آزادی تو دربلندای کدام آسمان در پروازی که ما چنین لب دوخته و دست بسته و پای در زنجیر انتظارت را می کشیم؟؟!؟!؟!؟!
با تو بحثم می شود ! آخر چرا تو باور نمی کنی که ما ، در آزادترین کشور دنیا زنانگی می کنیم خواهرم دلارام ؟!؟!؟ چرا باورت نمی شود تو آزادی ! آزاد ترین زن دنیا ؟!؟!؟ خواهرم دلارام باور کن که در این سرزمین که مزد گور کن از مزد من و تو و او بیشتر است، آزادی چنان به وجد آمده که پا بفرار گذاشته است؟ کجای دنیا را سراغ داری که مجرم به خانه برود ؟!؟!؟ اگر این آزادی نیست پس چیست؟ ظلم ؟ بیداد؟ نه عزیز من ! نه ! در همه جای دنیا مجرم را می فرستند زندان ولی اینجا می فرستندش خانه!!!! شاید در خانه، در تنهایی فکر کند و به این باور برسد که اشتباه کرده است . می دانی قصه آزادی ما مثل قصه مادری است که وقتی فرزند کوچکش با فرزند بزرگترش دعوا می کند، با اینکه می داند فرزند کوچکترمقصر است فرزند دیگر را مجازات می کند شاید که فرزند کوچکتر از کارش شرمش بیاید ! بله خواهرم تو نازنین زن ، به زندان می روی شاید آقایان کمی از کارشان، از شکستن دستت و ضرب و شمتمت، به شرم بیاییند! ولی فکر نمی کنی این شیوه تربیتی کمی کهنه شده است؟ فکر نمی کنی هیچ وقت فرزند کوچکتر شرمسار نمی شود و وحشی تر و عصیانگر تر می شود؟!؟؟!
خواهرم! زندان جای تو نیست که زمین باید به خود ببالد از لمس گامهایت بر روی خودش ! تو بزرگی. بزرگتر از همه سرزمینم. شاید حالا داریم می شماریم که دو سال و شش ماه چند روز است ؟ چند هفته ؟ چند ماه؟ خواهرم استوار باش و مقاوم که همه قرارمان از توست...
هیچ نداریم بدرقه روزهایت کنیم جز نگاههایی که به انتظار روز آزادی نشسته ایم ! این را باور کن که نه تو فقط در زندانی که ما همه در بندیم!
برادرم ! این روزها چه دلنگران بودی و بی قرار ! احساس مسئولیتت برایم ستودنی بود . تلفنهایت ، پیگیری هایت همه و همه سخن از مردی می گفت که تا آزادی از پای نمی نشیند. برادرم ! حالا نمی دانم چه می کنی و کدام نامردی را با مردانگیت خجل می کنی. همه دیروز ! همه لحظاتی که خبر بازداشتت رسید به تو می اندیشیدم و به آزادی! به لحظاتی که قراربود چه باسرعت بگذرد و سر ساعت ۴:۳۰ توقف کنند ولی انگار کسی عقربه ها را هل دادند و روی ساعت ۲ عقربه ها برای من ، تو و او از حرکت ایستاد ...چه غم انگیز بود لحظات ...چه بی رحم بود زمانه...برادرم! برای آزادی تو و همه سرزمینمان به انتظار نشسته ایم...مقاوم باش که سربلندی و سرافراز !
پ.ن: نه ! راست می گویی انگار قرار نیست این روزهای نحس تمام شود...همه تابستان به انتظار پاییز نشستیم شاید که آزادی رخ بنماید ولی حالا...کاش این روزها تمام می شد...
سلام
چه ابراز احساسات قشنگی!
چه توهم فانتزی زیبایی!!!
با در نکوهش پلیدنسبتی به روز شد
تا آزادی...
گر چه غمگینم ولی هستم هنوز
آره یادم میاد توی بنیاد جمشید
خیلی خوشحالم که به من سر زدید
اگر چه....