خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

آدمهای حقیر

بعضی آدمها گاهی چقدر حقیر میشوند... آنقدر حقیر که حتی از نگاهی می هراسند، از سلامی دریغ می کنند و در پس نقابشان، چهریشان را پنهان می کنند. همیشه عریان بودم. عریانی را دوست داشتم ودارم... چقدر خودم را این روزها بیشتر از همیشه دوست دارم. چقدر این روزها بیشتر از همیشه بالا می روم و قد می کشم. گاهی بعضی نعمت اند. نعمت های بی دریغ و من چقدر قدردان این نعمت های بی دریغم ... نعمتی که این روزها هست و من چقدر خوشبختم... من نه ادعای روشنفکری دارم ، نه ادعای نویسندگی و نه ادعای بالاتر از بقیه بودن. من خودمم!خود خود خودم. ریحانه ! و من چقدر افتخار می کنم به راهی که طی کردم در همه این سالها. و من چقدر این روزها شادم از خود بودنم....... من خودمم با همه خصایلم با همه دردهایم با همه خود بودنم. و من آدمها را دوست دارم . من از آدمها گریزان نیستم حتی اگر به من بدی کرده باشند حتی اگر در گوشم زده باشند حتی اگر بی دلیل با آنها بدی کرده باشم، من آدمها را دوست دارم چون گاهی خیلی حقیرند و از سر حقارت بدی می کنند...



دیروز که حالم خیلی بد بود همه شوخی هایش روحم را تازه تر می کرد. دیروز که همه چشمانم اشک بود، همه چشمان خندانش، آرامم می کرد. نگاهش، کلامش، بودنش در همه لحظههایم آرامش بخشم بود...دوست داشتم بودنش را. دوست دارم بودنش را ... و چقدر خوشبختم که دارمش... و نگاهها و خندههای از پشت عینکش ... و همه بودنش در همه این روزها ...

گاهی برای اینکه زندگی کرد، باید مرد بود. آنقدر مرد که در کشمکش همه روزها ایستاد و جا نزد و نرفت... حالا این روزها تمرین مرد بودن می کنم. تمرین می کنم که مرد باشم و در همه روزهای زندگی بایستم....


دلم برای خودم تنگ شده است/ برایم کمی آفتاب بیاورید