینقدر خودم رو فراموش کردم! اینقدر اینقدر حرف توی دلم انبار شده که نمی تونم بنویسمشون.
برای نوشتن گذشته باید آروم بود. اونقدر آروم که بتونم با یادآوری اونها دوباره غرق نشم توش. این روزا درگیر یه تصمیم. یه تصمیم سخت...
باید محکم وایسم. مثل همون روزا... مثل روزای سخت سال 84 که تک و تنها وایسادم. این روزا هم همینه. انگار برخلاف همه پیش بینی ها عمر رابطه ما به اتمام رسیده. دیگه تحمل هیچی رو ندارم. سنگ شدم. سخت شدم. دنبال راه فراریم... دنبال آرامشم... شاید یه ماه دیگه. شاید دو ماه دیگه... خیلی مهمون اون خونه نیستم. مطمئنم. از روز اول آشنایی مطمئن بودم دوست داشتن برای زندگی کردن کافی نیست... اونم زندگی با این همه مشکلات... احساس می کنم تحلیل رفتم. احساس می کنم دچار فرسودگی شدم. شاید باید سال قبل این کار رو می کردم. ولی اون روزا ترسیدم. ولی الان به باور رسیدم. حالا حضور یک نفر داره خیلی آرومم می کنه... ممنونم که هست... کسی که همه این 10 سال وبلاگ نویسی بوده و در کنارم بوده...
درگیرم برای گفتن برای حرف زدن و بیشتر از همه نگرانشم بعد از من... کاش میشد اینطور نشه. به اینجا نرسیم... ولی انگار رسیدیم...
خدایا قوتم بده
این روزها که نیکا به دنیا آمده... این روزها که من خاله شدم خیلی کم میارمت مامان خیلی زیاد.... بغض بغض و بغض من و هانی همه روها رو پر می کنه...
حوصله ندارم! همین!!!!! هر شب باز کابوس... باز انگار قرار همه چچی دوباره شروع بشه. همه چی... بار شبا بیداره... باز همه وقتش پای لب تاپ... باز منم و تنهایی...
ولممممم کنید حوصله مردن هم ندارم حتی
دیشب یکی بهم کادو داد... دیشب خیلی ها بهم کادو دادن ولی یکی از همه متفاوت تر بود. یک کتاب نازک . یک کتاب کوچیک... شب های روشن داستایوفسکی... وقتی دیدمش جیغ کشیدم گفتم کیوان این بهترین هدیه بودی که این روزا می تونستم بگیرم... این بهترین جواب همه سئوال های همه این روزهای من بود... ممنونم کیوان مهرگان عزیز... شبه های روشن داستایوفسکی بی نظیر است