«تو را صدا می زنم، در پس کوچه های زندگی،نگاهی می کنی رو به سمت پژواک و ... این گونه ابدیت آغاز می شود »
مقصد ... ! از جلوی حلیم حاج مهدی که رد می شویم همه خاطرات بی انتهای همه بعد از ظهر های سرد زمستان جلوی چشمانم زنده می شود . همه روزهای سرد برفی ! همه بعد از ظهر های سرد، پارک کنار پمپ بنزین و یک حلیم یک نفره برای دو نفر و پای پیاده و صدای خنده یی که همه درخت های خیابان ولیعصر را از خواب سرد و سخت زمستانی بیدار می کرد...دلم برای آن روزها تنگ می شود. نگاهت می کنم. تکیه دادی به پشتی صندلی و چشمانت را بسته ای . و من در این همه بیداری دنبال همه روزهای گم شده یمان می گردم در این روزهای گرم بهار...
خانم ز.س برایم می گوید که ابدیت مثل پاندول ساعت رفت و برگشتی است و من برایش ، نرسیده به پارک پیغام می فرستم، که من در این حرکت رفت و برگشتی معلقم و سرگردان. به تو نگاه می کنم و تو بزرگ ترین دلیلی برای ایستادن جلوی این پاندول ساعت ...
صدایت می کنم. نگاهم می کنی. حرکت عقربه های ابدیت می ایستند و اینگونه زندگی آغاز می شود ...
پ.ن:عجیب دلم برای انجمن کودکان کار تنگ شده . برای کوچه پس کوچه های مولوی. برای فرید و امیر که نگاههای معصومشان وقتی فیلم بادبادک باز را می دیدم در یادم زنده شد. یاد شکیلا و شیلا. دلم برای کودکانم تنگ شده و من چقدر درگیر روز مَرگی شده ام این روزها . همین روزها می روم مولوی ...
پ.ن:گاهی زندگی آنقدر عجیب و بی انتها پیش می رود و آغاز می شود و به انتها می رسد که همه لحظات را کیش و ماتی. روزهای عجیب است و بی انتها و امسال زاد روزم انگار قرار است روزی فرای همه ۲۱ سال گذشته باشد...
پ.ن:اولین بار سه سال پیش ورژن هندی ـ آمریکایی اش را در انگلستان دیدم . و سال قبل ورژن انگلیسی را در ایران. فیلم غرور و تعصب رو دوست دارم...انگار گاهی روزهایم در غرور می سوزد و تعصبم برای زنده ماندن ...
زندگی مبارک
سلام
من برانم که در این دنیا
خوب بودن ،به خدا ،سهل ترین کار است
ونمی دانم ،
که چرا انسان،
تا این حد ،
با خوبی
بیگانه ست
وهمین درد مرا سخت می آزارد