این روزها ، روزهای عجیبی است. حس و حالم غریب است . انگار دوباره کودکی شدم و در دشت ها می دوم...در میان دشتی از کتاب . در میان دوستان همیشه تازه ام. همه آنهایی که دلنوشته هایم را کنارشان برای تو می نوشتم...این روزها این حس قشنگ، این شوق درونی و این همه هیجان را رفیقی عزیز به من هدیه داده که شاید خودش نداند... بودن در کنار کتابها ُ حرف زدن در موردشان ُ بحث بر سر نوشته ها همه و همه به وجدم می آورد...کیفور می شوم و سر ذوق می آیم. می توانم کتاب معرفی کنم . می توانم با شور و ذوق از کریستین بوبن و شاهکارش (فراتر از بودن) بگویم...وقتی اسم مارکز می آید وجودم شعف می شود. وقتی کسی می آید که نویسنده را می شناسد یا بر سر نویسنده یی با من بحث می کند انگار شیرین ترین لحظات زندگیم را به من هدیه می کند...کتاب کتاب کتاب این یگانه دوست من و من چقدر این روزها خوشبختم که کنارشانم...دوستشان دارم...می پرستمشان .فقط یکبار این حس را داشتم و آن روزی بود در شانزده سالگی که اولین مطلبم در روزنامه چاپ شد...آن روز فکر می کردم آن حس آخر دنیا ست ولی حالا می دانم که حس قشنگ تری هم هست و آن حس وقتی وجودت را سرشار می کند که کارتت را به سینه می زنی و می روی پشت غرفه همراز شایدم شهر خورشید می ایستی. بعد یکی می آید و تو کتاب را دستش می دهی. لبخند می زنی و شروع می کنی از تجربیاتت با کتاب آدم های مبهم گفتن بعد از نثر روان کاواباتو و با افتخار از بوبن حرف می زنی...از نازگل که شانزده ساله بود که کتابش را نوشت و همه اینها تو را به اوج می برد...اوج هستی و اوج بودن...و من چقدر خوشبختم این روزها...وچقدر وقتی آنجا نیستم دلم تنگش می شود...تنگ کتابهای روی هم چیده سایه چین و رمان خاله تولا...روزهای قشنگ گاهی به من هم سر می زند و من چقدر شادم این روزها...و چقدر ممنون دوست عزیزی که این تجربه را سخاوتمندانه با من تقسیم کرد...ممنون محمد حسین عزیز که مثل برادری کمکم می کند و صادق و فاطمه عزیز که مرا در جمع خود می پذیرند...و من چقدر خوشبختم تا یکشنبه بیست و سه اردیبهشت ...
پ.ن: البته و صد البته نمایشگاه امسال کم و کاستی کم ندارد...یادم نمی رود که وقتی داشتم حرف می زدم با عزیزی در مورد کتابی مردی آمد و گفت حجابم را رعایت کنم...یادم نمی رود که گاهی از گرما خیس عرق می شوم چونسالن تهویه ندارد ...هیچ کس نمی تواند مرا پیدا کند چون در سالن موبایل آنتن نمی دهد. یادم نمی رود که چقدر اذیت می کنند و کار شکنی برادران مدیریت اجرایی...یادم نمی رود بارها گم شدم بدلیل بی نظمی نمایشگاه...
پ.ن: ولی این روزها روزهای خوبی نیست برای دانشجو ....متاسفم...کاش می شد کاری کرد...
ریحانه حقیقی
ممنون از لطف و احساس مسوولیتتون :)
به ما هم سرکی بزن
بابا چاکرتیم این حرفاچیه؟
میگم درباره ی کیف من هم می نوشتی!
سلامتی آزادی!
راستی رفیق! به وبلاگ کمیته ی دانشجویی دفاع از پاسارگاد لینک بده. این جا لینکش رو می ذارم.
سلام
ممنون که سر زدید .
از حسین مهرزاد خبری داشتید بگید به من حتما یه زنگ بزنه . موبایلش در دسترس نیست . کار واجب دارم .
موفق باشید .
ریحانه من کی شمشیر رو از رو بستم؟من واقعا تا به حال چه دخالتی توی رابطه شماها کردم؟خب بگو منم بدونم!
کارتان در نمایشگاه کتاب ستودنی است . مرا میفرستد به دوسال پیش و خاطرات خوب و بد نمایشگاه .
پایدار و سرفراز
یا حق
اصلا روزهای خوبی نیست. بنزین را جیره بندی می کنند. موسویان را میگیرند. امیر کبیر را به خون می کشند. استادی را لجن مال می کنند. عده ای از سر شادی مسابقات در دانشگاه برگزار می کنند. رئیس جمهور مسافرت رفتن هایش را از سر شروع می کند. باز یک وزیر امور خارجه مجلس اجانبه را ترک می کند. قرار صحبت با آمریکا. مردم از نمایشگاه کتاب ناراضی اند. حسینیان دست به کار می شود و . . . .
چقدر حادثه در طول چند روز می افتد و چه باز خوردهای کوچکی دارد!
صبر ایوب دارد این ملت
با شما در این که این روزها روزهای خوبی برای دانشجو نیست هم نظرم ولی در چراییش اختاف نظر دارم!
سلام. حال شما؟ هم آرزو هات رو خوندم هم این نمایشگاه بازیت رو. آرزو هات زیبا بودن. ولی این حرفا رو میگ ییه هویی منم دیگه بر نمی گردما! به همه سلام برسون. دلم برا همه تنگ شده.
موفق باشی
سلام. با پست جدیدی با عنوان احمدی نژاد معجزه ی هرازه ی سوم ( 3 ) به روزم. خوشحالم می کنید بیاید.
موفق باشید[گل]
با سلام خدمت شما ، دوست گرامی :
نگاه حداکثری یا حداقلی به قران نوشته جدید وبلاگ منه .
منتظرم . موفق باشید .
سلام ریحانه جان.
میدونی که چشمام باز نمیشه از خستگی.اما خستگی های شیرینیه.بو های خوبی نمیاد انگار صدای انقلاب فرهنگی از همیشه بیشتر به گوش میرسه.برادر خسرو هم که برگشته.تیم قاتل ها بدون مصدوم و محروم اماده اند برای حذف.خیلی خطرناک شده شرایط.روزگار غریبی است....
سلام ریحانه ی عزیز!
خیلی خوشحالم که وبلاگت رو می بینم،وبلاگ تو برای من همراه با کلی خاطرات شیرین گذشته مرور می شن...
به هانیه ی عزیزم خیلی سلام مرا برسان! دلتنگشم!
سلام ریحانه جان چقدر حسی که در پس کلامت بود صادقانه بود و قابل لمس ... لمسش کردم خواهرجان به تمام ... .
رفیق جان دوست نداشتی به وبلاگی که گفتم لینک بدی؟؟!!
سلام ریحانه جان. ببخشید که دیر کردم. راستی حالت خوبه؟ نترس حالا حالا ها نمیتونم بیام.
موفق باشی
ریحانه ی عزیزم! نوشته هایت مثل همیشه حسی واقعی از درونت را منتقل می کند. مثل همیشه دوستشان دارم.
یک پیشنهاد هم دارم. اگر رنگ زمینه را تغییر دهی نوشته هایت بهتر خوانده می شوند. شاید هم من پیر شده ام. اما به هر حال چشم من اذیت می شود بقیه را نمی دانم
موفق باشی عزیزم!
هیج روز خوبی نیست مگر اینک که در فکر همیم
مرسی از وبلاگت
این روزها برای هیچ کسی روز خوبی نیست. همه دلگیرند. روز دانشجو دانشجو کتک می خورد. روز معلم معلم کتک می خورد. روز حافظ دوستداران حافظ، روز کارگر کارگر! به قول شاعر: آخه حالی به آدم می مونه؟ نه والله!!!! (اینجا به شکلک دندون نیاز داشت) همه دلتنگیم برای لبخندی از سر مهر به یکدیگر، که همه با هم بخندیم.
کاش این احمق ها هم کمی کتاب می خواندند! البته کتاب می خوانند اما فقط یکی دو کتاب را، آن هم به تکرار!
کاش بزرگ شویم خواهرجان
راستی با دوستی بودیم که نام شما به نیکی آمد.
شاد باشید
راستی کاش می دانستم کجای نمایشگاه هستید برای آشنایی و عرض ادب خدمت می رسیدم
سلام
امیدوارم از کار در نمایشگاه خسته نباشید .
نوشته جدید نبوی رو بخونید .
حرف نداره .