هانی زنگ می زنه، سعی می کنه بخنده ولی ته صداش یک غم دردناکیه... از زبان پرنیا با من حرف می زنه و می پرسه که بریم بهشت زهرا... اشک در چشمانم... همیشه تا اسم بهشت زهرا می آید اشک در چشمانم بی تابی می کند... دلم تنگ است خیلی تنگ... می روم و مثل همیشه خودم را با آب دادن به گلها سرگرم می کنم... دلم می لرزد... و مامان تولدت مبارک