در این شبهای سرد تنهایی
در این روزهای بی پایان بی باوری
دراین هفته های ناپایدار بی فروغ
در این ماههای کش دار زمستانی
نیمه شبها
نیمه روزهای
نیمه هفته ها
و شایدم نیمه ماهها
در اتاقی تاریک می نگرم
در اتاقی سرد و خاموش
در اتاقی ساکت و جمود
می نگرم تا بیابم
نشانی از یار آشنا
می نگرم تا بشنوم
صدایی از صدا ها
می بویم تا بجویم
بوی آشنا را
لمس می کنم
تا احساس کنم
حضور غایت در جمع او را
در این شبهای سرد تنهایی
نه بلکه در تمام عمر
زسر دویدم در پی او
ولی نیافتم هیچ از او
دراین روزهای بی پایان بی باور
هیچ نیافتم
در این بی کس بازارها
هیچ نشنیدم بجز دروغ
در این هفته های ناپایدار بی فروغ
هیچ نجوییدم جز جنون
و اینک
در این روز سرد زمستانی
در این کنج اتاق
دگر هیچ نمی خواهم زین مردم سرپانیرنگ
هیچ نمی شنوم زین صداهای مبهم و درهم
هیچ لمس نمی کنم جز صورتکهای مرده
هیچ نمی بویم جز بوی خیانت
و اینک در این کنج اتاق
بر عمر مانده می گریم
نه بر عمر رفته
اسفند ۸۳
۲:۴۵ بامداد
در این سرای بی کسی
کسی به در نمی زند
اما
تو باید منتظر باشی
و ما هم
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
سلام ریحانه ی نوشته ها ی این دفتر پر از درد
خیلی وقت بود که توی پیوندهای وبلاگم جا کرده بودی و یادم رفته بود که پیشت بیام. نوشته هات اینقدر زیبا و غمین بود که شاید اشک در چشمانش جاری باشد او که ثانیه ای تامل کند. انگار که پرنده ای پا بسته در سینه ی قلم پر می زند و تو آوازش کردی. با آرزوی موفقیت و بدرود