اونقدر خستم که خسته گی یادم رفته...همین و بس...از شاگردام خسته شدم از محیط کارم خسته شدم از همه چی خسته شدم...از اینکه هر کس هر کاری دوست داره می کنه و بعد می ندازه گردن من خسته شدم...خسته...می خوام از آرزوهام بنویسم...ولی مگه آرزویی هست؟!؟!؟!باید به همه بگم که اومدم بلاگ جدید...یه ریحانه جدید و یه بلاگ جدید...تا ببینم چی پیش می یاد...چرا اینقدر چشمام بی طقت خواب شدن رفیق راهم؟
بخواب و خواب راحت کن/ مطمئن باش کسی گردنت نمیندازه/.
سردمه ..مثل یک بابونه / که تو گوش تردش / باد هی میخونه ...خوشکله ..سرنوشت تو اینه.. : تو دهن پازن پیر اب بشی ..افتابو از یاد ببری خواب بشی.. صبح یهو یی یه پشکل ناب بشی...
چه طوری ای مهاجر......از ارزوهات بنویس تا باور کنی هنوز ارزویی هست اینو به خاطر دعوت خودم نگفتم به خاطر خودت گفتم