خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

خ ر ا ب آ ب ا د

این شعر را برای تو می گویم/در یک غروب تشنه تابستان/در نیمه های این ره شوم آغاز/در کهنه گور این غم بی پایان

وطن نوشت!

یک، دو، سه، چهار،...سیزده،بیست و پنج...، سی و سه، چهل و هفت،پنجاه و نه، هفتاد...

چوب خطهای روی دیوار! دست می کشی. بالا می روی و حالا پایین را لمس می کنی! تعدادشان آنقدر شده است که سرت را گیج می برد شماردنشان. به قدمت تاریخ  یک ملت چوب خط روی دیوار های این زندان سیاه و تاریک نقش بسته. به اندازه قدمت همه استبداد و دیکتاتوری جای لکه های خون روی این دیوار های سرد و خشن دلمه بسته. به قدمت همه تعلیق ها و اخراج ها روی این دیوار های سنگی مهر حکم خورده است و این وطن، این سرزمین هرچه مرد و زن آزاده در حصار این دیوار های بلند و عریض چه بی تابی می کند برای دمی و درنگی صلح و آرامش...

وطنم! این همیشه اسیر! ایران، سرزمینم! این سرزمین هر چه مرد و زن آزاده، دور تا دورش را حصار کشیده اند . حصار دین و مذهب! حصار بی عدالتی و ظلم! حصار استبداد و دیکتاتوری! دور تا دورش را با دیوار های بلند سنگی سرد . دیوار هایی که سخت است عبور از آنها ولی گاهی باید عبور کرد از آنها با همه سختی راه. همین است که وطنم را می کند وطن مردان و زنانی بزرگ...

چوب خطهای روی دیوار های وطنم! را بزرگ مردان و زنانی چون احمد باطبی حکاکی کردند.این روزه ها که شب و روز را احسان منصوری و مجید توکلی و احمد قصابان دوره می کنند در پس این دیوار های بلند بی انتها ، چوب خط ها نقش می بندند و تا بی نهایت می رود تعدادشان...

دلمه های خون جای جای خاک اسیر وطنم! را گلگون کرده اند. خون پاک مردانی چون اکبر محمدی هنوز برای وطنم آشناست. وطنم این مرز اسیر! به اندازه همه قدمتش با خون پاک آزادی خواهان آشناست...

در وطنم ! رسم بر این است که مهر حکمی خشک نشده مهری دگر آماده شود. دانشگاه علامه در تعلیق بود که حکم پلمب دفتر ادوار در پستوهای تاریک سرزمینم صادر شد. هنوز مهرش داغ داغ بود که فرزندان سرزمینم به تعلیق رفتند زندان...

وطنم! سرزمین چوب خط هاست و خون های پاک و تعلیق ها. وطنم! سالهاست که اسیر استبداد است و در تنگنای تاریکی بیداد خفقان زده.وطنم! سرزمین هرچه زن و مرد آزاده...

پ.ن: کسی من را به بازی وطن دعوت نکرد ولی من نوشتم تا شاید کمی این التهاب این روزهایم را آرام کنم.

 

دونده

 

در باد می دوید.گیسوانش را باد با خود به عقب می کشید.سنگها جلوی پاهایش را می گرفتن.رودها او را در خود می کشیدن.برگ درختان به صورت خیس از اشک او، ضربه هایی ناشیانه می نواختن.او می دوید.همچنان می دوید...اشکهایش در باد پخش می شد.کور سوی امیدی می دید.روشنایی کمی.او می دوید.باز هم می دوید.ماری بدور پایش پیچید.سنجانبی صورتش را خراشید.شاخهای گاوی شکمش رادرید و کرگدن...او می دوید...باد نعره کشان او را به عقب می راند.پاهایش سست شد.داشت بزمین می خورد.نیرویی دوباره و حرکتی از نو.صدای خش خش برگهایی که به زیر پایش خرد می شد به او می فهماند هنوز زنده ست.خورشید تاریک شد و ماه نورش را از او دریغ کرد.جنگل سرد تاریک او را در بر گرفت.او می دوید. جنگل تاریک و وهم آلود همه جا را پوشانده بود.ولی هنوز آن نور در دورها بود.چشمانش از خستگی و از ضربه های باد می سوخت.پرندگان با نوکهای کوچکشان گیسوانش را می کشیدن.صورتش خیس بود ولی دیگر اشکی نداشت.می دوید.با پاهایی خسته می دوید.صورتش از زخم و خراش پر شده بود.خون مثل رودی از دستانش جاری بود.پاهایشبرهنه بود..خسته و درمانده می دوید.می دوید.می دوید.باید می دوید.همه جنگل بر او بودن ولی او می دوید.نور نزدیک بود.باید تا نور می دوید.ماه همچنان در نورش خصت بخرج می داد.خورشید غضب کنان او را می پایید.باد دیگر توان مقابله با او را نداشت.شاخ و برگ درختان شکسته بود.حیوانات خسته بر گوشه یی مانده بودن.آب رودها گل آلود شده بودند.او می دوید.نفس ها بشماره افتاده بود.دیگر چند قدمی بیشتر تا نور نمانده بود.باید می رسید.باید نور را در آغوش می کشید.چند قدم دیگر در آغوش نور بود.جنگل همه نیروی خود را از سر گرفت.باد چنان می وزید که درختان را از ریشه بر می کند.حیوانات چنان نعره هایی می کردن که شکوفه هابر درختان خشکیدن.خورشید همه نورش را به چشمان او می پاچید.روباه پیراهنش را می کشید و پرندگاه مویی بر سر او نگذاشته بودن.جای جای بدنش از نیش ماران خونین بود.اسبها با پاهایشان  چنان به پهلوهای او می کوبیدن که صدای شکسته شدن استخوانها تا فرسنگها دور می رفت.چند قدم بیشتر تا نور نمانده بود.دیگر نمی دوید.پرواز می کرد.باز اشک صورتش را پر کرده بود و از درد زخمهایش چنان فریاد کشید که بوته گل رز شازده کوچولو خشکید.پنج قدم مانده بود.پرندگان را جا گذاشت.چهار قدم، اسبها و روباه و مارها و گاوهاو...از او دور شدن.سه قدم، درختان از حرکت باز ایستادن.دو قدم، باد زوزه کشان خاموش شد.یک قدم، خورشید در تاریکی فرو رفت.او به نور رسید.نور او را در آغوش کشید واو جان داده بود.ولی او به نور رسیده بود.نور همه جنگل را پر کرد.سنجابها به استقبالش رفتن.بعد پرندگان.بعد بعد بعد...خورشید از روشنایی دروغین خود خجل شد و باد از زوزه های ساختگیش.ماه لبخند زنان جنگل مهتابی را جانی دوباره بخشید.و جنگل حیاتی نو را آغاز کرد.آن دونده دوید تا بگوید نور هنوز هست.باید بسویش بدوی.

باید به غوش بکشیش.باید ایستاد.باید ایستاد...

تقدیم به همه مبارزانی که ایستادن تا نور را در اغوش بکشن

آزاد باشید وآزاد اندیش!.

تو بالا نمی روی!!!

خدای من! تو بالا نمی روی.  گمان برده ای ریشه های در خاکت قدرت زمین را ارمغانت می کنند تا رو به بالا بکشی در حالیکه ساقه های نحیفت را از ترس تندبادی سفت در زمین فرو برده ای؟ خودت هم نمی دانی که رو به آسمان نداری و سر به خاک فرو برده ای؟ حالا می بینی که ساقه هایت هر روز پر از ریشه می شوند و تو باز هم نیروی خاک را به زمین باز می گردانی. تو بالا نمی روی. باور کن. باور کن نه دشنام روزانه ات به سروهای بلند کوچه تو را رو به آفتابی می برد و نه پچپچه های شبانه ات با علفهای هرز باغچه خوابهای سفیدی را هدیه ات می کند. 

نگاهی به ساقه هایت بینداز، تو بالا نمی روی، تو فروتر می روی. می دانم ترس از بادهای وحشی خوابهایت را حرام کرده. می دانم حس کوچکی به بدگویی ات واداشته. می دانم سرما سخت آزارت داده. می دانم آرزوی مثل همه بالا رفتن به جنون می کشاندت. می دانم اینکه هیچ سروی نگذاشته به تنه اش آفت شوی تو را با همه سروها دشمن کرده. می دانم این پایین ماندنت تو را به شماتت و سعایت کشانده. می دانم هر روزه پایین تر رفتن تو را به آرزوی مرگ واداشته. می فهمم عزیز دلم. 

نمیر. ساقه هایت را بیرون بیاور. تنت را به باد بسپار. بگذار تکانه های سخت باد ریشه ها را از ساقه هایت بتکانند تا مجالی برای دیدن خورشید فراهم آید. بگذار بالا بروی.

                                                                                                               مهرداد

پ.ن:برای همه آنهایی که فکر کردند با ناسزا گفتن به ما بالا می روند  رشد می کنند. مطلب را از  مهرداد عزیز از اینجا به عاریت گرفتم!

پ.ن:تا مدتی نظر دهی اینجا بسته خواهد بود. از پاک کردن نظر دیگران متنفرم و این تنها راهی ست که برایم مانده. سخت دلگیرم که مدتی نخواهم خواندمتان! سخنان دلنشینتان را!