در باد می دوید.گیسوانش را باد با خود به عقب می کشید.سنگها جلوی پاهایش را می گرفتن.رودها او را در خود می کشیدن.برگ درختان به صورت خیس از اشک او، ضربه هایی ناشیانه می نواختن.او می دوید.همچنان می دوید...اشکهایش در باد پخش می شد.کور سوی امیدی می دید.روشنایی کمی.او می دوید.باز هم می دوید.ماری بدور پایش پیچید.سنجانبی صورتش را خراشید.شاخهای گاوی شکمش رادرید و کرگدن...او می دوید...باد نعره کشان او را به عقب می راند.پاهایش سست شد.داشت بزمین می خورد.نیرویی دوباره و حرکتی از نو.صدای خش خش برگهایی که به زیر پایش خرد می شد به او می فهماند هنوز زنده ست.خورشید تاریک شد و ماه نورش را از او دریغ کرد.جنگل سرد تاریک او را در بر گرفت.او می دوید. جنگل تاریک و وهم آلود همه جا را پوشانده بود.ولی هنوز آن نور در دورها بود.چشمانش از خستگی و از ضربه های باد می سوخت.پرندگان با نوکهای کوچکشان گیسوانش را می کشیدن.صورتش خیس بود ولی دیگر اشکی نداشت.می دوید.با پاهایی خسته می دوید.صورتش از زخم و خراش پر شده بود.خون مثل رودی از دستانش جاری بود.پاهایشبرهنه بود..خسته و درمانده می دوید.می دوید.می دوید.باید می دوید.همه جنگل بر او بودن ولی او می دوید.نور نزدیک بود.باید تا نور می دوید.ماه همچنان در نورش خصت بخرج می داد.خورشید غضب کنان او را می پایید.باد دیگر توان مقابله با او را نداشت.شاخ و برگ درختان شکسته بود.حیوانات خسته بر گوشه یی مانده بودن.آب رودها گل آلود شده بودند.او می دوید.نفس ها بشماره افتاده بود.دیگر چند قدمی بیشتر تا نور نمانده بود.باید می رسید.باید نور را در آغوش می کشید.چند قدم دیگر در آغوش نور بود.جنگل همه نیروی خود را از سر گرفت.باد چنان می وزید که درختان را از ریشه بر می کند.حیوانات چنان نعره هایی می کردن که شکوفه هابر درختان خشکیدن.خورشید همه نورش را به چشمان او می پاچید.روباه پیراهنش را می کشید و پرندگاه مویی بر سر او نگذاشته بودن.جای جای بدنش از نیش ماران خونین بود.اسبها با پاهایشان چنان به پهلوهای او می کوبیدن که صدای شکسته شدن استخوانها تا فرسنگها دور می رفت.چند قدم بیشتر تا نور نمانده بود.دیگر نمی دوید.پرواز می کرد.باز اشک صورتش را پر کرده بود و از درد زخمهایش چنان فریاد کشید که بوته گل رز شازده کوچولو خشکید.پنج قدم مانده بود.پرندگان را جا گذاشت.چهار قدم، اسبها و روباه و مارها و گاوهاو...از او دور شدن.سه قدم، درختان از حرکت باز ایستادن.دو قدم، باد زوزه کشان خاموش شد.یک قدم، خورشید در تاریکی فرو رفت.او به نور رسید.نور او را در آغوش کشید واو جان داده بود.ولی او به نور رسیده بود.نور همه جنگل را پر کرد.سنجابها به استقبالش رفتن.بعد پرندگان.بعد بعد بعد...خورشید از روشنایی دروغین خود خجل شد و باد از زوزه های ساختگیش.ماه لبخند زنان جنگل مهتابی را جانی دوباره بخشید.و جنگل حیاتی نو را آغاز کرد.آن دونده دوید تا بگوید نور هنوز هست.باید بسویش بدوی.
باید به غوش بکشیش.باید ایستاد.باید ایستاد...
تقدیم به همه مبارزانی که ایستادن تا نور را در اغوش بکشن
آزاد باشید وآزاد اندیش!.