می رویم با هم ادوار. من و تو و مدیار. قرار مصاحبه داریم با عبدالله مومنی. تو خسته یی و عصبی. تازه از خبرگزاری برگشته یی . می رویم دفتر. باز آن در سبز و آن همه پله. کفشها را می کنیم و می نشینیم به انتظار و خنده. روی دیوار ها را می خوانیم من و مدیار . بنفشه پشت میله ها دوباره در 209 ، درخشش هزار و یک ستاره در 209. حرف می زنیم. از مجال می گویم و از آینده اش. مدیار از تو عکس می گیرد. عکسها را نشانم می دهد. ببین ریحان . می بینم و می خندم . حسین این ها را می گذاریم برای لوگوی آزاد کنیدش. عبدالله مومنی به مصاحبه نمی رسد و ما می رویم. امروز 22 خرداد است و میدان هفت تیر مامور بازار. تو نگرانی. نگران من و نگران علی که در راه است. می رویم. رسیدی خبرم کن...و من می روم برادرم...
شنبه 16 تیر، جلسه فوری مجال است. من و تو و مدیار و بهزاد و احمد پارک هنرمندانیم. حرف می زنیم. می خندیم. و من تهدیدت می کنم که وای به حالت اگر مطلب دیر بدهی. تو قول می دهی و می رویم...رسیدی خبرم کن...ومن می روم برادم...
حالا من چند روز است که رسیده ام برادرجان. من چند روز است که منتظرم تا برسی و خبری بدهی. روز فاجعه تنها بودم. سر کار. وقتی شنیدم . وقتی فهمیدم که رفته یی، گریستم...با صدای بلند برادر جان. برای همه روزهایی که کنار هم بودیم و مشت هوا کردیم...برای همه روزهایی که کنار هم بودیم و برای رفقای در بند نوشتیم...حالا کجایی برادر جان؟ چرا نیستی؟ مدام تلفنت را میگیرم به هوای صدایی آشنا. ولی فقط یک جمله تکرار می شود. مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
حالا نه تو هستی نه ادوار نه عبدالله مومنی. حالا این روزها برادرم، دوستان مشارکتی برایتان برنامه می گیرند... عکسهایتان به دیوار است . هر نگاه دل را خون می کند. تو، عبدالله، بهاره، مرتضی و مهدی...این روزها اوین ستاره باران شده است برادر جان...
حالا هر کسی می خواهد از شما سواستفاده ابزاری کند. برای خودش، برای صندلی ریاست خودش ولی باور کن که ما هستیم. عکسهایتان با ما حرف می زند و غم را در دل زنده می کند ولی باور کن که ما هستیم...
برادر جان رسیدی خبرم کن...
ریحانه حقیقی
در آن سر دنیا اگر کیفِ دستی کسی موقع راه رفت به تو بخورد
اگر کسی بخواهد از کنار تو در اتوبوس رد شود
از تو معذرت می خواهد
اگر بخواهد حتی به تو کمک کند از تو اجازه می گیرد!!
اگر بخواهد از تو در موردِ حتی حتی کارَت بپرسد با کمال ادب و احترام از تو اجازه می گیرد!
حالا در میهن ما ایران بدونِ اجازه جانِ انسان ها را می گیرند!!
چقدر تفاوت هست!
به راستی قلب هر انسانی را به درد می آورد!
کسانی که می گویند چون ما سیاسی نیستیم پس حرفی نمی زنیم و عکس العمل نشان نمی دهیم بهانه می آورند!
حرمتِ انسان، حقِ انسان سیاست نمی شناسد
آتشم زدی ریحانه . اشک مجالم نمیدهد برای مجال در نطفه جوان مرگ شدمان و برای رفیق در بندم .
میدانی ! حسین قبل از در بند شدنش آن شب کذایی وقتی تو رفتی و من و حسین روانه خانه آن بی معرفت بزرگ شدیم عکس اعلام آزادیش را هم انتخاب کرد . آن عکس تکی که در ادوار از او گرفتی . عکس سه رخ با پیرهن روشن (اگر درست یادم مانده باشد) همان رامیگویم .
میگویند مرد گریه نمیکند . اما اگر رفیق شفیقت در بند باشد باید خون گریه کنی . شب وقتی میخواستیم برویم خانه کلی سفارش کرد رسیدی خونه زنگ بزن . چقدر نگران بود .
نشستیم و نگاه میکنیم . دارم دیوانه میشوم ریحان . چه کنیم ؟
این پدر سوخته های مشارکتی هم فقط بلندن از فرصت برای بلند کردن شهرت خود استفاده کنند . این نامردان
یا حق
نگران نباش
اصلا نگران نباش
اگه خودش بود حتما الان میگفت ...
بامن درطماس باش
دوست عزیزم.فرشته
نمی دانم چقدر آن سر دنیا بودی .اما هر جا که باشیم آ سمان همین رنگ است .
نمیدانم برای ازادی اینها باید چه کار کرد.........برنامه اعتراف گیری هم که وقاحت را به حد رسانده.........به هر حال امیدوارم هم من هم دانشکده ایم امیر یعقوبعلی را ترم بعد ببینم هم شما دوستتان را و هم همه یارانشان را
ریحان جان دلم گرفتهُ با خواندن نوشته ات یاد ان روز عصر افتادم در دفتر ادوارُ و یاد دوستانمان که از فراق دربندان پلی تکنیکی میگریستند و امروز خود اینچنین در بندندُ ریحانهُُُ اسمان چگونه پابرجاست؟ تو میدانی؟
فاطمه عزیز همه جا آسمان همین رنگ نیست.
این تفاوت ها وجود دارد.
شما که در ایران هستید بهتر باید بدانید که در ایران برای انسان ارزش قایل نیستند
حالا بیا اینجا بیا اینجا ...