نمی دانم این خودسانسوری مسخره که باز در همه وجودم رشد کرده چیست و این سردردهای پیاپی شبانه که امان زندگیم را بریده برای کیست ...سخت خسته ام و تنها از این روزهای سرد ...کاش باز در خیابان های خاطره رها می شدم و رها تر از باد در میانه سبزه ها می دویدم...کاش... و سخت دلتنگم ...دلتنگ حضور حتی لحظه یی مادر
از جواب ندادن smsهاو pmها و تلفنهام دانسته بودم که باید حالی اینچنین داشته باشی و نگران شده بودم. کاش هنوز اینقدر بهت نزدیک بودم یا نزدیک میدانستیام که دستت را بگبرم و محکم در آغوشت بگیرم توی این روزهایی که اینچنین سرد است تا برای لحظهای هم که شده بدانی که نتها نیستی، بدانی که دلم میخواهد با همه وجود کنارت باشم... دلم برایت تنگ میشود، اما نمیخواهم با زنگهای مدام اذیتت کنم. میدانم که شاید دلت تنهایی بخواهد، اما هر زمان که خواستی بدان که هستم، با همه وجود.
راستش دلم هوس یک کوه رفتن با هم کرده، فکر میکنی حوصلهاش را داشته باشی ؟
روح مامان نازنینت هم شاد... بسیار یادشون میکنیم با مامان و خاله ...
دوست دارم باهات حرف بزنم. دلم تنگ شده. یه زنگی به من بزن هر وقت تونستی