خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

تا که زندانی هست ، ما همه در بندیم

 

آزادی تو دربلندای کدام آسمان در پروازی که ما چنین لب دوخته و دست بسته و پای در زنجیر انتظارت را می کشیم؟؟!؟!؟!؟!

با تو بحثم می شود ! آخر چرا تو باور نمی کنی که ما ، در آزادترین کشور دنیا زنانگی می کنیم خواهرم دلارام ؟!؟!؟ چرا باورت نمی شود تو آزادی ! آزاد ترین زن دنیا ؟!؟!؟ خواهرم دلارام باور کن که در این سرزمین که مزد گور کن از مزد من و تو و او بیشتر است، آزادی چنان به وجد آمده که پا بفرار گذاشته است؟ کجای دنیا را سراغ داری که مجرم به خانه برود ؟!؟!؟ اگر این آزادی نیست پس چیست؟ ظلم ؟ بیداد؟ نه عزیز من ! نه ! در همه جای دنیا مجرم را می فرستند زندان ولی اینجا می فرستندش خانه!!!! شاید در خانه، در تنهایی فکر کند و به این باور برسد که اشتباه کرده است . می دانی قصه آزادی ما مثل قصه مادری است که وقتی فرزند کوچکش با فرزند بزرگترش دعوا می کند، با اینکه می داند فرزند کوچکترمقصر است فرزند دیگر را مجازات می کند شاید که فرزند کوچکتر از کارش شرمش بیاید ! بله خواهرم تو نازنین زن ، به زندان می روی شاید آقایان کمی از کارشان، از شکستن دستت و ضرب و شمتمت، به شرم بیاییند! ولی فکر نمی کنی این شیوه تربیتی کمی کهنه شده است؟ فکر نمی کنی هیچ وقت فرزند کوچکتر شرمسار نمی شود و وحشی تر و عصیانگر تر می شود؟!؟؟!

خواهرم! زندان جای تو نیست که زمین باید به خود ببالد از لمس گامهایت بر روی خودش ! تو بزرگی. بزرگتر از همه سرزمینم. شاید حالا داریم می شماریم که دو سال و شش ماه چند روز است ؟ چند هفته ؟ چند ماه؟ خواهرم استوار باش و مقاوم که همه قرارمان از توست...

هیچ نداریم بدرقه روزهایت کنیم جز نگاههایی که به انتظار روز آزادی نشسته ایم ! این را باور کن که نه تو فقط در زندانی که ما همه در بندیم!

 

برادرم ! این روزها چه دلنگران بودی و بی قرار ! احساس مسئولیتت برایم ستودنی بود . تلفنهایت ، پیگیری هایت همه و همه سخن از مردی می گفت که تا آزادی از پای نمی نشیند. برادرم ! حالا نمی دانم چه می کنی و کدام نامردی را با مردانگیت خجل می کنی. همه دیروز ! همه لحظاتی که خبر بازداشتت رسید به تو می اندیشیدم و به آزادی! به لحظاتی که قراربود چه باسرعت بگذرد و سر ساعت ۴:۳۰ توقف کنند ولی انگار کسی عقربه ها را هل دادند و روی ساعت ۲ عقربه ها برای من ، تو و او از حرکت ایستاد ...چه غم انگیز بود لحظات ...چه بی رحم بود زمانه...برادرم! برای آزادی تو و همه سرزمینمان به انتظار نشسته ایم...مقاوم باش که سربلندی و سرافراز !

 

پ.ن: نه ! راست می گویی انگار قرار نیست این روزهای نحس تمام شود...همه تابستان به انتظار پاییز نشستیم شاید که آزادی رخ بنماید ولی حالا...کاش این روزها تمام می شد...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
سعید جمعه 18 آبان 1386 ساعت 20:22 http://neverend.blogsky.com

سلام
چه ابراز احساسات قشنگی!
چه توهم فانتزی زیبایی!!!

تجدد نامه جمعه 18 آبان 1386 ساعت 23:49 http://tajadod.blogfa.com

با در نکوهش پلیدنسبتی به روز شد

علی شنبه 19 آبان 1386 ساعت 01:31 http://neomosalman.blogfa.com

تا آزادی...

فرناد یکشنبه 20 آبان 1386 ساعت 07:18 http://www.farnad.blogfa.com

گر چه غمگینم ولی هستم هنوز
آره یادم میاد توی بنیاد جمشید
خیلی خوشحالم که به من سر زدید
اگر چه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد