هنوز آنقدر درگیر زندگی روزمره نشده ام که خبر بازداشت دوستان علامه همه زندگیم را بهم نریزد و همه ذهنم با یاد مهدیه نازنین و صادق شجاعی عزیزاجین نشود...حالا از آن روز که تحصن کردند و به زندان رفتند تا به امروز در وجودم، در تنهایی خویشتنم اشک می ریزم برای تنهاییشان و تنهاییمان و روزگار سیاهمان که برای درس خواندن و دانشجو ماندن باید جنگید . باید زندان رفت و باید اعتصاب غذا کرد ...
یادم به آخرین باری می افتد که مهدیه را دیدم . شبهای احیا ، حسینیه ارشاد . با همسر نازنینش ...حالا وحید کجاست چه حال و روزی دارد ؟؟!!؟ نمی دانم ولی شاید اندکی بفهمم که روزهایی که علی تهدید می شد به بازداشت و یا می رفت برای جلسه هر ثانیه برایم یک عمر می گذشت و هر دقیقه را ۳۶۵ بار احساس می کردم ...
فاطمه عزیز ! حالا حتما چشم به راه دری است که باز شود و صادق را بار دیگر ببیند ...چه انتظار سختی است دختر ...
در وجودم می گریم ...چرا !؟!؟! به کدام دلیل ؟! به کدامین گناه ؟!!؟ آی مردم ! آی همه آدمکهایی که التماس مردی را می کنید که بیاید و رئیس جمهورتان شود ! کلاهتان را بالاتر بگذارید که ۴ تن از برترین فرزندان ایران در پس میله های زندان اعتصاب غذا کردند برای حقی که از هر انرژی هسته ای مسلم تراست و شما حتی به خودتان زحمت نمی دهید که اندکی فقط اندکی برایشان کاری که نه تامل کنید...
روزهایم سیاه است و عزادار ...کاش زودتر این ماهها حرامی بگذرد که نمی گذرد و انگار هر سال بر حرامی بودنش افزوده می شود ....
پی نوشت : دلم خون است...دلم عجیب گرفته و هوای گریه و اشک رهایم نمیکند...کاش ای کاش ...
این وبلاگ ، نوشته های رشید عزیز، حرفهای بهزاد و همه و همه دردم را صد برابر کرد...
به امید آزادی صادق و مهدیه و تمام یاران دبستانی در بند!!!
ریحانه کجایی؟
شب سیاه گذر کند ریحانه جان...
http://sadeghshojaii.blogspot.com/
لینک وبلاگ بچه ها
salam