حالا که ۲۲ روز گذشته ، هنوز گیجم و منگ . هنوز که تنها می شوم، بین مسیر مسخره و طولانی دانشگاه تا شرکت یا دانشگاه تا خونه ، همه لحظه ها و دقایق دوباره توی ذهنم ، توی روحم و توی وجودم جون می گیره و تکرار می شه .از ۱۵ فروردین که از خونه رفت تا آخرین شبی که دیدمش ، یعنی ۳۱ فروردین و ساعت ۳.۱۵ روز ۱ اردیبهشت که برای همیشه رفت . همه لحظه های این ماههای آخر و مخصوصا شب آخر. حتی لحظات بعد از رفتنش ،ساعت ۷.۳۰ صبح که علی از خواب بیدارم که مامان رفت و زهیر که اولین نفری بود که با لباس مشکی دیدم و بعد عمه و بعد عمو و بعد بابای نازنینم...هنوز باورم نمی شد تا مامان جون و خاله ها اومدن. زجه های مامان جون و نگاه هانی که هنوز خبر نداشت و سراسیمه رسیده بود خونه بابا. شب قبلش بابا سعی کرده بود به همه امید بده و همه رو آهسته فرستاده بود خونه هاشون . ولی من نخوابیده بودم . بابا با من و علی حرف زده بود . از این گفته بود که دکتر گفته که تا صبح دوام نمی یاره و فشارش روی ۴ بوده . همه رفته بودن بیمارستان و علی و بابا نذاشته بودن که من برم و درست وقتی که مامان رفت ، من هم به خوابی عمیق رفته بودم ونزدیکای صبح که همه برگشته بودن با دستای خالی از بیمارستان بیدار شده بودم ولی به خودم دروغ گفته بودم و علی صبح آروم بیدارم کرد و گفت : ریحان پاشو ، مامان تموم کرده...
حالا که ۲۲ روز گذشته ، هنوز به نبودش بی باورم. در خونه رو که باز می کنم بهش سلام می کنم . باهاش حرف می زنم . با عکسش ، با لباساش ، با حضورش در خانه . چند ماهی بود که مامان ما رو نمی دید ولی حالا اون منو می بینه و من کور شدم و نمی بینمش...
مامان رفت و من فقط مادرم رو از دست ندادم . من همه چیزم رو باختم.همه امیدم به بودن و ماندن.مامان که بود همه چیز بود ، همه چیز حتی در سخت ترین شرایط درست بود و حالا که نیست هیچ چیز نیست ...
مامان استادم بود. معلمم بود. مرادم بود . کتاب و خوندن رو اون یادم داد . حسینیه ارشاد رو اون یادم داد . ولی مامان یادم نداد چطور در غم نبودنش صبور باشم و صبوری کنم...مامان کاش بودی...
پ.ن:بی باور شده ام و بی حوصله ، اگر علی نبود این روزها نمی دانم چه بر سر همه اعتقاداتم می آمد که حضورش روح دوباره یی در زندگی ام که باشم و بمانم...
سخته عزیز دلم می دونم. اما ریحان باور کن که مرگ پایان کبوتر نیست
ریحانه جان . خیلی متاسفم . امیدوارم بتونی تحمل کنی و سریع به زندگی عادی برگردی . برایت سلامتی و دلخوش و خوشبختی آرزو مندم .اگر کاری از دستم ساخته است بگو . قربانت
عیزم درسته که حضور فیزیکی نداره اما مطمین باش همه جا مواظبته و کنات هست. سخته تحملش اما این فقط حضور فیزیکیه ادمها نیت که مهمه.هنوزم هست اما فقط ما نمیتونیم ببینیم
داغمو تازه کردی ریحانه جون، با خوندن نوشتت خیلی اشک ریختم، کی بود میگفت، مرد که گریه نمیکنه؟ واقعا که درست گفتی، بی مادری بد دردیه، من ۸ سالم بود که با این درد آشنا شدم، هنوزم دارم درد میکشم! خدا بهت صبر بده ریحانه جون، خدا بیامرزه مادرتو، روحش شاد.
با خاله که حرف میزدیم، همش بهم میگفت مطمئنم که بچههاش از این به بعد هم زندگی خیلی خوبی خواهند داشت، چون اون هست و همش حواسش بهشونه...
فقط کسی میفهمه سختی این لحظهها و ناباوریت رو که خودش هم این تحربه تلخ رو داشته باشه، اما میتونم تصور کنم که جای خالیش، چهقدر خالیه توی همه لحظههات، چون میشناسمت و میدونم که مامانت برای تو غیر از معنای مادر چهقدر معانی داشت، همونطور که برای خودم. میدونم که چهقدر از جنبههای زندگیات رو پز میکرد و چهقدر از راهها رو اون بهت نشون داد و اون فرصت تجربه خیلی چیزها رو بهت داد و همیشه کنارت بود... این روزها فقط دعا میکنم خدا خودش بهت صبوری بده، خودش دلت رو آروم کنه و کمکت کنه ببینیش...میفهمم ریجان که چه روزهای تلخی بهن میگذره ... تو واقعا محکمی و شجاعی و اینها خیلی خوشحالم میکنه.
روح مامانت شاد ...
خیلی من رو به فکر فرو برد این قصه نا تموم...از همون روزهای بی نشاط آخرای فروردین...چند ماه با علی گوشه و کنر خلوت هامون از مامان حرف زدیم...می دونستم کم و بیش حالشو...تو می گفتی ازم حالشو نپرسین...منم نمی پرسیدم ازت...می دونی ریحان! تو تموم لحظه ها همه شاید می دونستیم امید برگشتی نیست...اما نبودن خیلی فرق داره با بودن تو تخت بیمارستان و زیر دستگاهها و وصل به سرم ه...وقتی که تموم کرد و رفت انگار تازه همه چیز حقیقی شده...تازه لحظه باور رسیده و این لحظه سخت ترین لحظه است...ریحانه! آدمها باور کردن رو خیلی دوست ندارن...شاید اگه کم به جای تو بودم هرگز باور نمی کردم دوست من
ریحانه جان. هیچوقت فکر نکن رفته چونکه الان از همیشه بهت نزدیکتره. دیگه حتی یه دیوارم بینتون نیست. فقط لازمه بهش فکر کنی اونوقت بهتر از همیشه میبینیش باهاش حرف میزنی اونم باهات حرف میزنه. هیچوقت مامانت اینقدر بهت نزدیک نبوده...
حالا میتونی ببینیش....
Reyhaneh joon, ghorbonet beram, ehet tasliyat migam, arezoo mikonam donyat hamishe shaad bashe dar kenar e hamsar, hanieh , zoheir e koochoo ke didam cheghad bozorg shode o babaye golet, miboosamet o az khoda mikham behet sabr bede, ghorboonet beram, Hoda.
خیلی ناراحت شدم ریحان جان... صبور باش خانم.
ریحانه ی عزیزم. من هم تجربه ی فوت پدر را دارم. فقط می خواهم بگویم روزی می رسد که زندگی عادی تر جلوه کند. و روزی می رسد که تو دوباره بخندی. و روزی می رسد که زندگی زیبا باشد و دنیا لذت بخش. می دانم که پذیرشش سخت است. اما به این حرف اعتماد کن که این راه را بسیار سخت و در آن سال ها بسیار تنها رفته ام. صبور باش عزیز من! ریحانه ی عزیزم! مثل همیشه دوستت دارم. و آماده ام که هر زمان که خواستی با هم باشیم.
سلام ریحانه عزیزم .... میدانم که میدانی، اما میخواهم باز هم بگویم تا بیشتر بدانی که رفیق عزیم، دوست خوبم، خیلی خیلی دوستت دارم و خواهش میکنم بدان که اگر لحظهای احساس مردی باهم بودنمان کمی آرامت میکند، من هستم، آن لحظه هر زمانی که میخواهد باشد، من با همه وجود هستم...
می دانم باور این روزها چهقدر برایت تلخ است و تنها کارم این روزها دعاست که از خودش بخواهم که کمکت کنه تا بتونی مامان رو ببینی و دلت آروم بشه...میخواهم بدانی که در گذر این روزهای سخت تنها نیستی ریحان. من هستم...
سلام !
همیشه نااشنایی دلیل اجتناب از همدردی نیست ...
برای تو در سوگ مادرت :
قصه ها از غصه های شهر غم دارد دلم
زخم های کاری از اهل ستم دارد دلم
باز هم یک روز رفت و بازهم آمد غروب
باز هم تا صبح یک همدرد کم دارد دلم ...
سلام ریحانه جان
عزیزم تسلیت می گم واقعا...
ا
بهتری عزیزم؟
ظاهرا تو این دنیا یه چیزایی هست که با اینکه میدونی حقیقت دارن اما هرگز قابل باور نمیشن
و ما فقط به این دونستن و باور نکردن عادت میکنیم
و چه سخته...
ریحان جان....با همه وجودم و از نهایت قبل دردمندم بهت تسلیت می گم.و از خدا می خواهم حتی یک لحظه هم چشم از دل پاک ریحانه ما برنداره....آمین!
متاثر شدم به خاطر نبود مادرت، من هم عزیزی از دست دادهام که نبودش هر روز روحام را میخراشد.
هیچ چیز مثل سابق سر جایش نیست ..نه درخت در آشفتگی باد ..نه پاییز در عریانی .. .ونه حتی این داغ تابستان از دل ما ..وهیچ چیز سر جایش نیست مثل سابق نمی توانیم مشق نام لیلی کنیم ..وبه دنیا به میلی کنیم ..و..به دنیا که نگاه می کنیم ..همه چیز به شکل غروب گرفته می شود ..وهمه ی نگاه ها از هم به دور ها خیره می شوند....وامروز دیگر زبان قدیم زیحان ..و ..جایش را به طعن تیز تلخند ..ودود ...امروز به جای پرستو خیال وج .آشفتگی روی بام دنیا به فاز کره ها ی دور می زند ..که ماه این هلال نیست که شما را در حوض زیبا می کند ..که ..ماه اندازه ی ..و.اما ماه برای ما ماه است حالا هی بیا کشف کن که چقدر وزن ..جای چن نفرا دارد ..ماه برای ما ...قهوه برای تو تردید بمانم یا نه ..