آفتاب زده است . بعد از سالهای قحطی، بعد از سال وبا، بعد آن سالهای آشوب و بلوا. آفتاب زده است. بیا به عریانی آفتاب برویم. دستانت را به من بده. چشمانت را به جاده. بیا به عریانی جاده برویم.بگذار خورشید بر ما بتابد تا از نور سرشار شویم. بیا تا از آب سرشار شویم. از آب این رودخانه که به ساحل سلامت می رود. بیا دستانت را به من بده و چشمانت را به جاده سرنوشت. بیا که امروز دیر است و فردا خیلی دیرتر. آفتاب زده است بعد از همه سالهای ابری. حالا درست همین لحظه انگار زمین انباشه شده از همه خوبی ها. عریانی آفتاب همه را عریان کرده است و من و تو به این عریانی می رویم...بیا برویم...بیا دستانت را به جاده بسپار و چشمانت را به آینده. حالا اینجا درست اینجا باید به عریانی لحظات رفت...
آفتاب زده است. باید جیبهایمان را خالی کنیم. اول نوبت من است. بیا . این خرده سنگها را بگیر. گذاشته بودم برای روز مبادا. برای کشتن دیو شب . بگذار ببینم این چیست. این تکه کاغذ زرد. یک بیت شعر، بخوانش با صدای بلند بخوانش. صدایت همه دشت را پر می کند. وای چه دل آشوب عجیبی دارم. کوهها می لرزند و من و تو می ایستیم. بخوانش . یکبار دیگر بخوانش : خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر. نه نه اینطور دوستش ندارم. مطمئنم مولانا دلگیر نمی شود اگر اینگونه بخوانمش: خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار آخر. می خندی! قمار آخر...حالا نوبت توست. جیبهایت را بیرون بریز. دست دست می کنی . پا به پا می شوی . چشمانت دو دو می زند. شرم بر صورتت مینشیند. آخر شرم از چی؟ از رازی نهان؟ حالا که آفتاب زده است بعد از این همه سال سخت وقتی نیست برای خجل شدن. زود باش. منتظرم. دستت را در جیبت می کنی.دو به شکی. از جیبت کاغذی در می آوری .خودت می خوانیش : عاشقان در سیل تند افتاده اند/ در قضای عشق دل بنهادند. لبخندی بر لب داری. نگاهت می کنم...
بیا به عریانی خورشید برویم...حالا وقتش است ...چشمانت را ببند، دستانت را به من بده شاید چند قدمی بیشتر تا ساحل نمانده باشد...
پ.ن: خوشحالم! آنقدر خوشحال که وقتی شنیدم باورم نشد حکم دلارام متوقف شده است برای دو هفته! لغو کامل حکم ناعادلانه اش را انتظار می کشیم...
پ.ن: همه واژه هایم را بر باد دادم/تا شاید کمی / اندکی/تنهاییم را با تو قسمت کنم/ شاید که زندگی/ تاب خوردنی باشد / در پارک سرنوشت . ( خودم - پاییز ۸۶)
دل من برای آفتاب تنگ شده است
اگر او را دیدید بگویید که روزی
به خانهء من بیآید،
با چهره غازه کرده از نور
تا پیش گامهایش، گوسفند سیاه انتظار
خویش را ذبح نمایم.
دل من برای آفتاب تنگ شده است،
و من دیریست هر روز قاموس لحظه های
زنده گی را ورق می زنم
و می بینم واژه ها
شناسنامه های جدیدی دارند
و در سرزمین تعابیر تازه و مفاهیم غریب
اجازه سکونت یافته اند.
مثلأ سیب سرخ، انجماد سلول های سرخ
خون است.
دل من برای آفتاب تنگ شده است
درود بی پایان به ریحانه عزیز و نازنین
المنه لالله که چو ما بی دل و دین بود...آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم...
تنها آمدم سلامی بکنم و ازت بخواهم سلامی برسانی به خواهر نازنینت!