برف سفیدی که شهر رو پریشب سفید کرد، به همه زندگی من هم آرامش بخشید و طوفان تنهایی که چند روز پیشش داشت همه زندگیم رو در می نوردید به آرامش خوند...و حالا من چقدر آرامم و زندگی چه سکوت زیبایی این روزها درش جریان داره ...
پریشب تا صبح هر بار که از خواب می پریدم و علی رو میدیم که هنوز پشت میز کارش ، داره کار میکنه ، هر بار که به صورت آرامش در نیمه های شب خیره می شدم آرامش همه وجودم را پر میکرد و دیگه از تنهایی و ترس روزهای قبل خبری نبود ...حالا که دستهای علی در دستهام می تونم دوباره روی پاهای خودم بایستم و دوباره باز از نو زندگیم و بسازم .
راستی من در شرف تغییرات اساسی ام ولی هنوز خیلی راهه تا پایان راه!
و من چقدر سبزم در این روزهای سرد زمستانی...
پ.ن:لب تاپم نسوخته بود!! ولی آداپتورش چرا!!!!! این روزا کلی از درسام عقبم و دنبال یه فرصت می گردم که شروع کنم. امتحانات ترم نزدیک !!!