خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

تب نوشت!

حالا نشستی روبرویم و زل زدی به چشمانم. دستانت را حلقه کردی دور لیوان روی میز  و بی مقدمه حرف می زنی. بی سر و ته حرف می زنی. فقط حرف می زنی که زده باشی. فقط هستی که باشی . نگاهت می کنم. خیره می شوم در خطوط درهم و مبهم میز. تکیه ام را حواله دیوار سرد و یخ چهار دیواریم می کنم.  باز نگاهم می کنی و من مات می مانم در کیش شدن های زندگیم. صدایم می کنی و منتظر پاسخی که بلند می خندم. با صدای بلند می خندم. انگار همه وجودم می خواهد فریاد بزد این همه تنهایی را. بلند میخندنم و خندام با اشکهایم در هم می آمیزد. چه آمیزش رویایی ! می خندم و می گریم. به خنده داری روزهایم و به بدبختی شبهای تو می گریم. نگاهم می کنی. دستمالی حواله صورتم می کنی و من فریاد می زنم. ت ن ه ا ی ی ! می خواهم با صدای بلند برایت هجیش کنم. می خواهم تو صورتت بالا بیارمش. می خواهم همه وجودت را با تک تک صدا هایش رنگ بزنم. می خواهم. می خواهم. می خواهم با سرنگ همه ی آن را در رگهایت تزریق کنم. تا با همه وجود بفهمی معنی تک تک  حروفش را! می خواهم داد بزنم تنهاییم را تا شاید اندکی باور کنی. دیدی ، دیدی که همه واژه هایم را به باد سپردم تا شاید اندکی فقط اندکی تنهاییم را به شبهایت هدیه کنم؟!؟!؟ دیدی که  چشمانم را به مهمانی اشک ها بردم چرا که کسی قلبم را به مهمانی سنگ ها برده بود.  باور کردی همه حزن صدای سازم را؟ دیدی ساز شکسته ام را بر دیوار چار دیواری اتاق تاریکم. باز سکوت و سکوت و سکوت. چرا همیشه سکوت سرشار است از همه نا گفته های زندگی. دستانت را دراز می کنی تا شاید سرمای وجودم را باور کنی ولی نمی کنی . چون تو گرمی و من سرد. چون تو آفتابی و من  باران. دور می چرخم. دور می چرخم. دور می چرخانیم ! چرا این همه حرف در ورای این همه سکوت نشسته بود؟ دیروز چند شنبه بود؟ چندم ماه بود؟ کجای سال بود؟ من کجای زندگیم بودم که دیدمت؟ کی بوسیدمت؟ که بوییدمت؟ کجا نشسته بودی؟

چرا زل می زنی ؟ برای که مرا می آرایی؟ برای چه مرا می خواهی؟ برای چه رفیقم؟ برای که عزیزم؟ برای که قلمم؟ من را باز به کجای این شب های تیره و تار می بری؟ من را به کدام گناه می رانی امروز؟

قلمم! دوست من! رفیق راهم...دستانت را حلقه کردی دور انگشتانم ولی تو سردی و من گرم. نگاهت می کنم. می بویمت. می بوسمت. با هم می رویم سفر. صبر کن کوله باری را همراهمان کنم. چند برگ کاغذ سفید! همین؟ برویم؟ مقصد نا کجا آباد زندگی. برویم همراه من. برایم شعر بخوان. صدایت را دوست دارم آنگاه که فریاد می زنی آشکارا نهان کنم تا چند    دوست می دارمت به بانگ بلند. برویم همسفر همه زندگیم...

تو تنها همراه منی در این سفر. باید که با هم باشیم و و از نو بسازیم...عشق را امید را زندگی را! برویم قلمکم...برویم که دوستت می دارم ...

تو تنها همراه منی در این سفر بی بازگشت! مرا بازگشتی نخواهد بود این را باور کن!

 

پ.ن: برای مریم نازینیم ( به بهانه پست آخرش)

یکی گفت  : عاشق می باید که ذلیل باشد و خوار باشد و حمول باشد ...و از این اوصاف بر می شمرد. فرمود که : عاشق اینچنین می باید وقتی که معشوق می خواهد یا نه؟ اگر بی مراد معشوق باشد، پس او عاشق نباشد، پیرو مراد خود باشد. و اگر به مراد معشوق  باشد ، چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد، او ذلیل و خوار چون باشد؟ پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق، الا تا معشوق او را چون خواهد. ( گزیده فیه ما فیه. مقالات مولانا. بند 94)

مریم نازم! عشق چیز غریبی است . غریب تر از هر واژه روی زمین! این بند را در دره های دربند در کنار معشوق خوانده بودمش. درست 2 سال پیش... همه حسم در آن لحظات تقدیم تو دوست نازنینم . به امید شادی روز افزونت.

پ.ن: برادر نازنینم! بگذار دهان ها باز باشد و سخن براند ولی چه باک هیچ از تو و بزرگواری تو کم نمی کند.  تو از پاک ترین مردم این سرزمینی. سر افراز باش مرد! سر افراز باش و به خود ببال که چنین نیکی و مردی از مردستان ایران!

 

.        پ.ن: روزهایم رنگ و بویش عوض شده.انگار باز دارم پوست می اندازم دراین پیله تنهاییم. تو کجایی که گویی در این روزها این چنین نزدیکی؟!؟!؟

نظرات 7 + ارسال نظر
بوسه دوشنبه 29 مرداد 1386 ساعت 00:27 http://www.bose.blogsky.com

سلام
امید وارم حالت خوب باشه.
وبلاگ خیلی خوبی داری عزیزم
************************
از عاشقی، به رنگ تمنا خسته ام
از آسمان آبی دنیا خسته ام
امروز را به دست غریبه ها سپرده ام
از زل زدن به صورت فردا خسته ام
سرگشته تر ز خود به دنیا ندیده ام
از روی این جماعت شیدا خسته ام
شادی دگر ز عالم ما رخت بر بسته است
از سر زدن به عالم سودا خسته ام
***********************************
موفق و سر بلند باشی دوست قشنگتر از گلم

مریم پارسی دوشنبه 29 مرداد 1386 ساعت 08:51 http://abhayesepid.persianblog.ir

ریحانه ی عزیزم! عشق را حس کرده ام. عشق زمینی را حس کرده ام. با همه وجودم و تک تک سلول هایم فهمیده ام عشق چیست...
چون همیشه قلمت مرا به ارامش می برد...

محمد حسین مهرزاد دوشنبه 29 مرداد 1386 ساعت 10:54 http://mhmehrzad.persianblog.ir

چوبکاری فرمودید.اینجوریا هم نیست.بگذار و بگذر....

روزبه دوشنبه 29 مرداد 1386 ساعت 18:19 http://groups.yahoo.com/group/WeblogNevisha

به روز شدن وبلاگ شخصی تان را چگونه به اطلاع دوستان و خوانندگان و نیز سایر همکاران وبلاگ نویس اطلاع می دهید؟؟؟؟
با عضویت در خانه وبلاگ نویسان ایران و ارسال یک email اطلاع رسانی همه کسانی که دوست دارند دست نوشته های شما را بخوانند از بروز شدن شما آگاه می شوند.[گل]

علی کلائی دوشنبه 29 مرداد 1386 ساعت 23:24 http://navaney.blogspot.com

تنهایی را شاید در تنها بودن ببینیم . اما گاهی هست که از شلوغی زیاد و دلتنگی برای عزیزانی که امروز دیگر دوستت ندارند تنهایی . تنهاییم را من نمیتوانم کتمان کنم
یا حق

فاطمه سه‌شنبه 30 مرداد 1386 ساعت 15:31 http://ghaaasedak.blogfa.com

تو که دوباره تب کردی؟شاید فقط تو این حال به این خوبی می‌نویسی!

آرمان آریایی چهارشنبه 31 مرداد 1386 ساعت 23:56 http://fardaaye-roshan.persianblog.com

حس نوشتنم نیست ریحانه نازنینم..هر وقت فکرم کمی شلوغ میشود اینگونه است٬ صمیمی ترین دوستم میگوید همه دغدغه های فیزیکی دارند اما اکثر درگیری های تو فکریست! هیچ چیزمان به آدم نمیماند چه کنیم :d ...به امید فردای روشن برای من٬ تو و تمام مردم دنیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد